شمس الدین حمیدیان/ سامان سالور قصه گوی خوبی نیست اما فیلمنامه نویس بهتری است! او سینما را همان گونه که هست شناخته است. فیلمهایش چندان تنوع ژانری ندارد اما به واسطه فیلم «چند کیلو خرما...» در حیطه ژانر تجربی (اکسپریمنتال) نشان داد مهارت بهتری دارد لذا به نظر می رسد او ژانر اجتماعی را نمیتواند درک کند و گواهش فیلم جدید او یعنی «سه کام حبس» است. سه کام حبس، حبس قصه است و سه گام برگشت به گذشتهای که هیچ دستاوردی ندارد حتی برای سینما.
اگر در «چند کیلو خرما برای مراسم تدفین» الگویی از یک دیستوپیا داشتیم با تلفیقی از ژانر وسترن و قابهای طبیعت به سبک فیلمهای ابزورد سهراب شهید ثالث و فیلمهای کیارستمی که انسانهای پرت شده در برهوت را نشان میداد، در سه کام حبس، با یک حبس قصه مواجهیم با دست و پا زدن در یک سیاه انگاری کش آمده، بیهیچ راه برون رفت.
آیا سینما حس است یا هوس!؟ گویا برای عدهای از سینماگران هنری، ساختن فیلم اجتماعی یک هوس زودگذر است برای تصاحب جوایز. و احیانا کور کردن همان اندک حس خوش رهایی و امید که در فیلمهای قبل انتقال میدادند. اپیدمی کردن معضلات، آن هم با ترکیبی از فیلمهای ناتورالیستی «لاک قرمز» و «ابدویکروز» از شمایل فیلم سه کام حبس است. خانوادهای بدبخت در جامعهای بدبختتر که باید به هم ترحم کنند وگرنه باید برای تباهی نامتناهی، تقلا کنند. |
مشکل فیلمنامه این فیلم، ساخته نشدن موضوع است، درواقع کارگردان خواسته است دیالوگها را به جزئیات تبدیل کند در حالیکه این دیالوگ - آن هم از نوع رکیک و چرک- نمیتواند موضوع را بسازد، بلکه بالعکس، این موضوع است که باید فیلمنامه را با تمام جزئیاتش شکل بدهد. حذف دانای کل، حذف متافیزیک و محو کردن تحول و راه برون رفت و... در این فیلم دیده میشود و علتش نیز توهم «رئالیسم» بودن فیلم است درحالیکه در ایران، شاید بعد از فیلم «جدایی نادر از سیمین» رئالیسم و ناتورالیسم را با هم اشتباه گرفتند.
ناتورالیسم در ایران، ضدآرمان است و اصولا ابزار خوبی برای بیان معضلات نیست و از این جهت است که فیلم برای دین ارزش قائل نیست، مثلا موقع سفره نذری سمانه، خبر میآید که شوهرش تصادف کرده، چه اینکه مجتبی (محسن تنابنده) هم به سمانه می گوید هروقت گرفتار شدیم، حواله به خدا و پیامبر نده! و سمانه هم که ابتدای فیلم چادر مشکی به سر دارد، تدریجا همان چادر را در میآورد ولی آنکه از خدا بخواهد مشکلاتش را حل کند، دست به دامان الهکان دروغینی مثل مواد و شیشه و... می شود.
این در حالی است که خلاقیت این فیلم به جای اینکه از ماه جوشان معنوی استمداد کند، چاه پر از تعفن کف آشپزخانه را نشان مخاطب میدهد! عروسکهای فیلم که این زن وشوهر در خانه میسازند تداعی گر لطافت و طبع کودکانه است اما ناگهان تبدیل به مترسک های شیشهای میشوند! آیا شفافیت انتقال ناهنجاریهای جامعه قرار است از روحیه لطیف سینما حکایت کند، یا شفافیت شیشهای مواد مخدر!؟
واقعی و رئالیسم بودن به این نیست که معتادها به لنز دوربین نگاه کنند! آیا این شعار نیست!؟ اگر فیلمسازی، سفیدیهای جامعه را انعکاس دهد، لابد متهم به شعار دادن میشود اما وقتی در یک نوآر چرک شهری، تمام جزئیات سیاه زندگی زاغه نشینی و... را نشان بدهد، شعار نیست!
ارسال نظر