یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۷:۵۸

با فیلم‌های فجر 31/«اشیا از آنچه در آیینه می‌بینید به شما نزدیکترند»

در جست‌و‌جوی بشقاب چینی گمشده

اشیا از آنجه در آینه می بینید به شما نزدیکترند

سینماپرس-گروه نقد/داود زادمهر

به قول یکی از منتقدین، در «دزد دوچرخه» اصل داستان فقط این است که دوچرخه ای دزدیده می شود و صاحبش به دنبال یافتن آن است. واقعا چنین چیزی چقدر اهمیت دارد؟ شاید هیچ. اما در واقع اصل ماجرا این است که دوچرخه، تمام دارایی مرد است که به واسطه آن توانسته شغلی در ایتالیای مفلوک بعد از جنگ برای خودش دست و پا کند و ربوده شدن دوچرخه، یعنی از دست رفتن شغل آن هم در وضعیتی که پیدا کردن کاری بدون آن بسیار سخت است و این، یعنی به خطر افتادن ادامه زندگی.

 

 در «اشیاء از آنچه...» لیلا، زنی باردار را می بینیم که زندگی استیجاری فقیرانه ای با شوهر دانشجویش در خانه ای قدیمی در پایین شهر دارند که خانواده صاحبخانه نیز گهگاه هوای آنها را دارند. آنچه عملا حدودا تا بیش از نیم ساعت اول فیلم شاهد هستیم فقط همین است. از اینجا به بعد اما یک اتفاق می افتد؛ لیلا برای اینکه بتواند مهمانی برای خانواده شوهرش برگزار کند از زن همسایه یک دست بشقاب قرض می کند و در اتفاقی قابل پیش بینی، یکی از بشقاب ها می شکند. از این به بعد خط محوری ماجرای فیلم می شود اینکه لیلا می خواهد به هر نحو ممکن، بشقاب را بخرد و سر جایش بگذارد.

 

سئوال اصلی اینجاست که کجای چنین داستان و گرهی برای بیننده جذاب است؟ صاحبخانه هر روز برای زن شیر می آورد، هرازگاهی از غذای خود به او می دهد، قرار است در آینده از سبزی خشک شده هم برایش ببرد و حتی برای مهمانی نیز به لیلا مواد غذایی قرض می دهد، حال لیلا چه رودربایستی با زن دارد که به او نمی گوید که بشقاب شکسته است و چرا آنقدر دروغ به هم می بافد (چه اینکه به نظر با همه پیگیری صاحبخانه به نظر نمی آید بشقاب ها آنقدرها هم برایش عزیز باشند که اگر بودند چرا آنها را قرض داد؟)

 

از طرفی دیگر، این که مشکل بزرگ و غیر قابل حلی نیست، لیلا دقیقا همان مسیری را که هر کسی به فکرش می رسد طی می کند؛ رفتن به بازار و خریدن بشقاب شکسته و جایگزین کردن آن. حال اینکه لیلا به جای اینکه یکی از آن بشقاب ها را خیلی ساده تر از صاحبخانه اش بگیرد و به بازار برود، عملیات جیمز باندی راه می‌اندازد و بشقاب را پس از چند بار بالاخره با موفقیت می دزدد، یا اینکه چند ساعت در بازار راه می رود و یک بار مسیرش را گم و یک بار برای گرفتن کیفش از دست دزد تقلا می کند و دست آخر هم از دست شاگرد مغازه در زیرزمین فرار می کند (واقعا چه چیز مشکوکی در زیرزمین وجود داشت که باعث شد لیلا ناگهان بترسد؟)

 

 به نظر کارکردی به جز طولانی کردن زمان فیلم ندارد و از آنجایی که هیچ کدام تاثیری در پیشبرد داستان ندارند و با حذفشان هم اتفاقی نمی افتد، طبیعتا تنها بیننده را خسته می کنند.

 

می گویند فیلمنامه نویسی یعنی انتخاب یک مسئله هر چند کوچک و تبدیل آن به مهم ترین مسئله ممکن به قصد همراه کردن بیننده، آنچنان که بلاتشبیه در «دزد دوچرخه» اتفاق می افتد، واقعا ماجرای بشقاب شکسته چرا در فیلم برای لیلا انقدر مهم است و اساسا تا چه حد برای بیننده تبدیل به مسئله مهمی می شود؟ و آن وقت از آن صحنه پایانی که لیلا به گریه می افتد باید چه برداشتی بکنیم؟ مشکلات حل شد و زندگی زیباست؟ چرا؟

 

 

ارسال نظر

شما در حال ارسال پاسخ به نظر « » می‌باشید.