پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۲:۰۹

نقد فیلم «لالالند»

در حال و هوای عشق/ عاشقانه‌ای که رکوردهای سینمای جهان را جابه جا کرد

لالالند

سینماپرس: لالالند جدای از داستان به شدت گیرا و یک‌پارچه‌اش فیلم لحظات هم هست. لحظاتی که هر کدامشان جرقه‌ای از شراره عشق دو شخصیت اصلی فیلم است و با اتکا به همین جرقه‌هاست که همراه با آتش عشق این دو نفر ما را هم شعله‌ور می‌کند.

تا همین دو سال پیش کسی نامی از دمین شَزل نشنیده بود. شَزل با تنها یک فیلم بلند صرفاً جوانک بااستعدادی بود که سعی می‌کرد در دنیای پرهیاهوی سینما نامی برای خودش دست و پا کند. «ویپلش» بود که همه چیز را تغییر داد. ویپلش تنها یک فیلم عالی از یک کارگردان بااستعداد و جوان نبود، چیزی بیشتر از یک فیلم اول بود. یک روایت درخشان و خردکننده بود از رنج. یک تصویر سیاه از جهان هنر و سازنده یک فاوست مدرن روی پرده سینما.

کسی اگر حوصله می‌کرد، می‌توانست ردپای نیچه را در این فوق‌شاهکار سینمایی بیابد. فلچر نماد همان ابرمردی بود که نیچه از آن صحبت کرده بود. یک شیطان مجسم و یک الهه سیاهی و نکبت. اما همین مرد بود که دست شخصیت جوان فیلم را می‌گرفت و به مرحله‌ای از هنر می‌رساند که نیچه آن را باعث کاتارسیس می‌دانست. فیلم انگار از روی این نقل قول نیچه ساخته شده بود: «من هر کس را که چیزی فراتر از خود بیافریند و سپس نابود شود دوست میدارم».

شَزل بعد از ساخت چنین شاهکاری باید چه می‌کرد؟ هر فیلمی که می‌ساخت ناخواسته با شاهکاری چون ویپلش مقایسه می‌شد. در یک تصمیم هوشمندانه شَزل تصمیم گرفت مسیر به کل متفاوتی را طی کند و فیلمی بسازد دقیقاً در نقطه مقابل ویپلش. یک موزیکال عاشقانه با نیم‌نگاهی به موزیکال‌های عصر طلایی. تصمیمی خطرناک که اگر درست به سرانجام نمی‌رسید می‌توانست اعتبار ویپلش را هم زیر سوال ببرد. اما لالالند انقدر شورانگیز و اُستادانه ساخته شده که می‌توان آن را هم عرض ویپلش ارزیابی کرد.

لالالند از آن فیلم‌های سهل و ممتنعی است که تفسیر هر گوشه‌اش می‌تواند لذت تماشایش را ضایع و زایل کند. اگر ویپلش درباره رنج بود، لالالند درباره عشق است. عشقی ساده و زیبا که هر بیننده‌ای را مفتون می‌کند. تماشای لالالند مثل غرق شدن در یک خلسه آرامش‌بخش است. شَزل توانسته عطر کلاسیک‌های ژانر موزیکال را با روایتی مدرن بیامیزد و از درون این در هم آمیزی تفسیر تازه‌ای از عشق به دست بدهد. داستان یک نوازنده جاز خرده‌پا و یک کافه‌چی عاشق بازیگری به خودی خود اصلاً داستان تازه‌ای نیست. تمام هنر شَزل این است که این داستان ساده و تکراری را چنان ملیح و شیرین روایت کرده که تا سال‌ها از ذهن تماشاگران پاک نخواهد شد.

لالالند جدای از داستان به شدت گیرا و یک‌پارچه‌اش فیلم لحظات هم هست. لحظاتی که هر کدامشان جرقه‌ای از شراره عشق دو شخصیت اصلی فیلم است و با اتکا به همین جرقه‌هاست که همراه با آتش عشق این دو نفر ما را هم شعله‌ور می‌کند. آن لحظه فرار «میا» از دست دوست حوصله‌برش برای پیوستن به سباستیان در سینما. یا لحظه حضور «سباستیان» نزدیک منزل «میا»ی نااُمید برای دادن اُمید دوباره به او. یا لحظه‌ای که پشت آن میز شام رویایی بناست عشق‌شان را دوباره بسازند اما آن لحظه بدل به یکی از تلخ‌ترین خاطرات‌شان می‌شود و یا لحظه پرسه‌زدنشان در موزه که یک چکامه تغزلی ناب در ستایش عشق است و آن لحظه وداع که انقدر ساده برگزار می‌شود که ما در نگاه اول متوجه نمی‌شویم که قرار است چه تاثیر ویران‌گری روی ما بگذارد.

اما همه این لحظات به کنار، مهم‌ترین لحظه‌ای که لالالند را بدل به یکی از بهترین فیلم‌های این سال‌ها می‌کند آن لحظه و نگاه آخر دو دلداده به یکدیگر است. آن لبخند از سر رضایت و آرامش‌بخش سباستیان چکیده و عصاره فیلم است. فداکاری سباستیان در قبال میا با این لبخند جایی در کنار فداکاری ریک بلین برای الیزا در کازابلانکا می‌ایستد. جایی که عشق به چنان مرتبه‌ای از زیبایی می‌رسد که معشوق از خود عشق مهم‌تر می‌شود و حجاب خودخواهی و غرور از بین می‌رود تا تنها چیز ماندگاری که در آن میان باقی می‌ماند تنها عشق باشد. چنین تفسیری از عشق است که لالالند را بزرگ می‌کند. عشقی نه از سر خودخواهی و غرور که از سر محبت و خلوص. جایی که همه زندگی تو به عنوان یک مرد تلاش برای رسیدن به آن لبخند جادویی پایانی است. انگار کل زندگی‌ات را زحمت کشیدی که معشوق را در خوشبختی ببینی و وقتی او را در آن وضعیت دیدی به آرامش درونی می‌رسی. برای همین هم است که وقتی میا با همسرش پا به کافه سباستیان می‌گذارد و نگاه آن دو با یکدیگر تلاقی پیدا می‌کند قلب ما به عنوان تماشاگر مچاله می‌شود. این حس و حال زمانی تشدید می‌شود که سباستیان پشت پیانو قرار می‌گیرد و موسیقی دوران خوش گذشته‌شان را می‌نوازد.

شاید خود شَزل هم با احساس ما و سباستیان شریک بوده که در یک فصل رویایی بلند زندگی آن‌ها را اگر کنار هم می‌ماندند نشانمان می‌دهد. تا یادمان بیاورد فداکاری سباستیان چقدر بزرگ است و یادمان بیاورد که چقدر آن لبخند پایانی ارزشمند است. لبخندی که می‌ارزد کل زندگی‌ات را فدا کنی تا به آن لحظه برسی. این همه را نوشتم و تنها توانستم به یکی از وجوه لالالند بپردازم. نه فرصت شد از روایت هوشمندانه شَزل حرف بزنم و نه توانستم چیزی درباره کارگردانی ساده اما به شدت سنجیده‌اش بگویم.

اما بهتر، توضیح این بخش‌ها فقط لذت تماشای فیلم را ضایع می‌کند. بهتر است آدم سکوت کند و اجازه دهد بیننده خودش در دیدن این فیلم رویایی غرق شود. شاید بهترین توصیف برای حال و هوای لالالند آن تکه معرکه شعر بلند مسافر سهراب سپهری باشد:

و عشق، تنها عشق

تو را به گرمی یک سیب می‌کند مانوس

و عشق، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد،

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن

و نوشداروی این اندوه؟

صدای خالص اکسیر می‌دهد این نوش

* فردا

ارسال نظر

شما در حال ارسال پاسخ به نظر « » می‌باشید.