روز شنبه سومین روز جشنواره جهانی فیلم فجر دو فیلم با عنوان های «چهل و هفت» از احمد اطراقچی و علیرضا عطاء الله تبریزی از سینمای ایران و فیلم «ادی» به کاگردانی سیمون هانتر از سینمای انگلستان، از جمله فیلم هایی بودند که در کنار آثار دیگری به اکران در آمدند. تماشای این فیلم ها سوالی را ایجاد کرد، که قبل از بررسی این پرسش ابتدا باید داستان خطی این فیلم ها و فضای شان را مرور کنیم. «ادی» داستان یک پیرزن است که در تمام عمرش حسرت یک کوه نوردی به دلش مانده و تاکنون موفق نشده است، روزهای تلخی را هم در زندگی تجربه کرده است، ولی ناگهان با یک پسر جوان آشنا می شود، از قضا آن پسر یک کوه نورد حرفه ای است، وقتی از آرزوی زن آگاه می شود، تصمیم می گیرد کمکش کند تا به رویایش برسد، اتفاقاتی می افتد اما در نهایت زن به تنهایی از یکی از بزرگترین کوه های انگلستان بالا می رود و با روحیه ای سرشار از امید به پایین باز می گردد. در «چهل و هفت» قصه کمی متفاوت است، سه خانواده اند که یکی از قشر ضعیف و فقیر جامعه، یکی از طبقه معمولی و متوسط جامعه و یک خانواده هم از قشر مرفه و تحصیل کرده. جایی با یک اتفاق سرنوشت شان به هم گره می خورد و درگیری هایشان شروع می شود.
خب کمی هم فضای فیلم را با هم مرور کنیم، در «چهل و هفت» فرقی نمی کند خانواده ها از کدام قشرند، همه شان یک نقطه مشترک دارند، اینکه خشونت و توحش از خصلت های ذاتی شان است. فقط نوع بروزش فرق می کند، در خانواده اول پسر روی مادرش چاقو می کشد، در خانواده دوم مرد همسرش را زیر بار کتک می گیرد و در خانواده سوم بین دیالوگ ها و صحبت ها، حتی در خانواده کمترین نشانی از عشق و علاقه و احترام دیده نمی شود، حتی اگر هردو طرف پزشک باشند و تحصیل کرده و متمول، حتی در این خانواده که سن دخترشان نشان از سالهای طولانی زندگی مشترکشان است احساس می شود شوهر شاید گلویش پیش یکی از مهمانانشان که دختر جوان و زیبا رویی است گیر کرده باشد!
دیکتاتوری مرد در زندگی، از دیگر حرف های این فیلم است، باز هم فقط شکلش تغییر می کند اما اصلش پا برجاست؟ در یکی مرد حتی اجازه نمی دهد همسرش موبایل داشته باشد، لکن خانواده دیگر برای دعوت مهمان ها در یک مهمانی خانوادگی، کوچک ترین هماهنگی با همسرش نمی کند!
عدم صداقت و دروغ هم همین قصه را دارد، حتی در خانواده و بین زن و شوهر، فقط یک خانواده نمی داند پدرش تمام دارایی اش را از دست داده و عملا به خاک سیاه نشسته اند و از پدر تاکنون جز صدای فندک سیگارش چیز دیگری شنیده نشده، و زن هم نقشه هایی دارد که روح شوهرش هم در جریان نیست. ولی در آن خانواده دیگر مرد خانه قصد مهاجرت به یک کشور دیگر را دارد و یک سری تصمیمات بزرگ کاری، اما همسرش می گوید: (فلانی «شوهرش» درباره این مسائل زیاد در خانه صحبت نمی کند و اطلاعی ندارم). زن هم کاملا به همین شکل، مسئله ای مهم که ارتباط مستقیم با شوهرش را دارد، از وی مخفی می کند.
بگذریم که در کاراکتر های این فیلم هیچ انسان سالم و آدم حسابی پیدا نمی شود و فقط چند نفر هستند که وضعیت شان دقیق معلوم نیست، اما انسان های خوبی به نظر می رسند. نه روی جنبه های مثبت شان حرفی زده می شود نه هم شخصیت های منفی ای به نظر میرسند، اما جالب است تمام شان قصد مهاجرت به خارج از کشور را دارند و می خواهند از آن جامعه ی تعفن آوری که در فیلم به تصویر کشیده می شود فرار کنند!
آدم های این قصه از راه های غیر انسانی پول در می آورند، یکی مواد مخدر می فروشد یکی هم عمل جراحی غیر قانونی!
از آداب معاشرت، احترامات اجتماعی، کمک به دیگران و... هم صحبتی نکنیم بهتر است.
از نظر فرمیک و اصول ساختاری فیلم هم می توان به کارگردانی ای که واقعا از تخیل و خلاقیت در میزانسن ها و تصویر سازی ها تهی بود اشاره کرد. بازی های مبتدیانه، کلیشه ای و پرداخت نشده کاملا اذیت کننده بود.
اما وقتی با دقت بیشتری اثر را می بینید متوجه می شوید خانه از پای بست ویران است، فیلمنامه ای وجود ندارد، نه قصه دارد نه ضد داستان است، نه کاراکتر ها به درستی تعریف شده اند نه روابط منطقی اند و نه دیالوگ ها رئالیک. خلاء فیلمنامه و متن ساختار مند چیزی است که در بسیاری از فیلم های جشنواره و حتی سینمای روز ایران دیده می شود. از این مسئله دلهره آورتر آنکه در فیلم های کوتاه و ساخته های نسل جوان تر هم، این قضیه کاملا مشهود است. در یکی از سانس های همین روز جشنواره چندین فیلم کوتاه پخش شد که بعد از اتمام فیلم، اکثر تماشاگران از اطرافیانشان می پرسیدند: خب چه شد!؟ تمام شد!؟ همین!؟ و سوالاتی ازین دست.
*تسنیم
ارسال نظر