حسن (کاراکتر فیلم خوک) در حین بالا رفتن از پلهها در جواب فردی میگوید: "اینجا طویله است و ما هم همه گوسفندیم". بغل دستیام بیمحابا میگوید: "زِر نزن". این "زر نزن" جواب در لحظه و حسی آن آدم بود به این دیالوگ؛ متوجه شخصیت و بعد احیانا متوجه کارگردان فیلم است. این "زر نزن" امر توهینی نیست، امر توبیخی است. یعنی آن حرف از کاراکتر را که از دهانش گندهتر است، توبیخ میکند. متوجه شخصیت پرداختنشدهی فیلم و پرداختنکنندهی آن است. هنر به طور عام و در اینجا سینما به طریق خاص بحث، محل قصه پردازی است. قصه را به اجماع اشتراک گذاشتن؛ جای تجربه کردن چیزهای تجربه نشده زندگی مان و با شخصیت ها همذات پنداری و خود را جای آنها گذاشتن. یک فیلم ضد قصه بی شخصیت، فقط فریم های فیلم را اشغال می کند. قصه، کهن ترین محفل ارتباط بشری است. یک فیلم با قصه و حد تکنیکی پایین، حتما مخاطب خود را سرگرم می کند. ولی یک فیلم ضد قصه، فقط تکنیکش را به رخ می کشد و مخاطبش را آزار می دهد. فیلم های نوآر سینمای فرانسه، محصول گذشتن از جامعه مدرن و پا گذاشتن در فضای پست مدرن با پشت سر گذاشتن غول سینمای شکل گرفته کلاسیک آنجاست. محصول استفاده از ادبیات مدرن و پست مدرن است و بهره بری از آن، نه محصول سینمای بی جهان و بی مساله اینجا، نه محصول کسی که پنجاه کیلو آلبالو را می سازد. این در هم شدن فیلم ها و از این شاخه با آن شاخه پریدن، یعنی بزن در رو و به ریش همه خندیدن. بستن واژه های گروتسک و کمدی سیاه و ... جفا در حق واژه هاست. مشق های سوررئالیستی با ذهنی ناسینمایی می دهد: اژدها وارد می شود و خوک. برای خلق جهان سوررئالیستی باید جهان سوررئالیسمی داشته باشی، نه صرفا فقط با دیدن فیلم های بونوئل خیال خلق فضای سوررئالیسمی داشته باشی و نه حتی با داشتن تکنیک خالی. ژست گرفتن که فیلم هنری نمی سازد! آن هم با فیلم فاخر پنجاه کیلو آلبالو که ور دیگر خوک است. هر دو فیلم یک چیز است و نه دو تا. چه فیلم های خاص الخواص جشنواره ای و چه آن که مثلا برای گیشه ساخته شده، هر دو دوسر یک قیچی است و پز روشنفکری دادن با آن و تقلیل دادن مردم با این، شوخی با مزه ای است. با آن مردم را سر کار گذاشتن و با این پز بلدی دادن به غیر.
فیلم خوک، فیک و ته تقلب است. کولاژهایی از فیلم های سون، ادواردِ دست قیچی، آدمهای پست لعنتی، چشمان کاملا بسته و ... با تکهچسبانهای اضافی بیمعنی و فاقد هیچ رابطی بین قسمتهای دیگر فیلم. کارگردان هر موضوعی که می توانست نباشد و شایدم باشد، بدون هیچ کارکرد دراماتیکی و هیچ علت و معلولی در فیلم چپانده است: تفنگ ستار و خان باقرخان را یکی از دست پیرزن بگیرد!
فیلم خوک، بیقصه و بی سروته است که میخواهد از چپ و راست و بالا و پایین بخورد. کارگردان معلوم نیست قصد دست انداختن چه کسی را دارد: شخصیت اصلی فیلم؟ مامورین؟ سینما یا مخاطب را؟ به نظرم که غیر خود و به تعبیر مندرآوردی "ناسینما"یش، کسی را نمی تواند دست بیندازد؛ با فرار از قصه گفتن، پشت صحنه های پر زرق و برق (با بک گراندهایی قرمز و توی ذوق) و پر سروصدا قرار گرفتن (بازیگرهای مطرح فیلم)، غلطهای فاحش دوربین (بازیگر که از پی او وی خودش بیرون نمی آید جناب کاگردان!) و مفروض گرفتن ذهن خود به جای مخاطبین و این فرض را تا ته کش و قوس دادن، بدون اینکه به مخاطبت را در نظر گرفته باشی. فیلم در یک نابیانگری محض فرو رفته است! سوبژکتیویتهی خالص! امر ناب و ذهنی کانتی! آنقدر در این امر موفق است که حتی از لحاظ خلوص درونی بودن آن در مقایسه با سایر هنرها، از موسیقی گوی سبقت را ربوده است: هنر برای هنر، سینما برای هیچ کس! چگونگی که بی خیال، چه هم فاکتور گرفته شده است. هیچِ مطلق است فیلم. حتی حاوی سرگرمی نیست: خسته کننده و بی نظیر در ملالآوری.
سر تا ته فیلم (که حیف واژه است) ارجاعات بیرونی دارد و کارگردان به جای این که با اثر و درون اثر حرفش را دراماتیزه بزند، مخاطب را با اطلاعاتی بی معنی و خارج از فیلم تنها رها می سازد. در واقع ما با نمادهایی طرفیم که باید کدهای داده شده کارگردان را رمزگشایی کنیم. اطلاعات ذره ذره به ما چکانده می شود. محذوف علیه نزد کارگردان و هر موقع میل ایشان بکشد، به ما قطره چکان داده خواهد و اصلا شاید داده نشود! زیاد مهم نیست، چون اصلا قرار نیست قصه ای گفته شود. نمادها حتما باید کار خودشان را بکنند! اینجور هم ما منتظریم و هم مثلا تعلیق صورت می گیرد! تعلیق، به زعم دوستان، مساوی با حذف اطلاعات است. داستایفسکی در برادران کارامازوف جاهایی از قصه را فلش فوروارد می کند و به مخاطب از پیش چه شدن ماجرا می دهد، اما چگونه شدن را که حاصل تعلیق است را به موقعش پرداخت می کند. یعنی ما قصه را حتی از شخصیت های خود داستان جلوتر دانسته ایم و مهم پداخت آن است که کار هر کسی نیست، الا استاد بی بدیل ادبیات جهان. پس حذف اطلاعات نمی شود تعلیق، در بهترین حالت می شود سر کار گذاشتن خود و بعد مخاطب. کشته شدن قاتل شاعر هم جالب بود. راستی از کجا آمده بود و قصدش چه بود؟ نابلدی تا کجا!؟ فیلم نیمچه سیاسی، سوال سیاسی می پذیرد، نه سوالات تکنیکال و احیانا با فاصله فرمیک. آدم که نباید از سوالات خبرنگاران خارجی ناراحت شود و بهش بربخورد. موضع خبرنگاران خارجی درست بود! با اثر سیاسی برخورد سیاسی می شود. آنها نابلدند؟ اگر نابلدند، چرا فیلم به جشنواره خارجی می رود؟
کاش کارگردان به جای تیکه انداختن به مردم و متلک های بنجل دِمُدهاش، به محصول تهوعآورش کمی شکر رژیمی میزد تا شاید کمی، و فقط کمی قابل خوردن و هضم شدن می شد، بالاخره عرصه عرضه کالا و تقاضا باید یک جوری رعایت شود، مخاطب هم باید یک جوری از محصول خوشش بیاید که محصول فروش برود. فروش نکردن، یعنی نپذیرفتن کالا و محصول. بالاخره دموکراسی باید همه جا رعایت شود یا نه؟ یا شاید مخاطب مهم نیست و پول بادآورده مزه می دهد!؟
ارسال نظر