چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۴:۵۶

گفت‌وگویی با همسر شهید علیرضا نوری

صحبت های دلنشین خانم خیری «ویلایی ها»/ زنی که فیلم «منیر قیدی» اقتباسی از زندگی اوست

فیلم سینمایی ویلایی ها

سینماپرس: آقای جواد نوروزبیگی که تهیه‌کننده هستند، آن زمان با خانم‌شان در منطقه بودند. خانم ایشان ۱۷ ساله و امدادگر و آقای نوروزبیگی ۲۰ یا ۲۲ ساله بود. او عکاس و فیلمبردار رزمنده منطقه بود. بمباران که شروع شد خانم‌شان را پیش من آوردند و خانم‌شان از آنجا با ما آشنا شد. اکثر خبر شهادت و مجروحان را به من تحویل می‌دادند و من با ترفندهای خودم خانواده‌های شهدا و مجروحان را راهی تهران و شهرستان‌ها می‌کردم.

«ویلایی‌ها» ساخته منیر قیدی از آن دسته فیلم‌هایی است که تاریخ مصرف ندارد و برای همیشه سندی خواهد بود از مظلومیت زنانی که در دوران دفاع مقدس، همدوش مردان ایستادند تا از کشور و مذهب‌شان دفاع کنند. طوبی عرب‌پوریان، همسر شهید علیرضا نوری کسی است که پریناز ایزدیار در فیلم «ویلایی‌ها» نقشش را به تصویر کشیده است. شیرزنی که وظیفه مدیریت خانواده رزمندگان را در منطقه ویلایی‌ها برعهده داشته است. با او درباره آنچه در فیلم «ویلایی‌ها» به تصویر کشیده شده است، به گفت‌وگو نشسته‌ایم.

بعضی‌اوقات فیلم‌هایی در سینمای ایران ساخته می‌شود که حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. «ویلایی‌ها» ساخته منیر قیدی از آن دسته فیلم‌هایی است که تاریخ مصرف ندارد و برای همیشه سندی خواهد بود از مظلومیت زنانی که در دوران دفاع مقدس، همدوش مردان ایستادند تا از کشور و مذهب‌شان دفاع کنند. قیدی این فیلم را بر اساس قصه زندگی خانواده‌های رزمندگان سپاه و ارتش ساخته است. قصه‌ای که اتفاقات آن همزمان با عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ رخ داده است. خیلی از ما ایرانیان این قطعه از تاریخ سرزمین‌مان را از نزدیک تجربه نکرده‌ایم، اما فیلم‌هایی همچون «ویلایی‌ها» می‌تواند حس و حال آن روز مردان و زنانی را که در آن شرایط زیسته‌اند، برای ما یادآوری کند. هرچند یک فیلم به تنهایی نمی‌تواند منعکس‌کننده تمام واقعیاتی باشد که رخ داده است. خیلی از ناگفته‌های داستان «ویلایی‌ها» نزد کسی است که در فیلم نامش «خانم خیری» است. طوبی عرب‌پوریان، همسر شهید علیرضا نوری کسی است که پریناز ایزدیار در فیلم «ویلایی‌ها» نقشش را به تصویر کشیده است. شیرزنی که وظیفه مدیریت خانواده رزمندگان را در منطقه ویلایی‌ها بر عهده داشته است. با او درباره آنچه در فیلم «ویلایی‌ها» به تصویر کشیده شده است، به گفت‌وگو نشسته‌ایم.

 چقدر فیلم «ویلایی‌ها» به زندگی شما و همسر شهیدتان نزدیک است؟
فیلم «ویلایی‌ها» بر اساس زندگی واقعی ما ساخته شده است. خانم قیدی وقتی متوجه شدند که ما در آن ویلاها بودیم و ماجرای زندگی ما را شنیدند، آمدند پرس‌وجو کردند و فهمیدند که این ماجراها واقعی است. خانم قیدی خیلی تلاش کرد که فیلم را کامل جمع‌بندی کند، ولی آنجا آنقدر شرایط سخت بود که نمی‌شد همه‌چیز را به نمایش گذاشت. آنجا پر از سختی‌ها به اضافه عشق، اخلاص و محبت بود. اینهایی که می‌گویم واقعیت است. امروزه در شرایط خیلی آرامی زندگی می‌کنیم. خیلی‌ها دیگر آن موقعیت‌های جنگی را فراموش کرده‌اند، برای همین اگر فیلم «ویلایی‌ها» را تماشا کنند شاید آن را باور نکنند. ولی کسانی که در آن شرایط بودند و از نزدیک لمسش کرده‌اند، متوجه می‌شوند خانم قیدی در این فیلم سعی‌اش را کرده تا گوشه‌ای از خاطرات ما را نشان دهد.
وقتی من وارد آن خانه‌ها شدم، قبل از من هم افرادی آنجا زندگی می‌کردند. همه آن‌ها یکی‌یکی به خاطر مصیبت‌هایی که به سرشان می‌آمد یا شهادت، اسارت و مجروح شدن همسران‌شان منطقه را ترک می‌کردند و به تهران می‌آمدند. من خودم بسیجی و مسئول پایگاه مقاومت ابوذر و ستاد پشتیبانی بودم. آن زمان درس می‌خواندم. همسر من کسی بود که چندین بار مجروح شده بود. این سال‌ها را آگاهانه با سختی کنار هم گذراندیم. خدا را شکر نیت ما خیر بود و هر دومان همیشه می‌گفتیم انقلابی و پیرو خط امام خمینی (ره) هستیم. الان هم، خدا را شکر پیرو رهبری هستم.

 چطور شد شما تصمیم گرفتید که به آن کمپ‌ها بروید؟
من احساس کردم که همه‌چیز را باید بگذارم و بروم پیش همسرم، چون شهید نوری خیلی دیر به دیر به ما سر می‌زد. ما سال  ۵۶ ازدواج کردیم. از زمان ازدواج ما تا کربلای پنج تقریبا هشت سال زمان بود. در تمام این هشت سال، من سه ماه هم همسرم را ندیدم؛ یا مجروح و روی تخت بیمارستان یا در منطقه بود. وقتی می‌دیدمش یا به دلیل مجروح شدن آمده بود خانه یا کار ضروری داشت. برای همین بود که احساس کردم با این جانبازی و درگیری‌های شدید منطقه باید پیش او باشم. از منطقه خبر داشتم بنابراین از پایگاه مقاومت ابوذر مرخصی گرفتم و به سمت دوکوهه در اندیمشک رفتم. آنجا یک بیمارستان صحرایی به نام شهید کلانتری زده بودند. خانه‌ها و ویلاهای سازمانی هم آنجا بود. ما هم رفتیم آنجا. وقتی من وارد منطقه ویلاها شدم زمان عملیات کربلای ۴ و ۵ بود. خیلی‌ها شهید شدند. بعثی‌ها دائما در حال بمباران ایران بودند. ایستگاه‌های صلواتی، پایگاه‌های دوکوهه و حتی بیمارستان‌ها را می‌زدند. نگرانی سپاه، فرمانده‌ها و رزمنده‌ها زیاد شده بود. خانواده‌ها نصف‌شان در اندیمشک و نصف‌شان در دزفول بودند. گفتند قرار است که جمع‌بندی کنند و همه خانواده‌ها را یکجا اسکان دهند تا بتوانند به همه آنها رسیدگی کنند، چون اینطوری خود تعاونی لشکر اذیت می‌شد. آن زمان من در بیمارستان شهید کلانتری بودم. وقتی تصمیم‌شان را شنیدم به تعاونی لشکر گفتم شما همه خانواده‌ها را به اینجا بیاورید. گفتند چطوری؟ گفتم شما کار نداشته باشید من خودم بسیجی‌ام و هشت سال است دارم با بسیج کار می‌کنم. می‌دانم که چطور با کوچک و بزرگ و پیر و جوان همکاری داشته باشم. آنها خوشحال شدند. این شد که خواهرها یکی‌یکی آمدند. هر روز یک گروه را می‌آوردند. ما شامل ۲۲ بچه و ۲۰ خانم بودیم. تعدادی از خانواده‌ها هم می‌آمدند و به من اعلام می‌کردند که همراه‌شان پدر و مادر رزمنده هم آمده‌اند و خانوادگی می‌خواهند نزدیک مسیری باشند که پسرشان به آنها سر بزند. و ما یک ویلا را برایشان تخلیه می‌کردیم.

فیلم «ویلایی‌ها» اختصاصا روایت زندگی شما نیست؟
 خیر. شروع فیلم «ویلایی‌ها» به کارگردانی منیر قیدی جمع‌بندی کلی از زندگینامه تعدادی از همسران شهداست، ولی از آن جایی که خانم خیری وارد محوطه ویلاها می‌شود چون من مسئول‌ بودم، نقش‌هایم پررنگ‌تر است.

 باغچه‌ای که در فیلم نشان داده می‌شود واقعا شما در آن شرایط تدارک دیده بودید؟ بهتر است سوالم را این گونه مطرح کنم آیا جزئیاتی که در فیلم نشان می‌دهد تمام جزئیاتی است که در آن منطقه می‌گذشت؟
 بله. مدام بمباران می‌شد و وقفه‌ای ایجاد نمی‌شد. ما شانس آوردیم که آنجا بودیم. من آن باغچه را درست کرده بودم و بچه‌ها را در آن باغچه جمع می‌کردم و به آنها چای و... می‌دادم. بیشتر صحنه‌هایی که فیلم نشان می‌دهد واقعیت دارد. مثلا داستان گلی که روی ماشین ریخته بودند. واقعا پدر بچه‌های من یک دست نداشت. بچه‌ها به این خاطر فکر کردند که پدرشان نتوانسته ماشین را تمیز کند، آنها هم ماشین را شستند و ... یا اینکه وقتی بچه‌ها می‌رفتند مدرسه، ما می‌رفتیم بیمارستان شهید کلانتری در رخت‌شوی‌خانه و آشپزخانه و هر جایی که کمکی لازم بود انجام می‌دادیم. واقعا کار در رخت‌شوی‌خانه سخت بود. خانم‌ها وقتی ملحفه‌ها را تکان می‌دادند، خون و قسمت‌هایی از بدن رزمندگان روی ملحفه‌ها بود. ملحفه‌ها را وارد حوضچه‌های وایتکس غلیظ فرو می‌کردند تا بتوانند تمیزشان کنند و به بیمارستان بفرستند. خانم قیدی فقط توانسته اشاره‌ای به برخی از آن اتفاقات کند. آن بمبارانی که در فیلم نشان داده می‌شود یکی از آن بمباران‌هایی است که کل خواهرها را نشان می‌دهد که تیرباران می‌شوند. در کربلای ۵ که عملیات شروع شده بود خیلی وسعت بمباران‌ها بیشتر بود. من از خانم قیدی تشکر می‌کنم که مروری بر خاطرات‌مان کرد و باعث شد متوجه شویم خدمت در راه انقلاب فراموش نمی‌شود. من اکنون مدیر آموزشی یک مدرسه هستم و تلاش می‌کنم چون زمان‌های گذشته در این راه خدمت کنم. خانم‌های زیادی هستند که در جای‌جای کشور به انقلاب و هموطنان‌شان خدمت کردند. شاید الان خیلی‌ها آنها را فراموش‌ کرده باشند ولی لازم است گاهی‌وقت‌ها آن خاطرات را مرور کنیم و به یاد بیاوریم. امکان دارد در هر مملکتی مجددا جنگ پیش‌ آید و فتنه‌ها و درگیری‌های جدیدی شروع شود. ما باید از این خاطرات درس بگیریم تا بتوانیم از کشورمان مراقبت کنیم. مرور خاطرات نشان می‌دهد چنین زن‌هایی در هر برهه از زمان هستند و می‌توانند حماسه‌آفرین باشند.

جدا از اینکه شما به خانه‌های ویلایی رفته بودید و منتظر همسرتان بودید چه اهدافی را در زندگی دنبال می‌کردید؟
ما فقط صبوری نکردیم و فقط منتظر همسران‌مان نبودیم، می‌خواستیم خیلی موثرتر باشیم. ما فرهنگ کنار خانواده بودن را نشان می‌دادیم. خانواده برای ما ایرانی‌ها و مسلمانان حرف اول را می‌زند. یکی از کارهای کوچکی که توانستم برای خانواده انجام دهم این بود که چند صباحی وقت گذاشتم بچه‌ها بروند با پدرشان خاطره‌ای داشته باشند. من می‌خواستم به همسرم دلگرمی بدهم و بگویم ما با شما هستیم، برو و با خیال راحت ماموریت خود را انجام بده. در تمام سختی‌هایی که کشیدیم، چون معنوی و از دل و جان بود، غیر از زیبایی و درس زندگی ندیدیم. ما خیلی خاطره از آن دوران داریم. همه خانم‌هایی که آنجا زندگی می‌کردند، عاشق همسران‌شان بودند. همه عاشق بودند.

 خانم قیدی چطور شما را پیدا کرد؟
 آقای جواد نوروزبیگی که تهیه‌کننده هستند، آن زمان با خانم‌شان در منطقه بودند. خانم ایشان ۱۷ ساله و امدادگر و آقای نوروزبیگی ۲۰ یا ۲۲ ساله بود. او عکاس و فیلمبردار رزمنده منطقه بود. بمباران که شروع شد خانم‌شان را پیش من آوردند و خانم‌شان از آنجا  با ما آشنا شد. اکثر خبر شهادت و مجروحان را به من تحویل می‌دادند و من با ترفندهای خودم خانواده‌های شهدا و مجروحان را راهی تهران و شهرستان‌ها می‌کردم. او آنجا همه چیز را دیده بود. به خاطر آشنایی با منیر قیدی، آشنایی من و خانم قیدی هم شکل گرفت. ماجرای زندگی‌ام را که تعریف کردم خانم قیدی فهمیدند که تحقیقات‌شان واقعیت بوده که توانسته‌اند مقداری را به نمایش بگذارند.
 
یکی از سکانس‌های خیلی تاثیرگذار فیلم «ویلایی‌ها» اعلام خبر شهادت رزمنده‌ها به خانواده‌هایشان است. آیا واقعا آنطور که فیلم نشان می‌دهد این همه صبور بودید؟ این اخلاق و صبوری از کجا نشأت گرفته است؟
یکی از کارهای اصلی من این بود؛ البته به دفعات زیاد. در «ویلایی‌ها» فقط یکی دو مورد را نشان دادند. خودم یک اخلاق خوب دارم؛ خیلی صبورم و سعی می‌کنم در همه شرایط مهربانی خودم را داشته باشم، چون بسیجی‌ام با اخلاق‌های مختلف آدم‌ها خیلی کار کرده بودم و می‌دانستم با هرکس باید چگونه حرف زد تا همه با رضایت کار کنند. بسیج کار فی سبیل‌الله است. باید آنقدر اخلاق داشته باشی که همه را جذب کنی وگرنه نمی‌توانی. آنجا هم همین بود. وقتی خبر را تعاونی لشکر به من می‌داد من یکی‌یکی آنها را با یک ترفندی راهی می‌کردم تا بروند. در این فیلم یکی دو مورد را نشان داده‌اند. سعی می‌کردم صبورانه‌تر این کار را انجام دهم، نوبت من هم شد که در فیلم آمده است. همسرم یک شب آمد و گفت شاید این آخرین چایی است که با هم می‌خوریم و... برای همین نگرانی‌های خودم را داشتم و منتظر بودم. من به خواهرها گفتم که من باید عازم تهران شوم و شروع کردم به نماز خواندن و زیارت عاشورا خواندن. وقتی به من خبر دادند وسایل شخصی‌ام را به خانواده‌هایی که آنجا بودند بخشیدم و عازم تهران شدم.

نظر شما در مورد فیلم‌هایی که درباره شهدا می‌سازند چیست؟ آیا این فیلم‌ها توانسته‌اند ادای دینی به شهدا و خانواده‌هایشان باشند؟
 مورد جالبی را برای شما تعریف می‌کنم که برای من خیلی مهم است؛ یک‌بار برای من پیامکی آمد به نام همسر شهید علیرضا نوری و زیرش نوشته بود مدافع حرم. این مساله برای من خیلی سنگین و سخت بود، چون به چشم دیدم که تاریخ تکرار می‌شود. در بین رزمندگان مدافع حرم فردی به نام علیرضا نوری بود که شهید شد. به نظر من مسئولان و خانواده‌ها باید این خاطره‌ها را زنده نگه‌دارند. کشورها همیشه در حال جنگ و مبارزه با ظلم و استکبار هستند. اگر یاد و نام شهدا را زنده نگه‌داریم و از آنها به نیکی یاد کنیم، خانواده‌ها می‌فهمند که اگر یک نفر از عزیزان‌شان را از دست دهند، مردم با احترام و عزت با آنها برخورد می‌کنند و مراقب آنها و امنیت‌شان هستند. این اتفاق باید در بین مسئولان بیفتد. ما توقعی نداریم چون در راه خدا این کار را می‌کنیم اما حفظ شأن و منزلت شهدا یک وظیفه عمومی است. من گاهی اوقات یادم می‌رود که خودم هم همسر شهید هستم. وقتی یک مادر و همسر شهید را می‌بینم گریه و ابراز همدردی می‌کنم و بعد می‌گویم خدا را شکر، خوش به حال‌تان که عاقبت به خیر شدید. بعد متوجه می‌شوم که خودم هم در این شرایط قرار گرفته‌ام. ۲۸ سال است که در آموزش و پرورش هستم. ۱۶ سال دوشیفت کار کرده‌ام و اکنون مدیر مدرسه‌ام. خدا را برای نعماتی که به من داده است، شکر می‌کنم.

 بچه‌هایتان چطور با مسائل منطقه کنار می‌آمدند آیا مدرسه هم می‌رفتند؟
 بچه‌های ما هیچ‌وقت از شرایط بد منطقه گله نداشتند، فقط از نیامدن و تاخیر پدرشان گلایه داشتند. برای دیدن پدرشان صبوری می‌کردند. مواقعی که وضعیت منطقه آرام بود به مدرسه می‌رفتند. در غیر این صورت من خودم در خانه به آنها درس می‌دادم.
کمی در مورد خودتان و آشنایی با همسرتان بگویید.
من اهوازی‌ام و ایشان ساروی بود. ما سال ۵۶ عقد کردیم و به تهران آمدیم. انقلاب شروع شده بود و چون ایشان بچه مذهبی بود با ساواک درگیر شد. یکی دو مشکل هم برای ما پیش آمد. ایشان آن زمان مسئول کمیته و حراست راه‌آهن جمهوری اسلامی بود. تا اینکه امام فرمودند کاش من یک سپاهی بودم. جنگ که شروع شد، وارد سپاه شد. از سال ۵۹ وارد سپاه شد تا اینکه سال ۶۵ در کربلای ۵ به شهادت رسید. چندین بار مجروح و شیمیایی شد، دست راستش را از دست داد و خیلی اتفاقات دیگر برایش افتاد. به‌طوری که هر وقت مجروح می‌شد آنقدر شدتش زیاد بود که فکر می‌کردند شهید شده‌ است. حتی ایشان را به سردخانه بردند و بعدا متوجه شدند که زنده است و برشان گرداندند.

 چند بچه دارید؟
 سه تا. دو پسر و یک دختر؛ ولی در این فیلم جابه‌جایی‌هایی انجام داده‌اند.

 می‌دانم خاطرات زیادی با همسر شهیدتان دارید اما می‌خواهم یکی از خاطرات زیبایتان را برایمان تعریف کنید؟
آخرین خاطره‌ام همان خبر شهادتش بود که خودش به من داد و گفت این دیدار شاید آخرین چای خوردن ما و آخرین دیدارمان باشد. یک خاطره هم دارم که در این فیلم نشان داده نشد. من وقتی ازدواج کردم، سعی کردم وسایل خانه‌ام را با رنگ نارنجی تزئین کنم و همیشه دنبال یک پریز نارنجی می‌گشتم اما جایی پریز نارنجی نمی‌دیدم. تا اینکه گذشت و ۶ ماه بعد از زندگی مشترک‌مان تمام وسایل خودم را بین دو دختر از دخترهای جوان تقسیم کردم. چون نوری می‌دانست من دنبال پریز نارنجی می‌گردم در همان عملیات ۵ خیلی سریع آمد و گفت کار دارم و می‌خواهم برگردم، فقط دستت را باز کن. یک دفعه دیدم یک پریز نارنجی کف دستم گذاشت که خیلی برایم قشنگ و جالب بود.

* فرهیختگان

ارسال نظر

شما در حال ارسال پاسخ به نظر « » می‌باشید.