به گزارش سینماپرس، در سال ۱۹۹۸ فیلمی ساخته شد به نام «تاریخ مجهول آمریکا» این، نام مقالهای است که یکی از برادران وینارد، درحال نوشتن آن است. برادر بزرگتر که یک نئونازیست است، به جرم قتل دو سیاهپوست به زندان افتاده و برادر کوچکتر به دستور معلم سیاهپوستش ناچار میشود درباره برادرش و نسبت آن با جامعه آمریکا مقاله بنویسد و ریشههای چنین رفتاری را بررسی کند. نیچه درباره مردم زادگاه خودش آلمان میگفت که در جسم هر آلمانی بیش از یک روح قرار دارد و این اشاره به تاریخ چندپاره آلمان داشت که بعدها هیتلر سعی کرد با چسب آریایی، تصور یکسان بودن قومی را در آن ایجاد کند. اما بحث آمریکا از آلمان و تمام کشورهای دیگر بغرنجتر است. سزاوار است که هر آمریکایی وقتی عبارت تاریخ، در کنار نام کشورش قرار گرفت، یا اگر متعصب است، بر خود بلرزد و اگر متعصب نیست، پوزخندی نثار این ترکیب کند و بگذرد. عبارت تاریخ مجهول آمریکا که نام یک فیلم هم هست، ترکیب بسیار مناسبی برای توضیح وضعیت است. در همان فیلم میبینیم که علامتهای نمادین تندروهای سفید شهر، یکی صلیب شکسته نازی و دیگری پرچم آمریکاست. مگر آمریکا در جنگ جهانی با آلمان نازی نجنگیده بود؟ اینکه آمریکایی چیست و کیست و یک آمریکایی به چه چیز باید افتخار کند، سوال مهم و البته پاسخنیافتهای است که طبقه حاکم بر این کشور با هدف ملتسازی سالها سعی کردند خلأ آن را پر کنند. آنها به همین منظور طی سالهای متمادی تا توانستند دروغ گفتهاند و اسطورهها و دشمنان جعلی ساختهاند، اتفاقات را جعل کردهاند و خبر دروغ گفتهاند و چنین روندی تا به حال لحظهای متوقف نشده است. در ادامه به چند مورد از مهمترین دروغهایی که طبقه حاکم بر آمریکا به مردمشان گفتهاند و وارد تاریخشان کردهاند، اشاره شده و نوع بازتاب آنها در سینمای این کشور هم مورد بررسی قرار گرفته است. در این ۶ دروغ، نام ۶ رئیسجمهور ایالات متحده مطرح است. توماس جفرسون، آبراهام لینکلن، ریچارد نیکسن، جان افکندی، بیل کلینتون و جرج بوش.
جفرسون؛ اسطوره جعلی
سکانس نهایی فیلم «کشتار با لـطافت»، سـاخــتـه تحسین شده اندرو دومینیکن، در یک کافه برگزار میشود. جکی کوگان (با بازی برد پیت) که یک قاتل حرفهای و شخصیت اصلی فیلم است، در واکنش به نطق انتخاباتی باراک اوباما که از تلویزیون کافه پخش میشود، به یکی از سفارشدهندههایش میگوید: «منو نخندون! ما یک ملت هستیم! (با پوزخند) این افسانهها را توماس جفرسون خلق کرد.» مشتری جکی به او میگوید حالا به جفرسون گیر دادی و جکی دوباره پاسخ میدهد: «دوست من! جفرسون یک نویسنده هم بود. او نوشت که تمام انسانها یکسان خلق شدهاند؛ کلماتی که خودش بهشان معتقد نبود، چون اجازه داد بچههایش در بردگی زندگی کنند. او یک شرابخوار بود که از پرداخت مالیات به بریتانیاییها خسته شده بود. پس چند جمله قشنگ نوشت که جماعت را تحریک کند و همه به خاطر آن حرفها کشته شدند. این وسط او خودش لم داد و به عیش و نوشش رسید. این مرد (اشاره به اوباما) هم میخواهد بگوید ما در یک جامعه واحد زندگی میکنیم. منو نخندون! ما در آمریکا زندگی میکنیم. ما در آمریکا مجبوریم روی پای خودمان بایستیم. آمریکا کشور نیست، یک تجارتخانه است.» و بعد با لحن تهدیدآمیزی از مشتریاش پول میخواهد و تیتراژ فیلم همینجا بالا میآید. «کشتار با لطافت» در سال ۲۰۱۲ ساخته شد و توانست برنده یکی از جایزههای جشنواره کن باشد. به علاوه، این فیلم تحسینهای پرشوری را توسط منتقدان برانگیخت. اشاره اصلی این فیلم به فردگرایی و سودجویی بیمانند جامعه آمریکاست. در اینباره نویسندگان و تحلیلگران بسیاری نوشتهاند و این جمله الکسیس کارل که «من هیچ جامعهای را ندیدهام که به اندازه آمریکا پولپرست باشد» را در فیلمهای متعددی از جمله سهگانه دلار (وسترنهای سرجیو لئونه) میشود دید. مغز این گفتهها را میتوان در همان جمله جکی کوگان خلاصه کرد که «آمریکا کشور نیست، یک تجارتخانه است.» و به عبارتی هر کس دنبال منافع مادی خودش میرود و این جمعیت دهها میلیونی، بهرغم تمام تلاشهایی که سیاستمدارانشان کردهاند، هیچوقت به معنای واقعی تبدیل به یک ملت نشده است. اما نقطه ممتاز فیلم «کشتار با لطافت» اشاره آن در سکانس نهاییاش به توماس جفرسون است. توماس جفرسون که یکی از بنیانگذاران آمریکا بود را میشود ازجمله اصلیترین نمادها درخصوص تلاش طبقه حاکم آمریکا، برای ملتسازی از جمعیت ساکن در این جغرافیا دانست. او وزیر خارجه جرج واشنگتن، اولین رئیسجمهور آمریکا بود. سپس معاون رئیسجمهور بعدی ایالات متحده، یعنی جان آدامز شد. در آن دوران نفر دوم انتخابات آمریکا، معاون رئیسجمهور میشد. جفرسون در سال ۱۸۰۰ با رئیسجمهور شدنش یک نقص جدی در قانون اساسی آمریکا را به صورت قاعده درآورد. او با اینکه از رقیبش آرون بر، رای بیشتری نداشت، با مداخله کنگره آمریکا رئیسجمهور شد. جفرسون رفتهرفته به یکی از نمادهای آمریکا تبدیل شد. او را غیر از مرد سیاست، یک اندیشمند بزرگ هم معرفی کردهاند که در تثبیت روشنگری نقش عمدهای داشته است. جفرسون که طرفدار ماکیاولی و توماس هابز بود، به امپراتوران دوران قدیم اعتقادی راهبردی داشت و یک ماتریالیست بهحساب میآمد که تلاشی جدی برای مذهبزدایی از جامعه آمریکا کرد. تاکید اندرو دومینیکن در فیلم «کشتار با لطافت» روی دروغ بودن تصویر اسطورهای ساختهشده از جفرسون، اشاره به یک جعل تاریخی عمده در ایالات متحده برای هدایت افکار عمومی بهصورت مزمن و نسلبهنسل است.
آبراهام لینکلن خط قرمز سینمای آمریکا
آمریکا روی آبراهام لینکلن، حساستر از ماجرای هولوکاست یهودیها در جنگ جهانی دوم است. لینکلن ناموس طبقه حاکم بر آمریکاست و اگرچه هنگام تماشای یک تئاتر در مرکز شهر واشنگتن توسط گلوله یک هنرپیشه کشته شد، اما بیشترین حمایتها را توسط همین هنر نمایش و پس از آن فرزندش یعنی سینما دریافت کرد. اولین بار که بشر توانست با دوربین سینماتوگراف تصاویر متحرک را ضبط و پخش کند، سال ۱۸۹۶ بود، اما پنج سال بعد از آن و در حالیکه سینما هنوز مراحل جنینیاش را طی میکرد، اولین فیلم درباره آبراهام لینکلن ساخته شد. سپس دیوید وارک گریفیث فیلم «تولد یک ملت» را در ۱۹۱۵ ساخت که به ماجرای قتل لینکلن پرداخته بود. تولد یک ملت در کنار «رزمناو پوتمکین» ساخته سرگئی آیزنشتاین، فیلمساز شوروی کمونیستی و «پیروزی اراده» ساخته رنی ریفنشتال، فیلمساز حزب نازی آلمان، یکی از سه فیلم پروپاگاندا و ایدئولوژیک بزرگ در تاریخ سینماست که روی تطور فنی و تکنیکی هنر فیلمسازی تاثیر جدی داشتهاند. در ۱۹۲۴ فیلم صامت دیگری درباره زندگی لینکلن ساخته شد که در زمان خودش جایزه فتوپلی را برد؛ جایزهای که تا پیش از اسکار، مهمترین جایزه سینمایی آمریکا بود. گریفیث که پیش از آن تولد یک ملت را ساخته بود، اولین فیلم ناطق خود و یکی از نخستین فیلمهای ناطق سینما را در ۱۹۳۰ مجددا به روایتی از زندگی لینکلن اختصاص داد. چند سال بعد در ۱۹۳۹، جان فورد درست در روزهایی که سخت مشغول ترسیم آمریکای نوین و رویایی خود روی پرده سینما بود، فیلم کلاسیک و مشهور «آقای لینکلن جوان» را با بازی «هنری فوندا» ساخت که با تحسین فراوان روبهرو شد. این روند بدون انقطاع در سینمای آمریکا طی تمام این سالها ادامه داشته و فیلمهای متعددی درباره آبراهام لینکلن ساخته شده است که «لینکلن» اسپیلبرگ در ۲۰۱۲ جزء مشهورترین نمونههای اخیر آن است. غیر از این فیلمها که بهطور اختصاصی درباره لینکلن ساخته شدهاند، آثار پرشمار دیگری هم هستند که اشارههای ستایشگرانهای به نام لینکلن میکنند. وسترنهای آمریکایی، بهخصوص موارد متاخرتر، نمونههای مهمی در اینباره هستند. آن بازه زمانی که فیلمهای وسترن در آن روایت میشوند، میتواند با دوران ریاستجمهوری لینکلن همپوشانی داشته باشد و همین بهانهای به دست میدهد برای نام بردن و ستایش از او. فیلم «هفت دلاور» که در ژانر وسترن در سال ۲۰۱۶ ساخته شده، رهبری یک سیاهپوست بر گروهی از هفتتیرکشهای سفیدپوست که یک زردپوست و یک سرخپوست هم بینشان هست را برای نجات یک دهکده از دست اشرار سرمایهدار نشان میدهد. در این فیلم که براساس «هفت سامورایی» کوروساوا ساخته شده، تنها یک دیالوگ وجود دارد که در پیام تام چیشولوم، رهبر این گروه (با بازی دنزل واشنگتن) برای هر روبر بارون سرمایهدار ظالم اشغالگر فرستاده میشود و به او میگوید: «پیام از طرف لینکلن فرستاده شده، شبیه اسم رئیسجمهور» وسترنهای جدید پر از این کنایات و اشارههای کوتاه اما تاثیرگذار و ذهنیتساز درباره لینکلن هستند و تا به حال حتی یک فیلم ساخته نشده که کوچکترین نقدی به روایت رایج از زندگی او و شخصیت او داشته باشد. اما واقعیت درباره لینکلن چیست؟ تمام این فیلمها چنین جا انداختهاند که جنگ داخلی آمریکا بین سالهای ۱۸۶۱ تا ۱۸۶۵ بر اثر فرمان لینکلن برای لغو بردهداری به راه افتاده است، در حالی که این فرمان سال ۱۸۶۲ و یک سال پس از شروع جنگ صادر شد. لینکلن در جنگ اقدامات زیادی انجام داد که همان روزها جنایت و قساوت ارزیابی شدند، اما چنین دیدگاههایی عموما بایکوت شده است. با این حال میشود تصور کرد که فرمان لغو بردهداری میتواند در کنار تمام اینها یک اقدام مثبت از طرف شانزدهمین رئیسجمهور آمریکا باشد. اما آیا این واقعیت دارد و لینکلن قابلیت تبدیل شدن به افسانه را داراست؟ جنگ داخلی آمریکا بین شمالیها به رهبری لینکلن و جنوبیها درگرفت. شمال صنعتیتر بود و در نسبت با جنوب که زمینداری و کشاورزی و دامپروری در آن جریان داشت، نیاز کمتری به بردهها را احساس میکرد. لغو بردهداری در حقیقت استراتژی لینکلن برای اختلاف انداختن در جبهه جنوب بود که از نظر او آتشبیاران اصلی معرکه بودند. اینکه وقتی در بسیاری از کشورهای دنیا بردهداری لااقل به صورت رسمی منسوخ شده بود، آمریکا تازه دست به تصویب چنین قانونی زد، چنین چیزی را چندان برای آنها افتخارآفرین نخواهد کرد. بهطور مثال صدها سال قبل از تصویب چنین قانونی توسط کنگره آمریکا در دوران لینکلن، خرید و فروش برده در ایران منسوخ شده بود، اما نکته جالبتر اینجاست که آمریکا از لینکلن بابت کاری که نهتنها وقت انجام آن دیر شده بود، بلکه به نیت ایجاد گسست در صفوف دشمن انجام شد، قهرمانسازی میکند و کوچکترین روایتی را هم خلاف آنچه که با بسامد بالا تا به حال جا انداخته است، برنمیتابد.
ترور برای دفاع از اسلحه فروشی
«هر آمریکایی وظیفه دارد که از کشور خود دفاع کند؛ در برابر دولت آمریکا»، این یکی از ماندگارترین دیالوگهای فیلم جی. اف. کی ساخته الیور استون در سال ۱۹۹۱ است. این فیلم درباره جانافکندی، سیوپنجمین رئیسجمهور ایالات متحده ساخته شده که روز جمعه ۲۲ نوامبر ۱۹۶۳ در ساعت۱۲:۳۰ بعدازظهر هنگامی که به سفری استانی در دالاس تگزاس رفته بود، توسط شلیک گلوله به اتومبیل روباز خود کشته شد. کندی قبلا برای کودتا در کوبا تلاش کرده بود و روی همین حساب سخت بهنظر نمیرسید که چنین اتفاقی گردن فیدل کاسترو انداخته شود. در ۱۷ آوریل ۱۹۶۱، کندی دستور حمله به کوبا بهمنظور تسخیر این کشور را صادر کرد و با همکاری سازمان سیا، ۱۵۰۰ تبعیدی کوبایی که در آمریکا آموزش دیده بودند، تحت عنوان «بریگاد ۲۵۰۶» به قصد براندازی حکومت کاسترو به این جزیره رفتند، اما سیا پشتیبانی مردمی کاسترو را دستکم گرفته بود. مردم برخلاف انتظار از این حمله استقبال نکردند. طی دو روز بعد و تا ۱۹ آوریل، دولت کاسترو اکثر تبعیدیهای مهاجم را دستگیر کرد و تعدادی از آنها کشته شده بودند. کندی ناچار شد برای آزادی ۱۱۸۹ نفر باقیمانده، با کوبا مذاکره کند. پس از گذشت ۲۰ ماه کوبا با دریافت محمولههای غذا و دارو به ارزش ۵۳ میلیون دلار مهاجمان را آزاد کرد. این اتفاق یک رسوایی بزرگ برای کندی، چه در سطح داخلی و چه بینالمللی بود. چنین رویدادی بهنظر میرساند که ترور کندی توسط کاسترو، بهراحتی توسط اکثر آمریکاییها باور شود، اما قضیه به همین سادگی نبود. رابرت کندی، برادر رئیسجمهور مقتول آمریکا، در ۵ ژوئن ۱۹۶۸ و پس از پیروزی در انتخابات مقدماتی حزب دموکرات در کالیفرنیا درحالیکه در لابی هتلی در لسآنجلس مشغول راه رفتن و دریافت تبریکهای طرفدارانش بود، به رگبار گلوله بسته شد و به قتل رسید. رابرت کندی یکی از بختهای اصلی برای کاندیداتوری نهایی حزب دموکرات محسوب میشد که در این صورت به دلیل حادثه ترور جانافکندی، به احتمال بسیار زیاد با اقبال عمومی مواجه و رئیسجمهور میشد. ماری ریچاردسونکندی، همسر رابرت کندی هم به طرز مشکوکی که بعدها خودکشی اعلام شد، کشته شد. همه اینها نمیتوانست کار کاسترو باشد و بهعلاوه اینکه او انگیزهای که تا این حد روی خانواده کندی متمرکز باشد، نداشت. ابتدا پس از مرگ کندی، «لی هاروی اسوالد» بهعنوان ضارب رئیسجمهور معرفی شد. لی هاروی اسوالد، در ساعت ۷ بعدازظهر همان روز به جرم قتل یک مأمور پلیس دالاسی مجرم شناخته شد و در ساعت ۱۱:۳۰ شب بهعنوان قاتل رئیسجمهور معرفی شد. اسوالد تنها دو روز بعد در ایستگاه پلیس دالاس توسط «جک روبی» ترور شد و به قتل رسید تا پیگیری دقیقتر این پرونده ناممکن شود. لی هاروی اسوالد پیش از آن اعلام کرده بود که به کسی تیراندازی نکرده و مدعی شد دارند از او بهعنوان «طعمه» استفاده میکنند. اسوالد مدعی شد عکسی که او را با سلاح قتاله نشان میداد، جعلی است و صورت او را به بدن کس دیگری چسباندهاند. به دلیل مرگ او، بیگناهی یا مجرمیاش هرگز در دادگاهی اثبات نشد. پنج روز پس از مرگ اسوالد، رئیسجمهور جدید، لیندون ب. جانسون، «کمیسیون وارن» را تشکیل داد تا پرونده این ترور بیشتر بررسی شود. این کمیسیون نتیجه گرفت که اسوالد، به تنهایی در قتل دست داشته است. چیزی که محال بود؛ آیا رئیسجمهور آمریکا به همین راحتی توسط تمایلات دلبخواهی یک تگزاسی کشته شد؟ تحقیقاتی که بعدها در دهه ۷۰ توسط «کمیته انتخابی مجلس برای ترورها» صورت گرفت نیز قاتل بودن اسوالد را تایید کرد، اما این کمیته ادعا کرد او احتمالا تنها بخشی از دسیسه برای قتل رئیسجمهور بوده است. با این حال این کمیته مدرکی دال بر شرکت کس دیگری در این دسیسه ارائه نکرد. منتقدان، تئوریهای بسیاری را در چگونگی دقیق قتل کندی و مسئولان آن ارائه کردهاند که با همدیگر و با گزارشهای رسمی دولت بسیار متفاوتند. از مهمترین مسائلی که مطرح میشود میتوان به تعداد گلولهها، جهتی که گلولهها از آن شلیک شدند و اینکه کدام یک از گلولهها به رئیسجمهور و کدام به فرماندار «جان کانلی» برخورد کرده، اشاره کرد. تئوریهای مختلف، هرکدام کسی را مسئول مرگ کندی میدانند که معروفترین آنها عبارتند از سیا، مافیا، کا. گ. ب، موساد، بعضی فرقههای مذهبی، فیدل کاسترو، لیندون ب. جانسون که در زمان ترور نایب رئیسجمهور بود؛ اما معروفترین و منطقیترین نظریه را فیلم جی. اف. کی به کارگردانی الیور استون ارائه میدهد. او نوعی ائتلاف نظامی-صنعتی به رهبری ژنرالهای ارتش را مسئول قضیه معرفی میکند. همچنین فیلم «پارکلند» محصول ۲۰۱۳ و سریال «۱۱٫۲۲٫۶۳» که سال ۲۰۱۶ براساس رمانی به همین نام از استیون کینگ ساخته شد، همین تئوری را مبنا قرار دادهاند. کندی کسی بود که در اوایل دهه ۶۰ میلادی و با روی کار آمدن او، اولین نظامیان آمریکایی تحت عنوان مستشار به ویتنام جنوبی گسیل شدند؛ بدون آنکه چین یا شوروی، نیرویی به ویتنام شمالی اعزام کرده باشند. او جنگ را وارد مرحله جدیدی کرد اما وقتی که از این کار پشیمان شد و تصمیم به تمام کردن آن گرفت، کسانی که از این تصمیم صدمه میخوردند را به صرافت کشتن خود انداخت. از کارخانههای اسلحهسازی گرفته تا نظامیانی که با آنها داد و ستد داشتند، کسانی بودند که چنین گردشی به نفعشان نبود. در فیلم «مرد ایرلندی» ساخته مارتین اسکورسیزی که محصول ۲۰۱۹ است، به ترورهای متعددی که روی نامزدهای بخشهای مختلف از اتحادیههای کارگری گرفته تا پستهای بالاتر انجام میشود، اشاره شده است و کندی هم تصویری است که در کنار آنها نمایش داده میشود؛ طوری که به نظر برسد مرگ او کار مافیا و گروههای گانگستری است. البته اسکورسیزی اشاره نمیکند که انگیزه مافیا درباره قتل کندی چیست و این میتواند به تجارت اسلحه هم ربط داشته باشد؛ چنانکه گانگستر اصلی فیلم با بازی رابرت دنیرو، کسی که اقدام به ترور جیمی هافا، نامزد اتحادیه کامیونداران با بازی آلپاچینو میکند، سابقا در ارتش خدمت میکرده و در جنگ حضور داشته است.
رسوایی واترگیت و همه مردان رئیسجمهور
در ادبیات سیاسی، «رسوایی واترگیت» به وقایعی اطلاق میشود که در فاصله سالهای ۱۹۷۵–۱۹۷۲ در هتلی به همین نام در واشینگتن اتفاق افتاد. این اتفاقات منجر به بالاگرفتن احتمال استیضاح و درنتیجه کنارهگیری ریچارد نیکسون، رئیسجمهور وقت ایالات متحده آمریکا شد. این رسوایی ابعاد تازهای از پنهانکاری و دروغهای سیاسی سیستم حاکمه آمریکایی را آشکار کرد. این افشاگری با مقالههای دو خبرنگار روزنامه واشنگتنپست شروع شد. آنها براساس اخباری که یک مطلع به آنها میداد دست به تحقیقات زدند. این خبرنگاران هیچگاه حاضر نشدند نام این منبع خبری خود را که حنجره عمیق مینامیدند، فاش کنند. ماجرا از این قرار بود که در جریان انتخابات ریاستجمهوری ایالات متحده آمریکا تعدادی از ماموران اف. بی. آی وارد ساختمان هتل واترگیت، محل استقرار ستاد انتخاباتی حزب دموکرات ایالات متحده آمریکا شده و دستگاههای شنود کار گذاشته و اسناد و مدارکی را برای اهداف مختلف به سرقت میبرند. این اقدام غیرقانونی و یک تقلب انتخاباتی به حساب میآمد که توسط روزنامه واشنگتنپست افشا میشد. بعدها مشخص شد که پیش از این همچنین اقداماتی مکررا انجام شده و عمق اینگونه فعالیتهای جاسوسی بسیار گسترده بوده است. فضای سنگین چنین رسواییای، منجر به تصمیم کنگره برای استیضاح نیکسون شد که او پیش از استیضاح، از سمت خود کنارهگیری کرد. در جریان رسوایی واترگیت، رئیسجمهوری وقت ایالات متحده آمریکا به سه جرم متهم شد: جلوگیری از عدالت، سوءاستفاده از قدرت و نهایتا تحقیر کنگره. کمتر از دو سال پس از اینکه ریچارد نیکسون در سال ۱۹۷۴ از ریاستجمهوری آمریکا استعفا کرد، استودیو وارنر، فیلم «همه مردان رئیسجمهور» را اکران کرد. این فیلم اقتباسی از کتاب نوشته باب وود وارد و کارل برنشتاین، خبرنگاران روزنامه واشنگتنپست بود که به روایت تحقیقاتشان به رسوایی واترگیت پرداخته بودند. رابرت ردفورد، یکی از هنرپیشگان اصلی فیلم و بازیگر نقش وود وارد، کمک فراوانی به ساخت این فیلم کرد. زمانی که اخبار مربوط به ارتباط پرونده واترگیت با نیکسون و کاخسفید منتشر شد، ردفورد مطمئن شد که مقالات دو روزنامهنگار جوان ممکن است موضوع یک فیلم بزرگ باشد. ردفورد اگرچه ساخت این فیلم را ادای احترامی به نقش خبرنگاران افشاکننده این رسوایی اعلام کرده است، اما در سال ۱۹۷۲ هیچکدام از این دو خبرنگار ردفورد را تحویل نمیگرفتند. برنشتاین حتی جواب تلفنهای ردفورد را نمیداد و وود وارد گفت فرصت شنیدن درخواستهای او را ندارد، اما پس از اینکه ردفورد قضیه را پیگیری کرد، درنهایت وود وارد توافق کرد که با او در واشنگتن دیدار کند. ردفورد در این باره گفته است: «ما قرار گذاشتیم که ملاقاتمان مخفیانه باشد و وقتی با هم ملاقات کردیم، اقرار کرد که هرگز تصور نمیکرد شخصیت واقعی من اینچنین باشد. آنها بسیار وحشت زده بودند و میدانستند که بهشدت زیر نظر هستند.» با این حال ردفورد درمورد ساخت فیلمهایی همچون «همه مردان رئیسجمهور» برای شرایط فعلی دنیای سیاست گفته است که درصورت مهیا بودن فیلمنامهای چون «همه مردان رئیسجمهور» در شرایط کنونی هیچ استودیویی حاضر به ساخت آن نخواهد بود چون فرمول کلی فیلمسازی تغییر کرده است.
سگ را بجنبان و قصه رسوایی جنسی کلینتون
کمدی سیاه «سگ را بجنبان» با درونمایههای سیاسی و اجتماعی، به تاثیر دروغپردازیهای رسانههای آمریکایی بر افکار عمومی دنیا تاکید میکند. بری لوینسون، کارگردان فیلم در تیزر تبلیغاتی فیلم از بینندگانش خواسته که صرفا نگاهی از روی سرگرمی به این فیلم نداشته باشند. فیلم بین آمریکاییها از این جهت به شهرت رسیده که سال انتشار آن همزمان با افشای رسوایی جنسی بیل کلینتون، رئیسجمهور وقت آمریکا بود. لوینسون در این فیلم، قدرت رسانههای آمریکایی را در هدایت افکار عمومی نشان میدهد. داستان «سگ را بجنبان» درباره یک بازیپردازی رسانهای است که در فاصله ۱۱ روز مانده به انتخابات ریاستجمهوری باید جلوی انتشار گسترده رسوایی اخلاقی رئیسجمهور آمریکا را بگیرد تا مانع ریزش رأیهای او برای انتخاب مجدد توسط مردم شود. در فاصله روزهای کوتاه مانده به انتخابات، یک جنگ ساختگی بهوسیله یک فیلم ضبطشده در استودیوی سینمایی طراحی میشود؛ جنگ آمریکا با آلبانی به یک بهانه واهی مثل پرتاب یک بمبافکن که وجود خارجی ندارد. در این میان یک قهرمان خیالی جنگ ساخته میشود و زمانی که این سرباز جعلی جنگ غیرواقعی بهصورت اتفاقی کشته میشود، از وی بهعنوان قهرمان ملی تقدیر شده و بهصورت رسمی تشییع و خاکسپاری میشود. فیلم سراغ افشای ترفندهای مختلف و نمادسازیهای رسانهای رفته است تا بگوید که سیاستها از احساسات مردم سوءاستفاده میکنند تا ذهنشان از ماجرای آزار جنسی یک دانشآموز توسط رئیسجمهور منحرف شود. این بازی رسانهای جواب میدهد و در انتخابات محبوبیت رئیسجمهور افزایشیافته و با درصد بیشتری از آرا بهعنوان رئیسجمهور ایالاتمتحده باقی میماند. «سگ را بجنبان» در همان سالهای انتشارش محل مقایسه با رفتار سیاسی دولت کلینتون هم قرار میگرفت. در سال ۱۹۹۸ رسوایی جنسی بیل کلینتون و دروغگویی او در مورد این اتفاق، نقل محافل رسانهای شده بود. کلینتون با مونیکا لوینسکی، کارآموز کاخ سفید رابطه جنسی داشت و افشای این رابطه در رسانه به «رسوایی لوینسکی» یا «مونیکاگیت» مشهور شد. با اینکه بیل کلینتون در آن زمان از استیضاح در امان ماند، اما این رسوایی، دومین دوره ریاستجمهوری او از سال ۱۹۹۷ تا ۲۰۰۱ را بهشدت تحت تاثیر قرار داد. برخی رسانهها با مقایسه وقایع سیاسی آن سالها با قصه فیلم «سگ را بجنبان» میگفتند که رفتار دولت آمریکا در جهت پرت کردن حواس مردم از موضوع رسوایی جنسی کلینتون است. مثلا در اوت سال ۱۹۹۸ کارخانه دارویی الشفا در سودان بمباران شد و این همزمان شده بود با خبر افشای رسوایی جنسی کلینتون. یکی دیگر از همین مقایسههای معنایی فیلم با واقعیت در دسامبر سال ۱۹۹۸ صورت گرفت که دولت در جریان محاکمه استیضاح کلینتون در مورد رسوایی لوینسکی، اقدام به بمباران عراق کرد. مجددا در بهار سال ۱۹۹۹ وقتی دولت در جنگ کوزوو مداخله کرد، بار دیگر رفتار دولت آمریکا مقایسه شد با آنچه که در فیلم «سگ را بجنبان» دیده میشد.
معمای ۱۱ سپتامبر یا بزرگترین دروغ قرن
ساعت ۰۸:۴۶ صبح ۱۱ سپتامبر یک هواپیما به ضلع شمالی ساختمان تجارت جهانی برخورد کرد و ۱۷ دقیقه بعد، هواپیمای ربودهشده دیگری، ضلع جنوبی این ساختمان را هدف قرار داد. تصاویر ضبطشده بهسرعت هر آنچه را در نیویورک اتفاق میافتاد، به دنیا مخابره میکرد. به فاصله کوتاهی هواپیماربایان، هواپیمای سوم را به ساختمان پنتاگون زدند و هواپیمای چهارم در منطقه «شنکسویل» در ایالت پنسیلوانیا سقوط کرد. هیچکدام از مسافران چهار پرواز زنده نماندند. کشتهشدگان با احتساب ۱۹ هواپیماربا، ۲۹۹۳ نفر بودند. بعد از حوادث این روز، آمریکا جهان را به دو بخش تقسیم کرد؛ اولی گروههایی که از دید این کشور حامی تروریسم هستند و مجموعه دوم، در برابر این تروریسم مقاومت میکنند. بعد از این تاریخ بود که پای دولت آمریکا به منطقه خاورمیانه باز شد. رسانهها به خوبی توانستند القا کنند که طراحی چنین عملیات تروریستی با گروه تروریستی القاعده در افغانستان ارتباط دارد. طراحی رسانهای در دولت جرج بوش، بهگونهای پیش رفت که آمریکا در فاصله کمتر از پنج سال، جنگهای افغانستان و عراق را در خاورمیانه به راه بیندازد، بهگونهای که در سالهای بعد گمانهزنیها شکل گرفته بود که همه اتفاقات روز ۱۱ سپتامبر برای آن طراحی شده که آمریکا وارد کل منطقه خاورمیانه شود. روایتهای رسمی دولت آمریکا درباره حوادث ۱۱ سپتامبر همچنان در حال القای این است که ۱۹ تروریست عضو القاعده چهار هواپیمای مسافربری آمریکا را ربوده و آنها را به برجهای دوقلوی مرکز تجارت جهانی در نیویورک و ساختمان پنتاگون کوبیدهاند. اما طرف دیگری هم وجود دارد که موافق این روایت نیست؛ فعالانی که عمدتا محققان رشتههای مختلف علوم اعم از مهندسی عمران، علوم تخریب، فیزیک هستهای، خلبانی و علوم مخابرات هستند، از نگاههای مختلف، در روایت دولت آمریکا تردید میکنند. برجهای دوقلوی تجارت جهانی در روز ۱۱ سپتامبر با سرعتی فروریختند که گویا عاملی از داخل ساختمان در حال «شارژ» کردن حرکت رو به پایین آنهاست. بسیاری از محققان حقیقتیاب ۱۱ سپتامبر میگویند این عامل، «بمبهای جاسازی شده در ساختمان» بوده است. برای اثبات فرضیه احتمال «انفجار مهندسیشده» در ساختمانها هم شواهدی ارائه شده است. از جمله مهمترین این شواهد، کشف یک ماده منفجره بسیار قوی به نام «نانوترمیت» در چهار نمونه از خرابههای برجهای دوقلو است که ادعا میشود از آن برای تخریب برجهای دوقلو استفاده شده است. کتابها و مستندات زیادی در مورد معمای ۱۱ سپتامبر ارائه شده، ولی هجمه سنگین رسانهای در مورد اتفاقات ۱۱ سپتامبر، جرات سوال کردن یا پرداخت متفاوت از آنچیزی که دولت آمریکا در رسانهها شکل داده بود را از فیلمسازان هالیوودی گرفته بود. در سال ۲۰۰۶ دو فیلم «مرکز تجارت جهانی» به کارگردانی الیور استون و «یونایتد ۹۳» به کارگردانی پل گرینگراس به نمایش درآمد که این فیلمها هم با قبول یک واقعه تروریستی بیشتر به جنبههای انسانی و وطنپرستی آمریکایی پرداخته بود. در این زمینه، مستندسازها خیلی بهتر کار کردند. «فارنهایت ۹۱۱» مایکل مور بهدرستی دروغ جنگ آمریکاییها و انگلیسیها را در حمله به کشورهای خاورمیانه آشکار کرد. مستند مایکل مور، نگاهی نقادانه به عملکرد جرج دبلیو بوش، جنگ با تروریسم و پوششهای خبری رسانهها در آمریکا دارد و همین نگاه متفاوتش نسبت به جریان اصلی فیلمسازی در آمریکا باعث شد این فیلم رکورد بیشترین فروش در بین فیلمهای سیاسی را از آن خود کند. مایکل مور این فیلم را در سال ۲۰۰۴ ساخته است و در این فیلم انتقاد شدید و افشاگرانهای نسبت به روابط و نزدیکی خانوادگی بوش و بنلادن دارد؛ موضوعی که این گمانهزنی را بیشتر میکرد که یک همدستی پنهان برای پدید آوردن یک چهره خشن اسلامی در آمریکا وجود داشته است. مستند مایکل مور از جشنواره فیلم کن جایزه گرفت و او هنگام دریافت این جایزه در واکنش به دولت آمریکا که مانع پخش فیلم او شده بودند، گفت: «امیدوارم فیلمم در آمریکا اکران شود تا مردم آمریکا بتوانند آن را ببینند و حقیقت برای آنها آشکار شود، زیرا اگر مردم آمریکا حقیقت را دریابند، جمهوری نجات خواهد یافت.» او گفت که میلیونها نفر از هموطنانش با او همعقیده هستند. مایکل مور فیلم خود را به همه مردمی که به سبب عمل آمریکا زجر میکشند و نیز مردم عراق تقدیم کرد. با این حال همچنان پاسخهای معمای ۱۱ سپتامبر، در انحصار روایت اولی است که دولت جورج بوش پسر، رئیسجمهور وقت آمریکا ارائه کرده است؛ آن هم دولتی که نهتنها ابعاد زیادی از واقعه ۱۱ سپتامبر را پنهان کرده است، بلکه با دروغهایی که در این خصوص به مردم آمریکا گفت، افکار عمومی را، هم در این کشور و هم در بسیاری از کشورهای دیگر دنیا فریب داد. مایک گراول، رقیب انتخاباتی اوباما در سال ۲۰۱۱ در این خصوص توضیح داده است: «گزارشهای دولت آمریکا درباره اتفاقات ۱۱ سپتامبر، ساختگی هستند. نقاط مبهم زیادی در این گزارشها وجود دارد. برای همین است که نه دولت آمریکا و نه گروههایی که از این حادثه منفعت میبرند، یعنی صنعت نظامی آمریکا، نمیخواهند حوادث ۱۱ سپتامبر بار دیگر مطرح و درباره آنها مطالعه شود. رسانهها هم تلاش میکنند افرادی را که بهدنبال تحقیق مجدد درباره حوادث ۱۱ سپتامبر هستند، به حاشیه برانند تا مردم توجهی به آنها نکنند.»
*فرهیختگان
ارسال نظر