چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۶ - ۱۱:۴۹

تجربه ای چهل ساله از لیبرالیزاسیون دولتی (۷)

سینمای غرب و چالشی با عنوان مرگ/ از رویاهایی که با گلادیاتورها می آیند تا جهان موازی که در فرینج سازمان می یابد!

تجربه ای چهل ساله از لیبرالیزاسیون دولتی (7)

سینماپرس: م. شاه حسینی/ مرگ را می توان یکی از اصلی ترین موضوعاتی دانست که موجب می شود تا نظام تمدنی غرب دچار چالشی عمیق گردد؛ همین موضوع باعث شد سینمای غرب تمرکز خویش را معطوف خلق آثاری نماید که در آن انسان پس از مرگ نیز همچنان محوریت خود در عالم را حفظ می نماید؛ تفکری که بخش مهمی از صنعت سینمای آمریکا را دربرگرفته و سبب می گردد تا آثار سینمایی متعددی با محوریت ترسیم روح مردگان در هالیوود خلق گردد.

همان گونه که نخست در مطلبی با عنوان ماجرای زایش لیبرالیسم و سورپرایز قرن بیستم به استحضار رسید، لیبرالیسم (Liberalism) روشی است که مبتنی بر آن، فرد در انجام امور خود از آزادی مطلق برخوردار بوده و با اعتقاد کامل نسبت به مباح بودن تمامی امور و شئون زندگی، رویکرد خود را مبتنی بر اباحه  گری تنظیم می نماید و در این مسیر هیچ امر و نهی را در زندگی برنمی تابد و هیچ واجب و حرامی را مشروع نمی انگارد، موضوعی که در برون ریز خود با اصول و مقدمات فکری ویژه و مبانی شاخصی شناخته می شود که شاید اصلی ترین و مهم ترین آن را بتوان فردگرایی (Individualism) و اصالت بخشیدن به فرد دانست، موضوعی که ابتدا در مطلبی با عنوان ترویج فردگرایی در نظام لیبرالیسم با سوپراستارهای هالیوودی، سعی شد تا برخی از جوانب این تفکر معین گردیده و مشخص شود که مبتنی بر نظریه فردگرایی، فعل و انفعال‌هایی که میان انسان‌ها صورت می‌گیرد، از ماهیتی واقعی برخوردار نبوده و شکل گیری جوامع و اجتماعات انسانی، مرکب واقعی محسوب نمی شود. سپس طی مطلبی دیگر با عنوان فردگرایی اخلاقی در عصر کازابلانکا، مختصری به شرح کارکرد اصلی اصالت فرد در تقابل با ارزش های اجتماعی و حذف دین از بستر جامعه پرداخته و نحوه ی خلاصی فردگرایان از انحطاط مطلق اجتماعی، با طرح موضوع فردگرایی اخلاقی (Moral Individualism) و همبستگی ارگانیکی (Organic Solidarity) مورد بررسی و ارزیابی قرار گرفت و تا حدودی معین گردید که در تفکر لیبرال، چگونه فرد بر مسندی طاغوتی نشسته و ادعای خدایی می نماید و منفعت خویش را بر مصلحت وحیانی جامعه بشری رجحان  می بخشد. پس از آن بود که در مطلبی با عنوان امانیسم یا تئیسم؛ مساله این است!  به خواستگاه زایش فردگرایی در نظامات لیبرال پرداخته شد و ضمن معرفی تفکر بشر محور (Humanism) به عنوان بُن مایه ی اساسی تمامی مکاتب و نظامات اجتماعی غرب که در صورت کلی خود مجموع نظامات جمع گرای سوسیالیستی و همچنین نظامات فردگرای لیبرال را دربرمی گیرد، چنین بیان گردید که در تفکر اُمانیستی، انسان محور تمامی ارزش‌های مطرح در عالم قرار گرفته و مبتنی بر این نگرش، تنها اراده و خواست بَشریت است که در جهان از اصالت برخوردار می باشد، امری که موجب می شود تا تفکر بشر محور در تقابل مستقیم و عینی با تفکر خدا محور (Theism) درآید و انسان را به برهوتی ظلمانی بکشاند. سپس در مطلبی با عنوان هالیوود و حقنه ی شَک در باورهای خدامحور، به حربه ی نظام تمدنی غرب برای مشروعیت بخشیدن به تفکر بشر محور در تقابل با رویکرد خدا محور اشاره شد و بیان گردید که متفکران الحادی غرب، چگونه اقدام به حذف باورهای قلبی که به عنوان متعلقات ایمان در تفکر خدا مَدار و بر بستر ادیان متفاوت موضوعیت داشت، تقابل جدی رویکرد بَشر محور با تفکر خدا محور را عیان ساخت و به انکار وجود هر موجود مجردی در عالم مبادرت نمود. سپس در مطلبی با عنوان هالیوود و تزریق معنویت مُدرن بر بستر تفکر اُمانیسم، به بررسی جنبه های مواجهه ی نظام لیبرالیسم با اصلی ترین و مهم ترین عرصه ی تمایز میان تفکر خدا محور و تفکر بشر محور در موضوعی با عنوان ایمان به وجود عالم غیب پرداخته شد تا در ادامه به موضع نظام تمدنی غرب در باب ایمان به آخرت وارد شویم و مواجهه ی ایشان با تفکر خدامحور را مبتنی بر تفکر اُمانیستی مورد بررسی قرار دهیم.



۲. ایمان به آخرت

مرگ (Death) را می بایست از جمله قوانین و موضوعات فراگیر عالم هستی قلمداد نمود؛ موضوعی که بَشریت با تمام ادعاها و افکار و تصورات خود، توان فرار و رهایی از آن را نخواهد داشت؛ موضوعی که تمامی موجودات و جانداران در نهایت طعم آن را خواهند چشید و از این جهت است که عموم انسان ها با تفکرات و سلایق و نظرات گوناگون خود را موظف به اندیشیدن درباره آن می دانند؛ موضوعی که سبب می شود انسان به خود آمده و به پرسشگری در باب سرانجام و فرجام خویش پردازد؛ پرسشگری ویژه ای که می تواند اسباب مراجعه ی آدمی به فطرت خود را فراهم آورد و سبب شود تا ایشان ضمن ایمان به وجود عالم غیب، عالم هستی را خلاصه شده در دنیای محدود و محسوس و قابل درک پیرامونی خود نبیند و به ادامه ی سیر هستی در قالب دیگری معترف و معتقد گردد.



بر اساس این تفکر، آخِرَت عنوان کُلی حیات و زندگی دیگری است که پس از مرگ و پایان زندگی دنیوی، برای انسان موضوعیت پیدا می کند؛ زندگی جدیدی که بر بستر جهان هستی جریان داشته و موجب می شود تا دنیا همانند گذرگاهی فرض شود که در نهایت آدمی را به قرارگاه و فرجامی با عنوان آخِرَت می رساند و از این جهت است که در تفکر حقیقی و اصیل خدا محور، انسان نمی‌میرد، بلکه مرگ را می‌میراند و از این جهت عصاره زندگی دنیوی در قالب مرگ تعریف می گردد.


مبتنی بر تفکر خدا محور، آنچه که به واسطه ی مرگ مُحقق می شود، نوعی جاودانگی و نامیرایی (Immortality) است که با باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی و پایان یافتن زیست گیاهی و زیست حیوانی از برای انسان موضوعیت پیدا نموده و سبب می شود تا نظام اعتباری دنیا، سرانجام به نظام حقیقی ای با عنوان آخِرَت منتهی گردد؛ نظامی که باور و ایمان به آن جلوی تباهی انسان را گرفته و موجب می شود تا در تفکر خدا محور هیچ فعل مادی و اندیشه‌  ی بشری در مسائل مختلف سیای، اقتصادی، فرهنگی و... با بن بست مواجه نشود و در مقابل نظام های بَشر محور را با تعارضات بسیاری مواجه سازد.



به عبارتی دیگر؛ مرگ (Death) را می توان یکی از اصلی ترین موضوعاتی دانست که موجب می شود تا نظام تمدنی غرب دچار چالشی عمیق گردد؛ چالشی ویژه که انسان بشر محور و غیب ناباور را به جهت فرض تمام شدن زندگی در پس از مرگ، از سویی دچار ناامیدی می سازد و از سوی دیگر به باورهای پوچ‌انگاری (Absurdism) مبطلا ساخته و به وادی بی‌بندوباری می کشاند؛ چالشی ویژه که اگر چه در منظر نخست، خود سبب بهره کشی نظام لیبرالیسم در نیل به منویات و ایجاد گُستره وجودی خود در نظامات بشری و مبنی بر تنظیم تمامی امور و شئون زندگی بشری حول اباحه  گری می گردد؛ اما در واقع جامعه ی لیبرال را از درون خود به انحطاط کامل کشانده و موجب عقیم شدن فرایند جامعه سازی و افول نظام تمدنی غرب، در طول زمان می شود.



بر این اساس می توان اینگونه بیان داشت که نظام لیبرالیسم (Liberalism) با دریافت و پذیرش این واقعیت که نمی توان در مقابل مرگ (Death) ایستاد و به انکار آن پرداخت؛ سعی نمود تا واقعیت مرگ را از مسیر حقیقی خود تغییر داده و هم جهت با تفکرات الحادی خود، به بازتعریف دنیای پس از مرگ مبتنی بر آموزه های بَشر محورانه (Humanism) مبادرت ورزد؛ آموززه هایی که موجب می شود تا آفریننده ی جهان هستی، یعنی خداوندی که انسان را آفریده و حیات و مرگ او را در اختیار دارد، به نوعی حذف شود و پس از مرگ نیز انسان همچنان محوریت خود را بر عالم حفظ نماید و به عنوان مالک دنیای پس از مرگ نشان داده شود.



چه رویاهایی که می‌آیند (What Dreams May Come) را می توان نمودی بارز از تصویر سازی صنعت سینمای آمریکا از موضوع مرگ و آخرت معرفی نمود؛ اثری سینمایی به کارگردانی وینسنت وارد (Vincent Ward) که در سال ۱۹۹۸ میلادی تولید شد و توانست جایزه اسکار بهترین جلوه‌های تصویری (Academy Award for Best Visual Effects) را در هفتاد و یکمین دوره از آن خود نماید.



چه رویاهایی که می‌آیند (What Dreams May Come) نمونه ای از کوچ از آن  چیزی است که هالیوود از دنیای پس از مرگ ترسیم می نماید؛ تصویری که مبتنی بر آن، انسان به عنوان مالک دنیای پس از مرگ قلمداد می شود؛ تصویری از دنیای پس از مرگ که بر اساس آن، دکتر کریس نیلسن (Dr. Christopher Nielsen) ضمن برخورداری از قابلیت حضور و تصرف در جهان مادی، مالک محیط بزرگی همانند تابلوی نقاشی و با نام بهشت نشان داده می شود؛ محیط بزرگی که مبتنی بر خیال و تصور او شکل می گیرد و او می تواند هرگونه که بخواهد آن را نقاشی نماید.




همین رویکرد است که سبب می شود تا سینمای غرب تمرکز خویش را معطوف خلق آثاری نماید که در آن انسان پس از مرگ نیز همچنان محوریت خود در عالم را حفظ می نماید و به عنوان مالک دنیای پس از مرگ به تصویر کشیده می شود؛ تفکری که بخش مهمی از صنعت سینمای آمریکا را دربرگرفته و سبب می گردد تا آثار سینمایی متعددی با محوریت ترسیم روح مردگان در هالیوود خلق گردد؛ آثار سینمایی متعدد و متکثری که بر بستر آموزه های بَشر محورانه (Humanism) مبادرت به خلق تصویر ارواح مردگان و وضعیت انسان ها در دوران پس از مرگ به سه شکل و حالت کُلی می نمایند.



هالیوود در نخستین تصویرسازی خود از وضعیت انسان پس از مرگ، اقدام به ارایه ی تصویری دود مانند از انسان ها پس از مرگ می نماید؛ تصویری دود مانند که به عنوان حالت انسان و نمودی از ارواح آدمی پس از مرگ معرفی می گردد و حالتی را برای انسان ها رقم می زند که در آن حالت از قدرت تغییر و تحول جهان مادی پیرامونی خود برخوردار می گردند و بر بستر آموزه های اُمانیستی (Humanism) می توانند تحولات دنیای مادی را به سمت و سوی امیال خود تغییر دهند؛ صورتی کُلی که در بسیاری از تولیدات صنعت سینمای آمریکا قابل مرور و دستیابی است؛ آثار متعددی که اگر چه نمی توانند تعریف روشنی از مرگ ارائه دهند؛ اما در عین حال در تقابل با تفکر خدا محور برآمده و به منظور جلوگیری از نقض آموزه های بشر محورانه سعی ویژه ی خود را معطوف معرفی و حقنه ی شَمَن‌باوری (Shamanism) به مخاطبان خود می نمایند؛ آثار متعددی که قطعا به عنوان شاخص ترین آنها می توان از مجموعه  فیلم‌های هری پاتر (Harry Potter) نام برد.



هری پاتر (Harry Potter) عنوان کُلی هشت اثر سینمایی است که اساس داستان هایی با همین نام از نویسنده ای آنگلساکسون با نام جوآن رولینگ (Joanne Rowling) خلق گردیده است؛ هشت اثر سینمایی که در فواصل میان  سال های ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۱ میلادی بر پرده ی نقره ای سینماهای سراسر جهان به نمایش درآمد و با مجموع فروش بیش از ۸ میلیارد دلاری توانست مخاطبان بسیاری را با خود همراه سازد؛ مجموعه ی سینمایی شاخصی که به شرح ماجراهای یک جادوگر نوجوان به نام هری پاتر و دوستان صمیمی او یعنی رونالد بیلیوس ویزلی (رون ویزلی (Ron Weasley)) و هرمیون جین گرنجر (Hermione Jean Granger) در مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز (Hogwarts School of Witchcraft and Wizardry) مبادرت می ورزد.



به عبارتی دیگر؛ بخشی از صنعت سینمای آنگلوساکسوی ها، در آثاری همچون هری پاتر (Harry Potter)، اقدام به تعریف عالم هستی حول محور ارواح نموده و ضمن ارایه ی باورهای شَمَنگرایانه به مخاطبان خود، تمرکز ویژه ی خود را معطوف ارایه ی دستورالعمل و تسخیر قدرت ارواح بر بستر تفکر بَشر محورانه و با فراگرفتن دانش افسونگری و آموزه های جادوگری توسط بَشر می نماید.




اما صنعت سینمای غرب در عمومی ترین تصویرسازی خود از وضعیت انسان پس از مرگ، به شکل ظاهری ایشان در هنگام وفات تمرکز نموده و وضعیت لحظه مرگ را حالت ابدی انسان مجسم می سازد؛ تصویرسازی ویژه ای که بر بستر آموزه های بشر محورانه شکل گرفته و موجب می شود تا هالیوود تمام توان خود را معطوف مادی سازی آخرت و بشر محور نشان دادن دوران پس از مرگ نموده و انسان لیبرال را با این تصور که محور عالم مادی و جهان هستی است، به چنین ذهنیتی برساند که شرایط و وضعیت هنگام مرگ خویش را به عنوان حالت ثابت و صورت نهایی خود در جهان پس از مرگ دانسته و مالکیت دنیای پس از مرگ را از برای خود متصور بداند؛ مالکیتی که در آثار سینمایی شاخصی همچون گلادیاتور (Gladiator) بر آن تاکید می شود.



گلادیاتور (Gladiator) عنوان یکی از برجسته ترین تولیدات صنعت سینمای آمریکا است که در سال ۲۰۰۰ میلادی ارائه گردید؛ اثر سینمایی موفقی که برنده پنج جایزه اسکار گردید و سبب شد تا کارگردان خود ریدلی اسکات (Ridley Scott) را متوهم ساخته و به وادی تهیه کنندگی سایر آثار خود همچون مجموعه دروغ‌ها (Body of Lies) بکشاند.



گلادیاتور (Gladiator) فرای جنبه های مختلف تحللی خود؛ نمونه ای بارز از رویکرد رسانه ای غرب در ترسیم آخرت و دوران پس از مرگ است؛ اثری سینمایی تاثیرگذاری که تمام سعی خود را می کند تا ماکسیموس (Maximus Decimus Meridius) را شیفته وصال زن و فرزند خردسال خود در زندگی پس از مرگ و سکونت ابدی با ایشان در مزرعه ی طلایی خویش نشان دهد؛ فرزند و کودک خردسالی که توسط کومودوس (Commodus) به قتل رسیده اند و اکنون ماکسیموس به امید دیدار دوباره آن‌ها تا آخرین نفس می‌جنگد و با تمام توان سعی در گرفتن انتقام از ایشان را داشته و در این مسیر با تمام توان به مبارزه بر می خیزد.




البته اوج هوشمندی نظام لیبرالیسم در ترسیم وضعیت انسان پس از مرگ را می توان در وام گیری و استفاده ی ویژه ی ایشان از آموزه های رایج در ادیان التقاطی و بظاهر خدا محور (Theism) دانست؛ ادیانی همچون بودیسم (Buddhism)؛ شینتو (Shinto) و هندوئیسم (Hinduism) و... که از هم زیستی خوبی با مبانی نظام تمدنی غرب برخوردار بوده و در عین حال دارای تعارضات بسیاری با اصول و مبانی ادیان الهی داشته و در آموزه‌های دینی خود به باورهای غیر حقیقی ای همچون تناسخ (Reincarnation) در اصول مبانی تفکر بظاهر خدا محور خود معتقد می باشند؛ آموزه‌های دینی مبتذل و باورهای نادرستی که در عین حال می توانند مستمسک مناسبی از برای نظام تمدنی غرب، جهت بسط و گسترش تفکر بَشر محورانه (Humanism) واقع گردند.



بر این اساس نظام تمدنی غرب در تصویرسازی خود از وضعیت انسان پس از مرگ، هوشمندانه ترین اقدام را معطوف تلفیق آموزه های مطرح در نظام لیبرالیسم با باورهای مطرح در ادیان التقاطی و بظاهر خدا محور نموده و سعی می کند تا از باورها و آموزه‌های ادیان التقاطی ای که کمترین سازش و سازگاری با ادیان الهی دارند، در جهت بسط و گسترش تفکر بَشر محورانه (Humanism) وام گرفته و به این وسیله به طرح تصورات خود در قالبی غیر دینی و البته تحت عنوان معنویت مُدرن (Modern Spirituality) و در کالبد وجودی نظام تمدنی غرب مبادرت ورزند.


ظهور و بروز، آموزه های مطرح در نظام لیبرالیسم و تلفیق آن با برخی باورها و آموزه‌های مطرح در ادیان التقاطی و بظاهر خدا محور موجب شده است تا صنعت سینمای غرب اقدام به خلق آثار سینمایی متعددی با این محتوا نماید؛ آثار سینمایی ویژه ای که لزوما از عنوان هالیوودی برخوردار نمی باشند؛ اما همچون بودای کوچک (Little Buddha)، سعی در ارایه ی تصویری مبتنی بر حلول روح بودا بر پیکره وجودی نظام لیبرالیسم و در کالبد ابر انسان آمریکایی می نماید.



بودای کوچک (Little Buddha)، عنوان اثری است که در سال ۱۹۹۳ میلادی و به عنوان محصول مشترک انگلیس، ایتالیا، فرانسه تولید گردید؛ اثری سینمایی به کارگردانی برناردو برتولوچی (Bernardo Bertolucci) که داستان گروهی از راهبان به رهبری لاما نوربو (Lama Norbu) را روایت می کند که در مسیر یافتن انسانی می باشند که روح استادشان لاما دورج (Lama Dorje) در جسم او حلول کرده است؛ راهبانی که در سیر جستجوی خود با پسری آمریکایی به نام جسی کنراد (Jesse Conrad) برخورد می نمایند؛ پسر بچه ای که به همراه خانواده خود در ایالات متحده آمریکا و در شهر سیاتل (Seattle) از ایالت واشینگتن (Washington) زندگی می کند و اکنون می بایست به جهت آزمایش و  اطمینان راهبان از این حلول یافتگی روح استادشان، به کشور بوتان (Bhutan) در جنوب آسیا برده شود و در آنجا مورد امتحان قرار بگیرد.



البته بودای کوچک (Little Buddha) در نهایت اقدام به ارایه تعریف جذاب و مُدرنی از تناسخ (Reincarnation) پرداخته و روح استاد لاما دورج را حلول یافته در سه کودک به تصویر می کشد؛ سه کودکی که البته در میان ایشان جسی کنراد آمریکایی به عنوان مظهر حلول یافتگی ذهن (Mind) استاد ترسیم شده و گیتا (Gita) و راجو (Raju)، یکی به عنوان مظهر گفتار (Speech) و دیگری تظاهرات جداگانه بدن (Body) استاد لاما دورج به تصویر کشیده می شوند.




با این همه باید توجه داشت که این سه رویکرد رایج و عمومی صنعت سینمای غرب به مرگ (Death) و زندگی پس از مرگ (life after death)، چند سالی است که با مفهوم جدیدی در سینمای آمریکا، با عنوان جهان موازی (Parallel Universe) در هم آمیخته و سبب شده تا انسان غربی ضمن ایجاد برداشت های ماوراءالطبیعی (Supernatural) از جهان هستی، ساختار عالم را حول مفهومی با عنوان انرژی (Energy) دریافت نماید و جهانی را در حال جریان در کنار جهان کنونی متصور گردد؛ جهانی که انسان ها در تردد میان آن بوده و این همه سبب می شود تا در واقع موضوعی تحت عنوان مرگ و حضور در آخرت و دنیای پس از مرگ؛ ماهیت خود را برای ایشان از دست دهد و سبب شود تا مبتنی بر انگاره های اُمانیستی (Humanism) انسان غربی دچار ذهنیت و توهمی با عنوان جاودانگی و نامیرایی (Immortality) در جهان مادی گردد.



بر این اساس انسان لیبرال که خود را گرفتار در فنا و نیستی مطلقی با عنوان مرگ می بیند و در عین حال بر بستر آموزه های بَشر محورانه نمی خواهد خود را مقید به پرستش خداوندی فرا بَشری و اجرای فرامینی برآمده از ایمان به غیب نماید؛  رستگاری و آسایشی غیر از دنیای مادی پیرامونی خود فهم نمی کند و از این جهت بهترین راه را در تمسک به ذهن (Mind) خود یافته و سعی می نماید تا به واسطه ی اصالت بخشیدن به ذهن خود، دنیایی دیگر و جهانی موازیِ جهان موجود برای خود تصور نماید؛ جهانی که همچنان بَشر نقش محوریت آن را عهده دار است.


طرح موضوع جهان موازی (Parallel Universe) در سینمای هالیوود را می توان جدیدترین شگرد نظام تمدنی غرب در تقابل با تفکر خدامحور اصیل و دین الهی دانست؛ دینی که مروج ایمان به آخرت بوده و مرگ را مقطعی از برای جابجایی از دنیا به آخرت فرض و در سیر جهان متوالی تلقی می نماید.



سریال فرینج (Fringe)، را می توان به عنوان کامل ترین اثری دانست که صنعت سینمای آمریکا، بر محور موضوع جهان موازی (Parallel Universe) اقدام به تولید آن نموده است؛ سریال تلویزیونی پُرمخاطبی که با حجمی ۱۰۰ قسمتی و در قالب پنج فصل از سپتامبر ۲۰۰۸ تا ژانویه  ۲۰۱۳ میلادی، از شبکه رسانه‌ای فاکس (Fox Broadcasting Company) پخش گردید؛ شبکه ای که متعلق به یهودی سرشناس آمریکایی، روپرت مرداک (Rupert Murdoch) می باشد.



سریال فرینج (Fringe) در مهمترین اقدام خود اذهان مخاطبان خود را به سمت و سوی نفی جهان آخرت بر بستر وجود جهان مادی موازی دنیا، هدایت نموده و سعی می کند جهان موازی (Parallel Universe) را در قالب  تفسیر دنیاهای چندگانه (Many-worlds interpretation) و به عنوان یکی از تفسیرهای مکانیک کوانتومی (Interpretations of quantum mechanics) جایگزین غیب باوری و ایمان به وجود آخرت نماید.




ادامه دارد...

اخبار مرتبط

ارسال نظر

شما در حال ارسال پاسخ به نظر « » می‌باشید.