یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲ - ۱۵:۲۹

خاطره خوانی با خالق «شهر موش ها»/

از کودکی لیلی رشیدی و لیلا حاتمی در تلویزیون تا بدآموزی دم دراز و کپل!

مدرسه موشها

سینماپرس-گروه سینما/ مرضیه برومند، کارگردان «شهر موشها1 و2»

به گزارش سینماپرس، در نوشته زیر دو خاطره از سال های ساخت سریال «مدرسه موش ها» و فیلم «شهر موشها» از مرضیه برومند کارگردان آن می خوانیم:

 

دم‌دراز، اولین عروسک ترانه‌خوان

نزدیک به ۳۲ سال از زمانی که اولین سری مدرسه موشها ساخته شد، می‌گذرد. آن سال‌ها انقلاب هنوز جوان بود، مثل خود ما. من ۳۰ ساله بودم و پر از شور و انگیزه برای کار کردن. اما متاسفانه فضای جدید به‌وجود آمده پر بود از سد و مانع و مشکلات و سوءتفاهم.


مدیران فرهنگی خودشان هم جوان بودند و بی‌تجربه و به همه چیز و همه کس مخصوصا به آنهایی که پیش از انقلاب نیز دست‌اندرکار بودند، با دیده‌ی شک و تردید نگاه می‌کردند. ضوابط و چهارچوب‌های برنامه‌سازی مشخص نبود. برخی از مدیران و سیاست‌گزاران فرهنگی با هرچه سبب نشاط و شادی و خنده می‌شد مخالفت می‌کردند و آن را جایز نمی‌شمردند. موسیقی که دیگر جای خودش را داشت، بهتر است بگویم هیچ جایی نداشت.


پیش از این در اوایل انقلاب، من و دوستانم سرمان به تئاتر گرم بود. ما درگروه تئاتر «امروز» که وابسته به واحد نمایش تلویزیون بود، کار می‌کردیم و برنامه‌های نمایشی مخصوص کودکان را برای تلویزیون می‌ساختیم. پس از انقلاب وقتی که هنوز تئاترشهر در اختیار تلویزیون بود دو نمایش برای بچه‌ها روی صحنه بردیم که هر دو بسیار موفق بودند. «اولدوز و کلاغ‌ها» به کارگردانی رضا بابک (۱۳۵۹) و «یک جفت کفش برای زهرا» به کارگردانی بهرام شاه‌محمدلو (۱۳۶۰) که هر دو در سالن چهارسوی تئاتر شهر به روی صحنه رفت. در نوروز ۵۹ هم که هنوز همه با هم دوست بودند و مشکلات و محدودیت‌ها و سلیقه‌های شخصی غالب نشده بود، این گروه در محوطه‌ی پارک دانشجو، جشنواره‌ای زیبا و پرنشاط با عنوان «بچه‌ها بیایید تماشا» برگزار کرد. این جشنواره به مدت یک ماه چنان شور و نشاطی به وجود آورد که همچنان خاطره‌اش در ذهن آنهایی که در آن شرکت کردند، باقی مانده است. 
متاسفانه فضای شاد و امیدوار این‌گونه حرکت‌های فرهنگی با اتفاقاتی که در سال‌های بعد یعنی ۶۰ تا ۶۲ افتاد، تیره و تار شد و محدودیت‌ها و مشکلات و اختلاف سلیقه‌های بی‌شماری فضای کارهای فرهنگی و هنری را روز به روز تنگ‌تر کرد.


درهمین ایام تئاترشهر از تلویزیون جدا شد و ما ماندیم و تلویزیون. برنامه‌ی تلویزیونی «زیر گنبد کبود» که در سالیان اخیر تصاویرش را شما دیده‌اید، همان که من و لیلی (رشیدی) و لیلا (حاتمی)، وقتی بچه بودند، در آن حضور داریم و دو نمایش عروسکی دیگر حاصل تلاش من برای راه یافتن به عرصه‌ی بسته‌ی تلویزیون در آن زمان است. 
مدیران وقت گروه کودک تلویزیون چنان با ما بیگانه بودند و ما هیچ روزنه‌ای برای همکاری برابر چشمانمان باز نمی‌شد. در چنین شرایط سخت و سردرگمی، جوانی خوش‌فکر و پرانرژی به نام وحید نیکخواه‌آزاد مدیر گروه کودک شبکه‌ی اول تلویزیون شد. نقش وحید در ساخته شدن سریال مدرسه موشها و سریال‌های موفق دیگری که پس از آن برای بچه‌ها تولید شد، انکار ناشدنی است.


وحید علیرغم رسم موجود – که می‌بایستی بروی تلویزیون وقت بگیری و بمانی پشت در اتاق مدیر که تازه او تو را تحویل هم نگیرد – خودش با پای خودش آمد واحد نمایش و از من برای کارگردانی یک آیتم عروسکی از یک برنامه ی تلویزیونی جنگ مانند، دعوت به کار کرد. همه از تعجب شاخ درآورده بودیم! رفتار وحید اصلا شباهتی به رفتار مدیران قبلی نداشت، صمیمی بود و لبخند به لب. ایجاد رعب و وحشت نمی‌کرد، با کمال میل کار را پذیرفتم. آن زمان سعید پورصمیمی سرپرست گروه تئاتر«امروز» بود و خدا می‌داند چقدر بداخلاق بود و زورگو! البته این خصوصیات او ناشی از کمال گرایی‌اش بود که همه با هم به من بیچاره هم به ارث رسیده!


سعید مثل دژخیم در همه‌ی مراحل کار بالای سر من ایستاده بود و مرا وامی داشت تا با حساسیت و وسواس هر آنچه در چنته دارم برای بهتر شدن سریال به کار ببندم. من هم از ترس او با دل و جان شروع به کار کردم. 
سیمین، ایرج، حمید و دوست دیگری به نام رضا پرنیان‌زاده که اکنون ایران نیست – که با آنها سابقه‌ی همکاری در نمایش‌های الدوز و کلاغ‌ها و یک جفت کفش برای زهرا را داشتیم – و همچنین آزاده پورمختار، کامبیز صمیمی، میترا فتحی و راضیه برومند را به کار دعوت کردم و بعدها مسعود کرامتی، حسن پورشیرازی، مهدی میگانی، مجید شناور و ناصر غفرانی‌فر هم به جمع ما اضافه شدند. 
مرحوم احمد بهبهانی چند متن اولیه نوشته بود که نیاز به اصلاح و بازنویسی داشت. شخصیت‌ها اندک و کمرنگ بودند. چند شخصیت دیگر اضافه کردیم و طی تمرین، آنها را جا انداختیم. حدود دو ماه هر روز فشرده تمرین داشتیم، سعید هم مثل جلاد بالای سرمان ایستاده بود!


هم‌زمان خودم با تجربه‌ی ناقصی که از دوران کار در کانون داشتم، شروع کردم به ساخت عروسک‌ها، رضا پرنیان‌زاده هم به کمکم آمد و عروسک‌ها ساخته شدند. بعضی شخصیت‌ها در حین ساخت عروسک به وجود آمدند مثل «سرمایی».
 برای موسیقی هیچ نقشی در نظر گرفته نشده بود. اساسا تا آن زمان رسم نبود برنامه‌های تلویزیونی موسیقی داشته باشند چه برسد به آن که برای آنها موسیقی ساخته شود. برای یکی از قسمت‌ها که قراربود «موش موشک» به دنبال برادرش «دم دراز» راه بیفتد تا به مدرسه برود، یک شعر گفته بودیم. از علیقلی که او را هم از اولدوز وکلاغ‌ها می شناختم، خواهش کردم ملودی را برایمان بسازد. علیقلی هم ساخت، البته نه با ساز، فقط شعر را بر روی ملودی برایمان خواند و راضیه که صداپیشه‌ی دم دراز بود آن را خواند و این اولین باری بود که یک پرسوناژ عروسکی در تلویزیون ترانه‌ای می‌خواند.


سری اول مدرسه‌ موشها در نه قسمت و در دل یک جنگ، به مناسبت بازگشایی مدارس از تلویزیون پخش شد. 
روز بعد از پخش قسمت اول داشتم از کوچه رد می‌شدم که ناگهان با شنیدن صدایی درجا خشکم زد، باورم نمی‌شد چند دختر بچه داشتند در کوچه بازی می‌کردند و می‌خواندند «می‌رم مدرسه جیبام پر از فندق و پسته … موش موشک من می‌خوره غصه که نمی‌تونه بره مدرسه … آهای مدرسه آهای مدرسه … توی کتاباش پر از قصه … می‌رم مدرسه جیبام پر از فندق و پسته…»

 

 

سکانسی که خراب شد

پس از موفقیت سری اول «مدرسه‌ موشها»، تلویزیون از من خواست به تولید مجموعه ادامه بدهم، من هم با خوشحالی پذیرفتم. من بازیگر قراردادیِ گروه تئاتر «امروز» وابسته به واحد نمایش تلویزیون بودم و ماهی دو هزار تومان حقوق می‌گرفتم که نسبت به زمان خودش هم حقوق ناچیزی بود. با این همه راضی بودم وخودم را بابت ساخت «مدرسه موشها» مستحق دریافت هیچ‌گونه وجه اضافه، نمی‌دانستم.

 

تهیه‌کننده‌ محترمه‌ سریال هم از خدا خواسته نه‌تنها هیچ پولی به من نمی‌داد، بلکه همه‌ی کارهای مربوط به تولید سریال را هم به گردن من بیچاره انداخته بود. خودم نگارش متن‌ها را پی‌گیری می‌کردم، بازنویسی می‌کردم، گاهی حتی می‌نوشتم. عروسک‌ها را می‌ساختم، تعمیر می‌کردم، می‌شستم. برای ضبط صدا، وقت استودیو می‌گرفتم. وقت بچه‌ها را با هم هماهنگ می‌کردم، از جیب خودم، هزینه‌ی پذیرایی و رفت و آمد را پرداخت می‌کردم. تهیه‌کننده‌ محترمه و دستیارش که از قضا شوهرش هم بود، تنها پس از گرفتن فاکتورها آن هم با تاخیر چند ماهه، با من تسویه حساب می‌کردند.


همه‌ اینها را با جان و دل می‌پذیرفتم اما سروکله زدن با مسئولین تلویزیون بسیار طاقت‌فرسا بود. آنها دائما متن‌ها را می‌خواندند و سعی می‌کردند به زور نکات غیراخلاقی و غیرآموزشی از درون متن‌ها کشف کنند. به هر حرکت بامزه‌ موش‌ها، ایراد می‌گرفتند. از نظر آنها اطلاق صفاتی مثل«دم‌دراز» و «گوش‌دراز» یا «کپل» به بچه موش‌ها، کاری نادرست و ِغیراخلاقی بود. بچه‌ها نباید خوراکی‌ها را از دست یکدیگر قاپ می‌زدند، نباید توی کلاس شلوغ می‌کردند، چون از نظر آنها بدآموزی داشت! هنگام ضبط برنامه هم پشت صحنه داستانی بود. دائما یکی پشت پاراوان ایستاده بود و یواشکی سرک می‌کشید که مبادا عروسک‌گردان‌ها موقع تمرین یا ضبط، بدن‌هایشان خدایی نکرده با هم تماس پیدا کند.
طی دو سال‌ونیم، ۱۰۴ قسمت «مدرسه موشها» ساخته شد و شخصیت‌های دیگری به شخصیت‌های قبلی اضافه شدند. وحید نیک‌خواه در همان اوایل کار، از شبکه‌ی یک به شبکه‌ی دو رفت و مشکلات ما دو چندان شد. به سختی به تلویزیون قبولاندیم موسیقی برای کار کودک و عروسکی از واجبات است. موسیقی به کار اضافه شد. تیتراژ جدید ساخته شد. «مدرسه موشها» روز به روز بیشتر گل می‌کرد و در دل مردم جا باز می‌کرد. حالا دیگر هر روز جمعه همه‌ خانواده بعد از صرف ناهار منتظر پخش «مدرسه موشها» بودند.


موفقیت «مدرسه موشها» باعث شد بسیاری از تولیدکنندگان با من تماس بگیرند و پیشنهاد همکاری بدهند. چند تولیدکننده، عکس‌های موش‌ها را می‌خواستند و حاضر بودند مبالغ قابل توجهی در ازای آنها بپردازند اما من زیر بار نمی‌رفتم زیرا معتقد بودم با کالای فرهنگی نباید کاسبی کرد (البته اشتباه می کردم!). عکاس «مدرسه موشها» دوست قدیمی من، محمد فرنود بود، همان عکاس معروف جبهه و جنگ که بدون چشم‌داشتی، با ما همکاری می‌کرد. بنابر این نگاتیو‌ها، فقط در اختیار خودمان بود و ما از آنها با چنگ و دندان مواظبت می‌کردیم. علی‌رغم همه‌ی این سرسختی‌ها بازار پر شد از عکس‌برگردان و کارت و کتاب و دفترچه با تصاویر نقاشی شده‌ی موش‌ها روی‌شان. که البته من هیچ‌گونه منافعی در آن نداشتم.


سریال «مدرسه ‌موشها» کارگردان تلویزیونی داشت و عوامل فنی آن دائمی نبودند و به شکل آفیش روزانه سر ضبط می‌آمدند. برای اغلبشان مهم نبود چه چیزی و با چه کیفیتی ضبط می‌شود. آنها فقط منتظر بودند ساعت ۱۱ شود و ساعت کارشان به پایان برسد. یکی از روزها، در آخرین روز و آخرین ساعت ضبط، قرار بود یکی از مهم‌ترین قسمت‌ها را که موزیکال هم بود، بگیریم. وقت کم بود و من دلهره داشتم، ضبط آن سکانس شروع شد. همه چیز به خوبی پیش می‌رفت که ناگهان کیف حصیری عروسک از دستش افتاد و عروسک‌گردان نتوانست آن را بردارد. من صبر کردم صحنه به پایان برسد که لااقل آن صحنه، تمرین شده باشد هنوز تا ساعت ۱۱ وقت داشتیم و می‌توانستیم ضبط را تکرار کنیم اما پس از پایان ضبط تا آمدم به خودم بجنبم، خانم کارگردان تلویزیونی میز را خاموش کرد و خسته نباشید گفت. به او گفتم ضبط تمام نشده و می‌خواهم صحنه را تکرار کنم اما خانم کارگردان تلویزیونی کیفش را متفرعنانه روی دوشش انداخت و گفت «ضبط تمام است!» و از نظر او مشکلی وجود ندارد! خانم و آقای تهیه‌کننده هم که مثل همیشه رفته بودند. عوامل استودیو هم مثل همیشه بدون اعتنا به ما چراغ‌ها را خاموش کردند و رفتند تا از سرویس جا نمانند. ما هم مثل شب‌های گذشته کورمال کورمال عروسک‌ها و وسایلمان را جمع کردیم. آن شب تمام راه با چمدان عروسک‌ها در دستم، اشک ریختم. یک کوه غم و غصه روی دلم سنگینی می‌کرد. خستگی به تنم مانده بود. رییس گروه کودک وقت را نمی‌شناختم فقط شنیده بودم با اسلحه سرکار می‌آید. صبح اول وقت زنگ زدم گروه کودک، خوشبختانه به آقای رییس وصل شدم، تا آمدم حرف بزنم بعضم ترکید، با گریه ماجرا را شرح دادم و گفتم «حلالتان نمی کنم اگر نگذارید دوباره صحنه‌ خراب شده را تکرار کنم» استودیو در اختیار گروه دیگری بود. دکور ما را جمع کرده بودند و دکور دیگری برپا شده بود آقای رییس گروه کودک که فکر کنم اسمش یزدان‌پرست بود ـ واقعا دمش گرم خیلی لوطی بود! ـ از من خواست با گروه به تلویزیون بیایم. وقتی به استودیوی ۱۱ رسیدم دیدم آقای دستیار تهیه و خانمش مثل مار زخم خورده در حال علم کردن دکور مدرسه موشها هستند. تا چشمشان به من افتاد، هر دو به من پریدند و هرچه دلشان خواست نثار من کردند. چهره‌ آقای دستیار تهیه را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم که به تندی و با لحن تمسخرآمیز به من گفت: «خانم اینجا تلویزیون است تو برو فیلم بساز!» من هم گفتم: «باشد! می‌روم می‌سازم!» و ساختم.

 

انتهای پیام/ع/ن.ف

ارسال نظر

شما در حال ارسال پاسخ به نظر « » می‌باشید.