پنجشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۸:۴۶

به کارگردانی محمدحسین مهدویان؛

«شیشلیک» قصه‌ای در غبار با ضعف‌های شدید فنی

فیلم سینمایی شیشلیک

سینماپرس: محمدحسین مهدویان در کنار متلک‌های سرتاسری‌اش به نظام سیاسی ایران و ارزش‌های اولیه آن، چند متلک کینه‌جویانه به حاتمی‌کیا هم می‌اندازد که یکی‌شان همین‌جاست؛ یک چیزی شبیه کاراکترهای معترض حاتمی‌کیا که عموما رزمنده هم هستند؛ مثلا حاج کاظم. او می‌گوید آنها آنچه حق خودشان می‌پندارند را به‌زور و با خشونت می‌گیرند.

به گزارش سینماپرس، شیشلیک یکی از کنجکاوی‌های جشنواره امسال بود؛ جشنواره بی‌رمقی که اجازه حضور به خیلی از فیلم‌های خوب را نداد و در کمال حیرت، خیلی از آثار ضعیفی را که حتی قابل‌نقد نبودند، پذیرفت. طبیعتا در چنین جشنواره‌ای، قرارگرفتن یک فیلم در فهرست کنجکاوی‌ها خیلی راحت‌تر است. محمدحسین مهدویان، فیلمساز پرکار این سال‌ها که آخرین فیلمش «درخت گردو»، یکی از تلخ‌ترین و شکنجه‌بارترین آثار سینمای ایران بود، سال بعد با یک کمدی که رضا عطاران و پژمان جمشیدی را در خودش داشت، به جشنواره برگشت و کنجکاوی‌ها و شاید اشتیاق‌ها را از همین جا به‌وجود آورد؛ از اینجا که تصور می‌شد و امید می‌رفت وقتی یک فیلمساز جدی بخواهد فیلم کمدی بسازد، با یک هجویه روحوضی مثل آنچه در سال‌های اخیر دیده‌ایم، روبه‌رویمان نکند. داریوش مهرجویی در سال‌هایی که روی فرم بود «اجاره‌نشین‌ها» را ساخت و ناصر تقوایی «ای ایران» را.

شاید خیلی‌ها توقع داشتند با یک کمدی در آن سطح روبه‌رو شوند؛ چیزی که هم بخنداند و هم هزل و بی‌مایه نباشد؛ یک کمدی قابل‌احترام. شیشلیک اما قبل از هر نقدی راجع‌به جهان‌بینی سازنده‌اش و محتوایی که نمایش داده، به‌لحاظ جذابیت سینمایی و قابلیت سرگرمی‌سازی، آنچنانی نیست که نسبت‌به خودش توقع ایجاد کرده بود. فیلم، مخاطبش را خوب نمی‌خنداند که این فی‌نفسه عیب به‌حساب نمی‌آید. اصلا طنازی یعنی اینکه یک حرف عمیق بزنیم و مخاطب نهایتا لبخند یا حتی پوزخندی بزند، اما مشکل اینجاست که شیشلیک می‌خواهد بخنداند و نمی‌تواند. رضا عطاران اتفاقا کمدینی طناز است نه کسی که تیپ بازی کند، صدایش را عوض کند و هربار در هر فیلم با یک گریم متفاوت، خوراک جدیدی برای پوستر فیلم و ذوق‌زدگی خبرگزاری‌های زرد جور کرده باشد. در شیشلیک سعی شده از کمدی شکلک استفاده شود، درحالی‌که اولا دیگر بی‌نمکی این شیوه‌ها برای خیلی از مخاطبانی که قبلا به آن می‌خندیدند جا افتاده و خنداندن مخاطب بدون استفاده از مضمون و صرفا با ادا و جیغ و زوزه و پس‌گردنی‌های بازیگران به هم، واقعا کار سختی شده است و ثانیا اگر هم قرار به ساختن یک کمدی شکلک باشد، عطاران و پژمان جمشیدی هیچ‌کدام گزینه مناسبی برای آن نیستند. آنها هر دو کمدین‌های کلام و موقعیت هستند.   صحنه‌ای که رضا عطاران و ژاله صامتی در درگاه اتاق منزل‌شان نشسته‌اند و برای هم روضه پینگ‌پنگی از مشکلات‌شان می‌خوانند، یک نمونه مثال‌زدنی از این شکلک‌بازی ناموفق است. آنها سعی می‌کنند خیلی خنده‌دار گریه کنند، زوزه بکشند، صداهای عجیب دربیاورند، روی پایشان بکوبند و شلوغش کنند و خلاصه انگار دارند از مخاطب التماس می‌کنند که بخندد. جالب اینجاست که این میزانسن چندبار در سکانس‌های مختلف تکرار می‌شود و ارزیابی غلط کارگردان این بوده که هنگام نمایش فیلم، مخاطبان با این صحنه‌ها قهقهه خواهند زد.

اینکه هاشم و احمد (عطاران و جمشیدی) در دوسه جا وقتی بحث‌شان به درددل‌های غمناک می‌رسد، همدیگر را بغل کرده و گریه کنند و هربار کاملا اتفاقی، یک‌نفر آنها را ببیند و فکر کند همجنس‌باز هستند هم از همان شوخی‌های فیزیکی فیلم است که تلاش کرده گریه کردن شخصیت‌هایش را خنده‌دار نشان بدهد؛ همان‌طور که هاشم در مراسمی که شیشلیک گیرش نیامده، شرح‌حال خودش را توصیف می‌کند و جماعت به حرف‌های گریه‌دارش می‌خندند. تصور مهدویان از مخاطب سینما، لابد مطابق با همان مخاطبان استندآپ‌کمدی عطاران در مجلس عروسی است؛ کسانی که راحت و احمقانه به خنده می‌افتند. گذشته از هرنوع قضاوتی راجع‌به این نوع نگاه مهدویان نسبت‌به مخاطبان سینما، او همین مخاطبان را چه احمق و چه باهوش، نمی‌تواند بخنداند. در صحنه‌ای که عطاران به جایگاه استندآپ‌کمدی می‌رود و حرف‌های جدی‌اش را می‌زند و همه را حسابی می‌خنداند، میزانسن خندیدن حضار نشان می‌دهد که محمدحسین مهدویان به‌واقع کارگردان کاربلدی نیست. صحنه به‌قدری باسمه‌ای و لوس چیده شده و خندیدن‌ها به‌حدی بی‌نمک و مصنوعی هستند که هر فیلمساز دقیق و باهوشی، موقع ضبط آنها یا لااقل پای میز تدوین، تاییدشان نمی‌کرد. وقت آن است که کم‌کم از امید و خوشبینی بیرون بیاییم و این تحلیل را بیشتر جدی بگیریم که مهدویان به‌جز کلیپ‌های بازسازی‌شده از دهه ۶۰، همانچه در «ایستاده در غبار» و پیش از آن سریال مستند «آخرین روزهای زمستان» شمایل روایی هم پیدا کرد، قابلیت و ویژگی دیگری ندارد.

او این ابتکارش را قبلا خرج کرده و هربار که سعی می‌کند از قالب آن خارج شود (یک‌بار در لاتاری و حالا در شیشلیک)، باعث می‌شود ضعف‌های کارگردانی و یک‌خطی بودن مهارت‌هایش آشکار شوند. حالا او در بن‌بست یک‌سو آتش و یک‌سو دریا گیر افتاده است. یا باید به همان قالبی که بلد است برگردد؛ یعنی فیلم‌ساختنی که شبیه تکه‌چسبانی کلیپ‌های نوستالژیک با دوربین ۱۶ میلیمتری باشد، یا باید پا را از این فضا بیرون بگذارد که باعث خواهد شد ضعف‌هایش در کارگردانی مشخص شوند. او با ایستاده در غبار ناگهان در اوج متولد شد و البته با همان فیلم به انتها رسید؛ هرچند پایان او را دیر باور کردیم و شاید هنوز هم عده‌ای باور نکرده‌اند.

    قصه‌ای در غبار

تیتراژ روی تصاویری بالا می‌آید که محیط روایت فیلم را معرفی می‌کنند. حومه خاک‌آلود شهر، بچه‌هایی که در جوی آب شنا می‌کنند، مردان شلخته و زنان چرک با لباس‌هایی که انگار از پارچه دم‌کنی قابلمه درست شده‌اند... یک گزارشگر تصویری به این منطقه آمده تا با مردم گپ بزند. دور او همهمه است. هاشم، جماعت را کنار می‌زند و جلوی دوربین می‌پرد. گزارشگر از او درباره مشکلات منطقه می‌پرسد و پاسخی می‌شنود که یادآور لحن کلیپ معروف «دوشواری نداریم» است. هاشم ادامه می‌دهد و می‌گوید ما به‌رغم مشکلات‌مان از وضع راضی هستیم و باز یک متلک دیگر به کلیپ معروف «می‌دونی چرا؟ چون ما مثل شاه وابسته نیستیم...» ظاهرا با مردمی طرفیم که در اوج فقر زندگی می‌کنند اما یک سیستم بهره‌کش و جبار آنها را قانع‌کرده که همین وضعیت خوب است. این محله حومه‌ای، مثل دهکده برره در سریال شب‌های برره، برای خودش یک مملکت است و کاملا نماد کل ایران.

در فیلم، مترو و اتومبیل‌های امروز را می‌بینیم که یعنی زمان آن برای حال حاضر است. حتی در انتهای کار صحبت از تبلت می‌شود. اما داخل این محله انگار دهه ۶۰ است. صبحگاه‌های کارخانه پشم ایران که هاشم و احمد هم در آن حضور دارند، با سخنرانی‌های هرروزه آقای معتقدی و تاییدهای کارگران که از جان و دل است، بخش قابل توجهی از جهان‌بینی فیلمساز را شرح می‌دهند. تمام تاکید معتقدی روی این است که کارگران باید از وضع‌شان راضی باشند و به هیچ‌وجه سمت مسائلی نروند که هوس‌های دنیوی را در آنها بیدار کند. در صبحگاه دبستان دخترانه محله هم خانم مدیر به بچه‌ها می‌گوید که در مدرسه آدامس تف شده پیدا کرده است و هشدار می‌دهد که اگر کسی مزه آدامس را بچشد و از شیرینی آن خوشش بیاید، ممکن است بعدا هوس شکلات کند و القصه مسیر هوس‌ها و آرزوها تمامی ندارد و تباهی دارد. او به دخترکان می‌گوید کلمه «می‌خواهم» را از گفتارشان حذف کنند و به جایش دو چیز را بگذارند؛ «ممنون و چشم». ۵۳ سال پیش در این محله رویداد بزرگی رخ داده که از آن با عنوان گرسنگی بزرگ یاد می‌شود. عده زیادی از کارگران کارخانه پشم در همان دوره از گرسنگی تلف شده‌اند و در سرتاسر فیلم، سراسر دیوارهای محله با پوسترها، اعلامیه‌ها و بنرهای این افراد پر شده است. تصاویری کاملا مطابق با همان طراحی پوستر و بنرهای شهدا در عالم واقعیت. جمشید هاشم‌پور، نقش پدر رضا عطاران را بازی می‌کند و همدم اصلی‌اش دختربچه اوست. هفته‌ای دوبار کامیون آب‌آشامیدنی به محله می‌آید و حالا که یکی از همان نوبت‌هاست، دختر هاشم از پدربزرگش می‌پرسد چرا در هنگام رویداد گرسنگی عده‌ای مردند؟ چون غذا نبود. چرا دنبال غذا نرفتید؟ چون باید در کارخانه می‌ماندیم. چرا برای شما غذا نفرستادند؟ فرستادند ولی ماشین غذا در راه چپ کرد. چرا بعضی‌ها زنده ماندند؟ چون آنها قوی‌تر بودند و من هم زنده ماندم چون من هم قوی بودم. جمشید هاشم‌پور در فضایی که کارگران متوفی کارخانه پشم به شهدای جنگ تشبیه شده‌اند، کاملا در شمایل یک کهنه‌سرباز باقی‌مانده از جنگ قابل تمثیل است. حین همین دیالوگ، دخترک می‌گوید برویم در صف بایستیم وگرنه آب به ما نمی‌رسد و پدربزرگ، خاطرجمعی می‌دهد که خواهد رسید. بعد با دبه‌اش می‌رود سر صف و به کسی که معترض است چرا در نوبت زده، حمله می‌کند و با کتک کنارش می‌زند. حالا فهمیدیم او چرا زنده مانده...

محمدحسین مهدویان در کنار متلک‌های سرتاسری‌اش به نظام سیاسی ایران و ارزش‌های اولیه آن، چند متلک کینه‌جویانه به حاتمی‌کیا هم می‌اندازد که یکی‌شان همین‌جاست؛ یک چیزی شبیه کاراکترهای معترض حاتمی‌کیا که عموما رزمنده هم هستند؛ مثلا حاج کاظم. او می‌گوید آنها آنچه حق خودشان می‌پندارند را به‌زور و با خشونت می‌گیرند. زن هاشم هم با بازی ژاله صامتی کاملا شبیه خانم‌جلسه‌ای‌هاست. او در مجلس زنانه‌اش باقی زن‌ها را آموزش می‌دهد که چطور ساده‌زیست بمانند و سطح توقعات خودشان و خانواده را پایین نگه دارند. چندجا هم لحن او متلک‌هایی نثار چند کلیپ منتشرشده از این نوع جلسات در فضای مجازی می‌کند. وقتی نویسنده فیلمنامه یک شاخ اینستاگرامی باشد، بسامد متلک‌های فیلم به کلیپ‌های فضای مجازی هم طبیعتا بالا خواهد رفت. راستی در محله، هر از چند گاهی سیب‌زمینی مجانی هم پخش می‌کنند که مشخص است به چه چیزی کنایه می‌زنند. شام هرشب هاشم و خانواده‌اش سیب‌زمینی است و بالاخره یک شب دخترک به او می‌گوید که این را نمی‌خواهد و شیشلیک می‌خواهد. مادرش جیغ می‌زند و از حال می‌رود و خانه‌شان عزاخانه می‌شود. اینجا بچه‌ها اصلا نباید بدانند که شیشلیک چیست وگرنه سریال خواستن‌ها و نتوانستن‌هایشان سر از سقف فلک بالاتر می‌کشد. هاشم و زنش نگرانند که اگر در مدرسه شک کنند دخترشان شیشلیک خورده، اخراجش بکنند. پس طلبکارانه به آنجا می‌روند و داد و هوار می‌کنند که چرا دختر ما در این مدرسه اسم شیشلیک را شنیده است.

اینجا مهدویان یک لگد محکم‌تر به حاتمی‌کیا می‌زند. هاشم به مدیر مدرسه می‌گوید: «روز اول قرار شد ما برویم کارخانه پشم‌ریسی و شما مواظب بچه‌هایمان باشید. ما به وظیفه‌مان عمل کردیم، شما هم به وظیفه‌تان عمل کردید؟» بله این تمسخر دیالوگ معروف سردار راشد در موج مرده بود. متلک به شهیدپروری و ترویج ساده‌زیستی و تمام ارزش‌های اینچنینی دیگر در این فیلم چنان از سر و کول هم بالا می‌روند که مشخص است با یک عقده‌گشایی تمام‌عیار طرف هستیم. فیلم کاملا شبیه آثار ضدکمونیستی آمریکا در دوران جنگ سرد است و البته نسبت به خیلی از آنها لحن لجوج‌تری دارد. وقتی در ایران جنگ تمام شد و دولت سازندگی روی کار آمد، فرصتی در اختیار ثروتمندان ایرانی قرار گرفت که در آن می‌توانستند به نمایش دارایی‌هایشان بپردازند. ظاهرا این جماعت فقط رفاه را نمی‌خواستند و نمایش را هم می‌خواستند. حاتمی‌کیا و ملاقلی‌پور و بعضی از فیلمسازان جنگ که در این دوره، کارهای اجتماعی ساختند، در مقابل این موج جدید موضع گرفتند. مثلا لوکیشن «آژانس شیشه‌ای» یک موقعیت نمادین داشت. جای آدم‌های ثروتمندی بود که بلیت می‌خریدند تا به خارج از کشور بروند. در زمان جنگ هم همین داستان بود اما اگر کسی می‌رفت، باید با شرمندگی می‌رفت نه افتخار. حالا علیه تمام آن دوران و اعتراضی که به پایان مرام آن شده بود، عقده‌گشایی می‌شود و متلک‌پراکنی به شخصی مثل حاتمی‌کیا به همین دلیل است. آنها که فکر می‌کردند نباید حتی در هنگام رویداد گرسنگی کارخانه را رها کنند، به‌عنوان افرادی احمق جلوه می‌کنند و آنها که بازمانده چنین رویدادی هستند، شخصیت‌هایی قلدر و خودخواه. در سال ۱۳۹۹ فیلمی ساخته شده که عامل فقر و فلاکت مردم ایران را ترویج ساده‌زیستی و جاافتادن فرهنگ آن می‌داند. این خیلی عجیب است. درحالی که طی سال‌های اخیر، اتفاقا نوک پیکان اکثر انتقادات به‌سمت نئولیبرالیسم دولت‌های پس از جنگ و خصوصا دولت فعلی بود، کسی بیاید و فیلمی بسازد که در آن دولت و حکومت ایران به دولتی کمونیستی تشبیه شده باشند.

اجازه بدهید یک اشاره گذرا به حمایت جانانه نویسنده این فیلم از رئیس دولت فعلی در ایام انتخابات و مشارکت کارگردانش در ساخت مستند انتخاباتی او کنیم و برسیم به اینجا که این جماعت، ظاهرا تحت هیچ شرایطی حاضر نیستند قبول کنند مشکلات امروز مملکت به‌دلیل اجرای سیاست‌های غیرعدالت‌محورانه است. حالا که نتیجه این سیاست‌ها به بدترین شکل خودش را نشان داده، کسانی که مدافعین و حتی به‌نوعی از عوامل روی کار آمدن این وضع بودند، به‌جای اعتراف یا لااقل سکوت، اتفاقا چندقدم به جلوتر فرار می‌کنند و می‌گویند چرا نمی‌گذارید مردم بفهمند که شیشلیکی وجود دارد و می‌شود آن را خورد؟ چرا به آنها گفته‌اید که در دنیا فقط سیب‌زمینی و نهایتا تخم‌مرغ و گوجه‌فرنگی وجود دارند؟ نخیر دوستان! ما خوب می‌دانیم آب معدنی ۲۵۰ هزار تومانی و همبرگر دو میلیونی هم هست و اتفاقا دردمان همین است که اینها را در چشم‌مان فرو کرده‌اند. به‌جای سوال درباره اینکه شیشلیک چیست، می‌شود این سوال را از سازندگان فیلم پرسید که آیا دولت امروز ما ساده‌زیستی را ترویج می‌دهد؟ آیا غیر از این است که سیاست‌هایی کاملا متناقض با آنچه شما در فیلم‌تان ترسیم کردید، روی کار بود و مسئول مشکلات امروز جامعه است؟

    مجالی برای مرور مهدویان

در این فیلم نشان داده می‌شود که حاکمان محله طرب‌آباد اجازه نمی‌دهند مردم با جهان خارج ارتباط برقرار کنند تا مبادا از حقوق واقعی خودشان و لذت‌هایی که استحقاق رسیدن به آن را دارند، باخبر شوند. این به‌نوعی دفاع از مهاجرت یا رفت‌وآمد به خارج از کشور است. پس از موج بزرگی که در سطح عمومی جامعه علیه سلبریتی‌ها به‌دلیل افشای تابعیت دوگانه آنها یا اینکه فرزندان‌شان را در خارج از کشور به دنیا آورده‌اند، به راه افتاد، هنوز هم این جماعت درحال دست و پا زدن برای رفع و رجوع آن قضیه‌اند و حالا این‌طور توجیه‌اش می‌کنند.

اجازه بدهید به‌عنوان کسی که آن گزارش را در همین روزنامه «فرهیختگان» منتشر کرد و سپس خودش هم متحیرانه نشست و موجی که به راه افتاده بود را دید، برای اولین‌بار خارج از جمع‌های دوستانه و زمزمه‌های درگوشی، حقیقتی را درباره آن گزارش و بازتاب‌هایش بیان کنم. ما هیچ حساب ویژه‌ای روی این گزارش نکرده بودیم و اگر می‌دانستیم اینقدر دیده می‌شود، شاید آن را هزار جور دستکاری می‌کردیم و وسواس به ما دست می‌داد (که خدا را شکر نمی‌دانستیم). نکته اینجاست که چنین حرف‌هایی قبلا هم مطرح شده بود اما آنچه این گزارش را به مثابه بال‌زدن پروانه‌ای، تبدیل به یک سونامی کرد، خود افکار عمومی بود. نه سفارش دولت پشت این گزارش بود نه هیچ نهاد و ارگان دیگری. چرا باور نمی‌کنید که این مردم، این خودِ خودِ مردم بودند که به شما و چنین رفتاری واکنش منفی نشان دادند. بارها به دوستانم گفته‌ام دو سال پیش از انتشار گزارش در خواب هم نمی‌دیدم که چنین گزارشی بنویسم و مردم فحش ندهند چه رسد به اینکه تا این حد تحویلش بگیرند. مردم به این نتیجه رسیدند، به اینجا رسیدند، چرا باور نمی‌کنید؟ چرا واقعیت افکار عمومی درمورد خودتان را تقصیر غرب‌ستیزی دولت و حکومت می‌اندازید و برایش دلیل عجیبی دست و پا می‌کنید به این عبارت که آی مردم! آنها مهاجرت یا رفت و آمد به خارج را برایتان مذموم جلوه می‌دهند تا مبادا شیرینی‌های دنیا زیر زبان‌تان بیفتد و هوس کنید که بخواهید. جالب اینجاست که این ادعا در عصر ارتباطات مطرح می‌شود. به هر حال محمدحسین مهدویان قبلا چند چشمه از عقاید و جهان‌بینی‌اش را در فیلم‌های مختلفش نشان داده بود و حالا همه چیز را عیان و خودش و بقیه را راحت می‌کند. از کسی که با ساخت فیلم‌ها و مجموعه‌هایی راجع‌به زندگی شهدا خودش را مطرح کرد، بعید به‌نظر می‌رسید که به فاصله چندسال فیلمی بسازد که از اول تا آخرش پوستر و بنر تصاویر شهدا را نه‌تنها مسخره می‌کند، بلکه نسبت به آن تنفر و حس فرار هم نشان می‌دهد. اما اگر بیشتر دقت کنیم او عوض نشده بلکه آشکارتر شده است. مجال توضیح این قضیه در این مقال نیست؛ فقط کافی است فیلم‌های مهدویان را به‌جای اینکه از اولی به‌سمت ششمی مرور کنیم، از ششمی به‌سمت اولی مرور کنیم. شیشلیک، درخت گردو، رد خون، لاتاری، ماجرای نیمروز و ایستاده در غبار.

*فرهیختگان

نظرات

  • ه ۱۳۹۹/۱۱/۱۷ - ۱۸:۴۳
    0 0
    مهدویان گول ژوله رو خورده چه بسا. نفهمیده چه آشی پختن براش و اونم کارگردانی کرده

ارسال نظر

شما در حال ارسال پاسخ به نظر « » می‌باشید.