به گزارش سینماپرس پس از انقلاب فرهنگی و تعطیلی موقت دانشگاهها تعدادی از دانشجویان انجمن های اسلامی دانشگاه های تهران برای حضور در عرصه حرفه ای سینما و تلویزیون گرد هم جمع شدند و پس از گذراندن دوره های آموزشی فشرده سینما و تلویزیون، عملا از سال ۶۰ وارد عرصه کار و تولید فیلم شدند. این گروه که به بچه های تل فیلم معروفند اولین نسل فیلمسازان انقلاب اسلامی شمرده می شوند. از میان این گروه تعدادی وارد عرصه مدیریتی سینما و صدا وسیما شدند و بقیه در عرصه حرفه ای سینما فعالیت نمودند.
افرادی که از این جمع در عرصه فیلم سازی فعال شدند می توان به جمال شورجه، محمد درمنش، کمال تبریزی، جواد شمقدری، علیرضا شجاع نوری، سیدعلیرضا سجادپور، سعید حاج میری، حسن علیمردانی، اکبر حر، رحیم رحیمی پور، حسن کاربخش، بهروز شهامت، ابراهیم سلطانی فر، سعید رجبی فروتن، مهدی مهدی پور، رضا جودی، احمدرضا گرشاسبی، مصطفی دالایی، مهدی همایونفر، جانباز سعید بخشعلیان و ... اشاره نمود و از کسانی که وارد عرصه مدیریت شدند می توان به محمدمهدی حیدریان، مسعود مسعود شاهی، مجتبی مشیری، حمید خاکبازان، محمد حاتمی، جعفر صافی، علی مرادخانی و در حوزه سیاست نیز به شهاب الدین صدر و علی شکوری راد اشاره نمود.
از این جمع که عموما از نخبگان دانشگاهی بودند و به مدد پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی به عرصه مهم و خطیر فرهنگ و هنر پا گذاشته بودند، افرادی به فیض شهادت نایل آمدند که در این میان می توان به شهید آیت سیفی، شهید محمدرضا طبائی زاده، شهید اردشیر غفاری و شهید مقدم اشاره کرد.
بنابراین گزارش شهید آیت سیفی که دانشجوی سال آخر فیزیک هسته ای دانشگاه شهید بهشتی بود، پس از انقلاب فرهنگی به تل فیلم پا گذاشت تا در عرصه هنر انقلاب نقش آفرینی کند. آیت سیفی در مسند فیلمبرداری برای تولید مستند های مختلفی از دفاع مقدس همچون «فتح المبین» و «کربلای دو» در جبهه های نبرد حق علیه باطل حاضر شد و در ۲۵ دی ماه سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ و در جزیره بوارین و حین فیلمبرداری مستند ۳۵ میلیمتری «کربلای پنج» به فیض رفیع شهادت نایل آمد. این فیلم مستند در ششمین جشنواره فیلم فجر عنوان بهترین مستند و لوح زرین این جشنواره را از آن خود کرد.
اکنون به مناسبت سی امین سالگرد شهادت این شهید ارجمند، «جواد شمقدری» کارگردان سینما و رئیس سابق سازمان سینمایی که کارگردانی مستند «کربلای پنج» را نیز برعهده داشته است، خاطره ای از شهادت این سینماگر را در اختیار سینماپرس قرار داده که از نظر مخاطبان محترم می گذرانیم:
بسم رب الشهدا
به مناسبت سی امین سالگرد شهادت شهید آیت الله سیفی
سوز سردی بود و صورت را می تراشید. نیمه شب بود صدای گاه و بیگاه انفجارها از دور و نزدیک شنیده می شد. در مقر ما یک بیمارستان مجهز صحرایی بود و عبور آمبولانسها که بی سر وصدا می آمدند و می رفتند نشان می داد آن جلوتر ها اصلا اوضاع آرام نیست. ما هم آن روز به سختی توانسته بودیم در خط مقدم بمانیم و فیلم بگیریم. سرشب خبر شهادت دو تا از تصویر برداران صدا و سیما تایید شد.
وارد سنگر تبلیغات شدم سنگر جمعی بود حدود چهل نفری را در خود جای داده بود. به سمت راست رفتم که اکثر گروههای فیلمبرداری در آن سمت خوابیده بودند. بعضی هنوز بیدار و باهم گفتگو می کردند. به سمت بچه های خودمان رفتم دو گروه بودیم که سه روزی بود وارد منطقه شده بودیم. «آیت» در میان پتوهایی که برای خواب پهن کرده بود در حال تمیز کردن دوربین ۳۵ میلیمتری و لوازم جانبی آن بود. به کنارش رفتم و گفتم "بهتره دیگه بخوابی فردا روز سختی داریم". آیت خندید و گفت "اگه اینا تمیز نباشه برای من سخت تر هم میشه" راست می گفت. امروز یکبار انفجار توپی در کنارمان باعث شد همگی زیر انبوهی از گل و خاک مدفون بشیم. شانس آورده بودیم اطرافمان مثل زمین شخم خورده و پر از گل و لای بود و همین هم باعث شد ترکشهای توپ به هیچکداممان اصابت نکند و فقط انبوه گل و قلوه خاکها بود که بر روی ما ریخته بود. دوربین هم همانجا کمی آسیب دید شاید از موج انفجار و شاید هم از خاک و گلی که روی آن ریخته بود هرچه بود باید حالا مطمئن می شدیم فردا دوربین مثل ساعت برایمان کار می کند.
اشعه های آفتاب صبحگاهی که بر صورت و تنمان می نشست گرمای دلچسبی را احساس می کردیم. از طریق جاده ی امام رضا که بر اثر انفجارات و رفت و آمدهای زیاد پر از دست انداز شده بود به سمت خط مقدم می تاختیم. چند اسیر را از کنار جاده به عقب می بردند. گفتم بایستیم تا نمایی از اسرا بگیریم. به محضی که پیاده شدیم با اتفاقی روبرو شدیم که آیت نتوانست فیلم بگیرد. یک وانت از خط مقدم کنار ما ایستاد و راننده پیاده شد وی که بشدت می گریست با مشت و لگد به یکی از اسرا حمله کرد. آیت جلو رفت تا مانع آن رزمنده شود. رزمنده که معلوم بود حال عادی ندارد با آیت هم برخورد کرد و گفت "تو چه میدانی اینها چه کرده اند بیا ببین! " و سپس همه ما را به سمت وانت تویوتای خود برد عقب وانت جنازه سه شهید بود یکی نوجوان بود که از سرش فقط پوست صورتش باقی مانده بود. راست می گفت صحنه تکان دهنده ای بود. معلوم بود از شهادت آن سه رزمنده دقایقی بیشتر نمی گذارد. هرچه بود راننده را آرام کردیم و آیت صورت اسیری را که مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود بوسید. من به آیت گفتم دیگر لازم نبود این کار را بکنی این زیاده روی است. آیت چیزی نگفت. سپس راننده وانت را نیز آرام کردیم آیت صورت او را هم بوسید و راهیش کردیم تا به معراج شهدا برود. من آیت را کنار کشیدم و گفتم "آیت ما اینجا آمده ایم که فیلم بگیریم قرار نیست سر هر شهیدی زار بزنیم" باز هم آیت چیزی نگفت. سوار شدیم و راه افتادیم کمی جلوتر چهره آشنایی را دیدم. احساس کردم برای عوض شدن حال و هوای همه خوب است بایستیم. پیاده شدیم. آوینی بود با تیم همراهش. داشت به دور دستها و جلو که زیر باران گلوله های دشمن می سوخت می نگریست. جلو رفتیم و سلام وعلیکی کردیم. به او گفتم" چیه اینجا ایستادید؟ " آوینی با همان لبحند همیشگی اش گفت" داریم کمربندهامون می بندیم. زیر اون آتش دیگه نمیشه ایستاد و دنبال نوار و باطری گشت همه چیز اینجا دم دست میذاریم و هرکسی هم معلومه کارش چیه. " پرسیدم "برنامه تون چیه کدوم سمت می رید به نظرت ما کجا بریم؟ " آوینی که ظاهرا به منطقه از ما بیشتر توجیه بود گفت" ما میخوایم بریم پیش بچه های لشگر محمد رسول الله سمت کانال ماهی. شما هم بهتره یکی تون بیاد اونور و یکی تونم بره سمت چپ جبهه جزیره بوارین". آیت پرسید:" کجا تصویراش قشنگتر میشه؟". شهید آوینی گفت:" همه جا راهی است به بهشت". من گفتم:"پس ما بریم سمت بوارین چون اونجا نخلستانه" تیم دیگه ماهم پذیرفت بره سمت کانال ماهی.
به سه راهی مرگ رسیدیم در این سرراهی هر یک نیم ساعت یک ماشین عبوری مورد هدف مستقیم توپ قرار می گرفت. سمت راست (رو به شمال) سمت کانال ماهی می رفت و سمت چپ (رو به جنوب) به جزیره بوارین. با خوندان آیه "و جعلنا ..." با دلهره و هیجان از آن سه راهی گذشتیم. به موازات خط مقدم عراقیها که در شب اول عملیات فتح شده بود به سمت جنوب راه افتادیم. روز قبل از این مواضع و سنگرها و جنازهای صدامی بخوبی فیلمبرداری کرده بودیم. از دور نخلستانهای جزیره بوارین دیده می شد. با عبور از یک پل خاکی که بر نهر خیّن زده بودند وارد جزیره شدیم. در اولین موضع که رزمنده ها خاکریز زده و مستقر بودند ایستادیم. هوا دلچسب بود و نسیم خنک بهاری می وزید. اگرچه اواخر دیماه بود اما هوای جنوب در روزهای آفتابی هوای دلپذیری دارد. یکی از رزمنده ها در مقابل دوربین از موفقیتهای شب قبل برایمان گفت و سپس به تعبیر او مواضعی را که هنوز برادران عراقی! در اختیار داشتند را شرح داد و گفت قرار است امروز آن مناطق را نیز آزاد کنیم و بدین ترتیب به کنار بندر ابولخصیب خواهیم رسید. مسافت تا شهر بصره را پرسیدم که گفت اگر شهرک دعیجی را بگیریم به ده کیلومتری بصره می رسیم.
نزدیکای ظهر بود که به خط مقدم درگیری رسیدیم. آن طور که فرمانده خط که از بچه های گیلان بود توضیح می داد شهرک دعیجی مقابل آنها بود و دشمن چندین پاتک زده بود تا موضع آنها را که برای فتح شهرک بسیار استراتژیک بود، پس بگیرد اما تا بحال موفق نشده بود. از سمت دشمن دو رزمنده از نیروهای اطلاعات و عملیات که برای شناسایی جلو رفته بودند از میان خرابه های مقابل و از میان نخلستان سوخته دوان دوان خودشان را به خاکریز رساندند و با سرعت به این سوی خاکریز آمدند. بچه ها برای سلامتی شان صلوات فرستادند. آنها عرقریزان و خسته بودند. فرمانده سراغشان رفت تا آخرین وضعیت دشمن را از آنها جویا شود. به اطرافم نگاه کردم خاکریز بلندی در میان نخلستان زده بودند و نیروهای لشگر گیلان با صلابت و توان بالا در حفره های موقتی که در شیب خاکریز درست کرده بودند پناه گرفته بودند و برای یک نبرد جانانه آماده می شدند. احساس کردم به موقعیت خوبی رسیده ایم و حالا می توانیم تصاویر و لحظات زیبا و تکان دهنده ای بگیریم. یکی از رزمنده ها ما را صدا زد جلو رفتیم یک رزمند روی زمین افتاده بود معلوم بود آخرین لحظات عمر مبارکش را می گذراند. ترکش به قلبش خورده بود و خون بدنش کاملا تخلیه شده بود آن رزمنده از ما می خواست که در این حال با رزمنده ای که در حال شهادت بود تصویر بگیریم. ما به یکدیگر نگاه کردیم به آیت اشاره کردم اگر می تواند تصویر بگیرد اما آیت که احساساتی شده بود حتی نتوانست لحظات آخر آن شهید را ببیند. راستش من هم نتوانستم لحظات سختی بود روی برگرداندیم و به آرامی دور شدیم.
نماز ظهر را نشسته درون یکی از همین حفره ها که حکم جان پناه را داشت و روی شیب خاکریز بود خواندیم و لحظاتی بعد وانت تدارکات از راه رسید و بدون آنکه توقف کند در طول خاکریز حرکت می کرد و بسته های غذا را که در پاکتهای پلاستیکی بسته بندی کرده بودند به سمت جان پناهها پرتاب می کرد. راستش چاره ای نداشت آن خاکریز بشدت زیر آتش خمپاره و گلوله های توپ دشمن بود. وقتی بسته غذا را گرفتیم دیدم پلو ماهی است و جالب بود غذا داغ بود. قرار شد من و آیت یک بسته غذا را مشترکا بخوریم ولی بعد که دیدیم غذا برای همه به اندازه کافی هست هرکدام سهم خود را خوردیم. راستش تعجب کردیم در خط مقدم زیر آتش شدید دشمن تدارکات چه همتی دارد که غذای داغ را به افراد می رساند تا آن لحظه تصاویر خوبی گرفته بودیم و تاسف می خوردیم به دلیل تمام شدن نگاتیو باید منتظر بمانیم تا نگاتیو جدید دستمان برسد. با کاستهای ۳۵ میلیمتری فقط در حدود سه دقیقه می توانیم فیلم بگیریم.
یک ساعتی از ناهار و نماز گذشته بود و بچه های خط تا آن لحظه نبرد جانانه و حماسی داشتند. چند تلاش دشمن برای پیشروی به شکست انجامیده بود. لحظاتی بود که خط آرام گرفته بود و فرصتی بود که بچه ها استراحت کوتاهی بکنند. من و آیت در این فرصت به بحث در خصوص آینده انقلاب و نظام پس از فتح بصره و تاثیرات آن پرداختیم. همچنین گاهی هم از اینکه همه امکانات کشور در خدمت جنگ نیست افسوس می خوردیم. احساس می شد با ایمان و باوری که این رزمنده ها دارند اگر یک همت همه جانبه شکل بگیرد جنگ می تواند با پیروزی اسلام به پایان برسد. این حرفی نبود که ما بگوییم این درد دل بچه ها و فرماندهان خط و گردان و دسته ها بود. در همین اثناء به یکباره دیدم فرمانده ی خط در طول خاکریز می دود و بچه ها را برای مقابله با پاتک دشمن آماده باش می دهد. فرمانده به نزدیکیهای جان پناه ما رسیده بود که بارش گلوله های خمپاره آغاز شد. دومین خمپاره درست کنار فرمانده خورد و او بر زمین افتاد ما و رزمنده هایی که جان پناه شان نزدیک فرمانده بود نگران شدیم و خواستیم به سراغش برویم که با تن زخمی فریاد زد کسی از سنگرها بیرون نیاید. او بیحال افتاد نمی شد رهایش کرد آیت پایش را از حفره بیرون گذاشت و من هم برخاستم تا از آن خارج شوم که چند گلوله خمپاره جدید اطراف ما فرود آمد من حتی گل انفجار یکی از آنها را که به سنگر ما بسیار نزدیک بود دیدم و به سرعت در جان پناه فرو رفتم. آیت هم که یک پایش خارج از آن بود دیگر فرصتی برای پناه گرفتن نداشت مگر آنکه خودش را درون حفره پرتاب کند. و همینطور هم شد و او به روی من افتاد. لحظاتی گذشت دیدم آیت تکان نمی خورد. کمی جابجا شدم. آیت را صدا زدم که از روی من برخیزد باز هم پاسخی نشنیدم، خود را به سختی کنار کشیدم که دیدم آیت در بغل من افتاد او بیهوش بود. بلندش کردم آبشار خون بود که صورت او را رنگین کرد. ابتدا فکر کردم که او شهید شده است. نمیدانستم چه کنم. یکی از بچه ها فریاد زد "فیلمبردار زخمی شده! " یکی از رزمنده ها جلو آمد گفت این زنده است دلگرم شدم، او را با کمک دستیارش از جان پناه بیرون کشیدیم همزمان آمبولانسی که پراز شهید و زخمی بود از راه رسید فرمانده که حال و روز بهتری داشت صندلی جلو نشست و آیت بیهوش را روی شهدا و زخمی ها در عقب آمبولانس گذاشتیم. دستیار را به همراه دوربین همراهش فرستادم. آمبولانس رفت و من در خط با صدابردار ماندیم. یکی از بچه های خط آمد و گفت بهتر است شما هم به عقب برگردید. حق با او بود دیگر کاری از دست ما بر نمی آمد. در زیر آن آتش پرحجم سنگر به سنگر خود را عقب کشاندیم و یکساعت بعد در زیر بمباران دشمن به از سه راهی مرگ گذشتیم.
نزدیکای غروب بود که دستیار از راه رسید و گفت مجبور شده بخاطر حجم زخمی ها از آمبولاس میانه راه پیاده شود و حالا او هم خبر نداشت آیت الان کجاست و چه حالی دارد. اما یک دلگرمی داد که در میانه راه یکبار آیت بهوش آمده، البته تنها چشمانش را توانسته باز کند. به سراغ بیمارستان مقرمان رفتم آنجا از آیت خبری نبود اما یکی از امدادگران گفت بد نیست سری هم به کانکس های پشت بیمارستان بزنم. به سراغ کانکس ها رفتم سردخانه هایی بود که مملو از جنازه شهدا بود. در آن هوای نیمه تاریک به هر سه کانکس سر زدم اما آیت آنجا نبود. باز هم دلگرم شدم.
نیمه شب در بیمارستان اهواز ما را به اتاق مرگ راهنمایی کردند جایی که رزمنده هایی که بر اثر اصابت ترکش بر سرشان امیدی به حیات آنها نبود و به قول دکتر کشیک چون اینها جوان هستند و قلبشان قوی است گاه تا دو روز هم قلب کار می کند اما به واقع اینها همه دچار مرگ مغزی شده اند و امیدی به بهبودی آنها نیست. آیت هم مانند آنها بود اما این شانس را داشت که عمل بشود اگر چه بالای سرش که رسیدیم دکتر گفت این عمل هم فایده ای نداشته است.
آن ساعات آخر شب را تا به صبح با نذر و نیاز و دعا سپری کردیم و وقتی صبح دوباره به بیمارستان برگشتیم آنچه را که مایل نبودیم بشنویم شنیدیم. دیگر پاهایم نای راه رفتن نداشت گویی همه سنگینی عالم را به پاهایم بسته اند. دوستانم از راه رسیدند و وقتی حال مرا دیدند پرسیدند: "چیه آیت شهید شده!؟ " تنها سری به تایید تکان دادم.
بله آیت سیفی دانشجوی سال آخر فیزیک هسته ای، دوست سالهای پس از انقلاب فرهنگی و یار و رفیق دوران تحصیل سینما، همچون دیگر همرزمانش به شهادت رسیده بود. کربلای پنج از نظر تعداد شهدای فیلمبردار و رسانه رکورد شکن شد و آیت ما هم یکی از این شهدا بود که در ۲۵ دیماه ۶۵ در جزیره بوارین به فیض شهادت رسید.
ارسال نظر