چهارشنبه ۶ آبان ۱۳۹۴ - ۱۱:۴۳

کاظم بلوچی: مکبر آیت الله دستغیب بودم

کاظم بلوچی سریال آمین

مشرق: فرزند حاج آقا دستغیب در راه فرودگاه تصادف و فوت کرده بود. آقا این پسر را خیلی هم دوست داشت. من دوان دوان خودم را رساندم منزل حاج آقا دستغیب تا ببینم با توجه به این حرفهایی که می زد که خداوند یک چیزهایی را از شما می گیرد تا امتحانتان کند، سعی کنید سربلند بیرون بیایید، می خواستم ببینم که خودش چه می کند؟

گروه فرهنگی مشرق – در سریال آمین همچون سایر همتایانش خوش درخشیده است. برخی تصور می کنند که بازیگر نقش همایون تمدن، در مجموعه آمین در این سالها کجا بوده و چه می کرده است. برخی تصور می کنند این سریال نخستین حضور او در عرصه نمایش است. در هر صورت کاظم بلوچی به دلیل کناره گیری از فضای مطبوعات و علاقه مندی به حضور در پشت دوربین برای نسلی که به امروز به تماشای جعبه جادو می نشیند پرسوناژ شناخته شده ای نیست. خودش می گوید که سالهاست تن به گفتگوی مفصل مطبوعاتی نداده است و با گشت و گذاری در مطبوعات و فضای مجازی می توان فهمید که اطلاعات چندانی از او در دسترس نیست. به بهانه پخش سریال آمین بت او مفصل گفتگو کردیم.


*چون اطلاعاتی از شما وجود ندارد، می خواهم این گفتگو، گفتگویی مرجع شود. کجا به دنیا آمدید؟ در چه خانواده ای؟ چند خواهر و برادر بودید؟ مقدمه گفتگو را باکلیشه آغاز کنیم. چون تا به حال رابطه خوبی با مطبوعات نداشتید و این حرفها را جایی نگفته اید. می خواهم از داستان زندگی شما کمی بیشتر بدانم.

البته مطبوعات با من رابطه خوبی نداشتند (خنده). عرض کنم که، من شیراز به دنیا آمده ام و در یک خانواده متوسط زندگی می کردم. پدرم عطار بود ومادر هم طبیعتا خانه دار. مادرم در ابتدا خانه دار نبود و در آموزش و پرورش کار می کرد.پدر مادرم  ،شاعر بزرگی بود. از نظر فرهنگی، مادرم خیلی به من کمک کرد، خودش هم دست به قلم بود.

*ایشان معلم بودند؟

بله. رفته بود برای اینکه معلم شود. منتها ترجیح داد که کارمند آموزش و پرورش باشد به جای معلم شدن. چون معتقد بود که معلمی، خیلی پراهمیت است و باید خیلی برای آن وقت بگذارد.

*چندتا خواهر و برادر بودید؟

سه تا برادر و یک خواهر. یک برادر بزرگتر از خودم دارم و یک برادر و یک خواهر هم کوچکتر از خودم دارم که شکر خدا بسیار در مشاغل خودشان بچه های موفقی هستند.

*تا چه سالی شیراز بودید؟

تا سال 54-53 شیراز بودم.

*از چه مقطعی وارد عرصه نمایش شدید؟

یک معلم دینی داشتیم به نام آقای سیف. حاج آقا سیف که بعدها مدیر دفتر امام جمعه شیراز شد (بعد از انقلاب). ایشان آدم بسیار جالبی بودند، یک آدم مذهبی درست و وارسته. وقتی اعیاد مذهبی می شد، ما را جمع می کرد که مثلا برای عید قربان نمایش برگزار کنیم  یا برای عید فطر و از این قبیل کارها. چون ما گروه تئاتر داشتیم.

 

فقر را تحمل می کردم اما زیر بار فیلمفارسی نرفتم



*پس بدین صورت وارد عرصه نمایش شدید؟!

بله. من آن زمان با تئاتر آشنا شدم، ما یک گروه تئاتری داشتیم در دبیرستان، که عباس کوثری که انشاله هرجا که هست، خداوند حفظش کند،هدایت گروه را بر عهده داشت. عباس کوثری بچه بسیار باسوادی بود، همان زمان، چخوف را خوب می شناخت، تمام نمایشنامه نویس های بزرگ را می شناخت، شکسپیر را می شناخت و می آمد و یک کارهایی از چخوف را آداپته و اجرا کردیم. آنقدر به تئاتر عشق داشت که مثلا هر دو سال یکبار، یک کلاس بالاتر می رفت! ولی او یک گروه تئاتری داشت که من یک نمایشنامه از آنها دیدم  و در دبیرستان به تئاتر علاقمند شدم.

* البته این سوال خیلی بد است مثلا در مطبوعات فرنگی ،ژورنالیست حق ندارد از کسی بپرسند که مذهبی است یا نه. ولی بگذارید من بپرسم،با توجه به اطلاعاتی که از شما دارم، همزمان با فعالیت در تئاتر گرایشات مذهبی پر رنگی داشتید. چون نمود این گرایشات در مثلا  درسریال عیاران(که شاخص ترین اثر تلویزیونی شماست) بروز پر رنگی دارد.

برای پاسخ دادن به این سئوال باید بازم فلاش بک بزنم .حاج آقا سیف جلوی مسجد جامع شیراز که آقای دستغیب آنجا دعای کمیل می خواندند، می ایستاد و قدم می زد تا من برسم، علاقه خاصی به من داشت و همین موضوع من را تشویق کرد که برای آقای دستغیب مکبری کنم. خلاصه ایشان آدم عجیبی بود.من آن زمان 15-14 ساله بودم، وقتی آقای سیف سر کلاس در مورد واقعه عاشورا و روایت هایی که در این زمینه وجود دارد، تعریف می کرد، اشک می ریخت. فکر کن کلاسی که پر از بچه های تخس بود، بچه هایی که از دیوار راست بالا می رفتند، ایشان که حضور داشتند،کاملا سکوت برقرار می شد. شاید بیشترین سکوت را در تمام عمرم، من در آن کلاس تجربه کردم. همه گوش می کردند و او آنقدر عاشقانه حرف می زد و عاشقانه روایت ها را می گفت که تو اصلا مجالی پیدا نمی کردی حتی یک تکانی بخوری و همینطور نگاهش می کردی. خب حاج آقا سیف می دانست، والدین من هم مذهبی هستند.



*از آیت الله دستغیب هم خاطره مشخصی دارید؟

وقتی آقای دستغیب می رفتند روی منبر، از مردم صلوات می گرفتم یا بخشهایی از ادعیه را می خوندم و این قبیل کارها که خیلی دوست داشتم، ایشان با خنده به من می گفت: تُخسی تو! تُخسی! یک زمان حاج آقا دستغیب روی منبر، حرف های خیلی جالبی می گفتند، حرفهایشان را هیچگاه فراموش نمی کنم. می گفتند «باز آی ، هرآنچه هستی بازآی/ گر کافر و گبر و بت پرستی بازآی/ این درگه ما درگه نومیدی نیست/ صدبار اگر توبه شکستی بازآی» خیلی این شعر را تکرار می کرد. از اشعار دیگری که زیاد تکرار می کرد این بود: « تا نگرید طفل ، کی نوشد لبن / تا نگرید ابر، کی خندد چمن؟» از این اشعار استفاده می کرد و یک بحثی راه انداخته بود در مورد اینکه خداوند انسانها را در زندگی امتحان می کند. امتحان خداوند یک زمانی ممکن است سخت باشد و بشر نتواند آن را بفهمد، چقدر خوب است که انسانها بتوانند از این امتحانات سربلند بیرون بیایند. مثلا یک زمانی، کسی را که تو خیلی دوست داری، از تو می گیرد. چیزی را که خیلی به آن علاقه داری، از تو می گیرد و می خواهد ببیند که تو چقدر ثابت قدم هستی؟ مثلا ممکن است یک دفعه، پدری باشد که پسرش را از دست دهد، یا پسری،  پدرش یا مادرش را در عنفوان جوانی از دست بدهد، یا همسرش را از دست بدهد، اگر بگوید خدای بزرگ، راضیم به رضای تو، خیلی از مشکلاتش حل می شود و می تواند از آن امتحان، سربلند بیرون بیاید. والدینم همه بچه ها را صبح زود بیدار می کردند برای نماز صبح. البته به این هم اعتقاد داشتند و می گفتند که اگر خودتان نگویید، ما بیدارتان نمی کنیم، چون درست نیست، باید خودتان بخواهید. یعنی ما شب می گفتیم مادر ما را برای نماز بیدار کن. اگر نمی گفتیم، بیدارمان نمی کرد. البته خودمان دیگر عادت کرده بودیم و بیدار می شدیم. یک روز سحر بیدار شدم، دیدم آمدند دم خانه ما، (چون می دانستند که من به جناب دستغیب خیلی علاقه دارم)، گفتند فرزند حاج آقا دستغیب در راه فرودگاه تصادف کرده و فوت کرده است. یک پسر را خیلی هم دوست داشت. آقا من دوان دوان خودم را رساندم منزل حاج آقا دستغیب تا ببینم با توجه به این حرفهایی که می زد که خداوند یک چیزهایی را از شما می گیرد تا امتحانتان کند، سعی کنید سربلند بیرون بیایید، می خواستم ببینم که خودش چه می کند؟ می خواستم بدانم در آن زمان خداوند، جوان برومندش را از او گرفته، عکس العملش چیست؟ خیلی برایم جالب بود. تا رسیدم آنجا دیدم مردم همه ریختند و آنجا خیلی شلوغ است. ما همینطور ایستادیم تا آیت الله دستغیب بیرون بیاید. آقای دستغیب از اتاق بیرون آمد، اگر بگویی حتی یک قطره اشک ریخت، نریخت. در صورتی که شبهایی که دعای کمیل یا روضه کربلا را می خواند، چشمانش پر از اشک می شد و بی وقفه گریه می کرد. اما آن روز یک قطره اشک از او ندیدم. عصایش را در دست گرفت و جلوی مردم حرکت کرد. من خیلی آرام همراهش رفتم و نگاهش می کردم، دیدم او کاملا طبق همان حرفهایی که خودش می زد، کاملا پذیرفته بود و تسلیم محض خواست خداوند بود. حتی شاید به نوعی با رفتار و با نگاهش، او به مردم دلداری می داد، چون خیلی از مردم ناراحت بودند. بهرحال مرگ جوان، خیلی سخت است، خصوصا آن زمان. روزهای جمعه هم که آقای پیشوا در مسجد نو، منبر می رفتند، من هم پامنبر ایشان می رفتم.



*مسجد نو؟

بله، مسجد نو. یک مسجد جامع داشتیم که آقای دستغیب می رفتند و یک مسجد نو داشتیم که حاج آقا پیشوا در آنجا حضور داشتند.
 

هری پاتر را اول ایرانی ها نوشتند / فقر را تحمل کردم اما زیر بار فیلمفارسی نرفتم/ مکبر آیت الله دستغیب بودم / رئیسعلی دلواری کمک کرد وارد دانشگاه هنر شوم/


*یک نکته ای برایم خیلی جالب است. آدمهایی که عاشق هنر می شوند ، پس زمینه مذهبی پررنگی دارند.

اکثرا همینطور اند. شما نگاه کنید بیشتر بچه هایی که بعد از انقلاب، به انقلاب، گرایش پیدا کردند هنرمندان بودند، عمدتا هم یک رابطه خاص، شاید بتوان گفت عرفانی یا شاید بتوان گفت رابطه خاص درونی. یک رابطه عمیق میان هنرمندان و مذهب وجود دارد. ولی حرفت کاملا درست است، عمده هنرمندان حتی کسانی که در ظاهر نشان نمی دهند، گرایش خاصی به مذهب دارند، فقط در ایران این مسئله صدق نمی کند،بلکه در تمام دنیا همینطور است. خیلی از این کارگردان های بزرگ، مذهبی هستند، نمونه اش مارتین اسکورسیزی. نمایشنامه نویس ها، کارگردانهای تئاتر، سینما، نقاشان و خیلی از هنرمندان که وقتی بیوگرافی آنها را نگاه می کنید، می بینید مذهبی بودند. کم بوده اند که غیرمذهبی بوده باشند.

*برویم قبل از سال 57 یعنی قبل از گزارش، یعنی مقطع تحصیلی تا علاقمند شدن شما به سینما.

قبل از انقلاب من چند تا تئاتر کار کردم که دو تا از نمایش ها را خودم کارگردانی کردم، من می خواهم یک پرانتز باز کنم. در همین جا بگویم  فیلم ساختن برای کودکان و درباره کودکان، خیلی مهم است. خیلی اهمیت دارد. شاید اگر در دوران کودکی و نوجوانی من، اگر فیلم های خوب کودکان وجود داشت، شاید من خیلی جلوتر از الان بودم. متأسفانه چنین فیلمهایی وجود نداشت و فیلمهایی بود که شاید ربطی به کودک و نوجوان نداشت. برای همین بود که والدین، به شدت مخالف بودند که بچه ها به سینما بروند. البته من آنقدر عاشق سینما بودم که هرطور بود، روزهای جمعه سینما می رفتم و فیلم می دیدم. بعد که آمدم دانشگاه و در رشته تئاتر، کارگردانی و بازیگری،دانشکده هنرهای دراماتیک قبول شدم. وقتی وارد دانشگاه شدم و در این زمینه، شعور و اندیشه بیشتری پیدا کردم،متوجه شدم چقدر ظلم می شد به ما واقعا!

 

*قهرمان در خور و اندازه همان دوران کودکی و نوجوانی خودتان نداشتید.

بهرحال کار مناسب حال  کودک ونوجوان، یک تعریفی دارد. در آن زمان واقعا اثر سینمایی و تلویزیونی برای کودکان و نوجوانان وجود نداشت، شرایطی مثل دوران کنونی. بیخودی هم جشنواره کودک برگزار می کنیم و مردم را سرکار گذاشته اند.

*در آن سن عاشق کدام ستاره ها شدید؟

آن که بیش از همه دوستش داشتم، کلینت ایستوود بود. « بخاطر یک مشت دلار» مرا عاشق ایستوود کرد. خیلی ، او را دوست داشتم. یادم هست عاشق فیلمهای چاپلین بودم، با وجودی که صامت بود ولی خیلی علاقه داشتم.

*یادتان هست کدام فیلمش؟

«عصر جدید»، «دیکتاتور بزرگ»، «پسر بچه» که این آخری فیلم خیلی محبوبم بود. شاید برای من اولین باری بود که حضور یک کودک را در یک فیلم می دیدم، در فیلمی که رنگش درست، طراحی اش درست است.

*دنبال یک قهرمان اندازه خودتان می گشتید.

بله. خیلی دوست داشتم، ما یک مادربزرگ داشتیم (خدا رحمتش کند) ما به او می گفتیم دوسی! او خیلی قصه بلد بود، خیلی قصه می گفت. به ایشان خانم دوسی می گفتیم (دوست را بدون ت تلفظ می کردیم). اسمش ایران خانم بود ولی ما به او دوسی می گفتیم. البته من نمی دانستم اسم واقعیش، ایران خانم است، وقتی بزرگ شدم فهمیدم! خیلی مهربان بود و خیلی قصه بلد بود، قصه های عجیب و غریبی بلد بود. حتی گاهی قصه های او بیشتر از فیلم دیدن، به دل من می نشست.
 

هری پاتر را اول ایرانی ها نوشتند / فقر را تحمل کردم اما زیر بار فیلمفارسی نرفتم/ مکبر آیت الله دستغیب بودم / رئیسعلی دلواری کمک کرد وارد دانشگاه هنر شوم/


*تقریبا زمانی که جایگاه مادربزرگ مثل شرایط کنونی از مد نیافته بود. میزانسن هم بدین صورت بود که سرمان را روی پای مادربزرگ می گذاشتیم و با نوازش های او قصه گوش می دادیم. چون خودم تجربه کرده ام، کاملا درک می کنم.

دقیقا. خوبی قصه شنیدن از مادربزرگ این بود که تو مجال پیدا می کردی که در ذهنت، این کاراکترها را بسازی، در ذهنت آن فضا را بسازی و از دریچه ذهن خودت، به آن فضا و کاراکترها نگاه کنی. این لحظات خیلی برای ما مزه داشت. حتی من یک شوهرخاله ای داشتم که دایی او، نقال بود (یعنی دایی ِشوهرخاله ام). یک روز ما منزل خاله ام، دعوت داشتیم و رفتیم، این آقا دایی هم آمده بود و آنجا برای ما نقالی کرد، شیرینی این لحظات را به هیچ وجه فراموش نمی کنم.

*کم کم دارم متوجه می شوم که چگونه عاشق مدیوم نمایشی شدید.

بله. همان زمان متوجه شدم در رادیو، برنامه ای هست به نام «قصه های شب». شبها، موقع خواب حتما به قصه های شب گوش می دادم و می خوابیدم، خیلی دوست داشتم. برای همین وقتی که آمدم تهران، اولین جایی که رفتم و کار کردم، رادیو بود. رفتم در داستان های شب کار کردم و یک برنامه دیگری در رادیو  بود به نام «تئاتر هفته» که روزهای جمعه آنجا بازی می کردم. آن فضا را خیلی دوست داشتم، چون بازیگران، با صدا و بیانشان، کاراکترها را می ساختند. یادم هست که آنجا آقای امیر فضلی جناب وجناب محتشم که انسانهای بزرگی بودند، به من گفتند: «بچه، تو حیف است در رادیو کار کنی، دیگر نمی توانی روی صحنه، خوب کار کنی. تو که عشقت تئاتر و سینماست، دیگر نمی توانی در آن مدیوم کار کنی. چون وقتی تئاتر در رادیو کار می کنی، تمام حست را به بیانت می دهی و این امر در تو نهادینه می شود. وقتی روی صحنه می روی، دیگر بدنت، بی تحرک خواهد بود.»

*همان اتفاقی که به نظرم برای اکبر زنجان پور و خسرو شکیبایی هم افتاد.مدتی در حوزه دوبله فعالیت کردند و بعد خودشان از این کار بیرون آمدند و به نوعی شاید از همین موضوع ترسیدند.
آ
قای زنجان پور در فیلم شعله گویندگی کردند اما در دوبله فیلم طلسم که ایشان هم بودند بنده هم حضور داشتم.

*پس دوبله هم کار کرده اید.

بله. مردی گو ها را می گفتم، خسرو شکیبایی و اکبر زنجان پور ، شخصیت های اصلی را می گفتند .

*با کدام مدیر دوبلاژها کار کرده اید؟

یادم نیست، ولی خیلی ها ماندند ولی اکبر، خسرو و من بیرون آمدیم چون می خواستیم فیلم کار کنیم، تئاتر کار کنیم. نمی خواستیم بازی با صدا در ما نهادینه شود که تمام حسمان را به بیانمان بدهیم. البته برخی گفتند اگر در دوبله بمانی، خیلی پیشرفت می کنی ولی من ترجیح دادم نمانم. همانطور که شکیبایی و زنجانپور نماندند. بهرحال دوبله های  خسرو و اکبر  و شخصیتهای که گفتند ماندگار شد. بهرحال پیشینه تئاتری داشتند و بلد بودند چه کار بکنند. من فقط دیالوگ های یک خطی و دو خطی را می گفتم. من بواسطه مالک قبلی سینمای عصر جدید،آقای کاوه (خدا رحمتش کند) وارد دوبله شدم. ایشان آمدند دانشکده ما، چون می دانی که آن زمان دوبلور ها اصلا اجازه نمی دادند کسی وارد این حرفه شود.
 

هری پاتر را اول ایرانی ها نوشتند / فقر را تحمل کردم اما زیر بار فیلمفارسی نرفتم/ مکبر آیت الله دستغیب بودم / رئیسعلی دلواری کمک کرد وارد دانشگاه هنر شوم/



*بله. کاملا یک دایره بسته بود.

آقای کاوه آمدند و گفتند من یک تعداد دوبلور می خواهم. بچه ها هم تعجب کردند و ما رفتیم. بعد فهمیدیم دوبلورها به خاطر کمبود دستمزدشان اعتصاب کردند.

* زمان اعتصاب دوم دوبلورها در دهه پنجاه.

بهرحال ما فهمیدیم که او به این دلیل ما را آورده که کسی کار نمی کند وگرنه عاشق چشم و ابروی ما نبوده است. یکی از دلایلی که کار را رها کردیم همین بود، چون فهمیدیم که بهرحال دوبلورها بالاخره باید به حقشان برسند، ولی ما بچه هایی بودیم که درس خوانده بودیم، دانشگاه دیده بودیم و این موضوع را می فهمیدیم.

*فیلم گزارش را که کار کردید، چندسالتان بود؟

حدودا شاید 19 سالم بود.


*با کیارستمی کجا آشنا شدید؟

کیارستمی آمد دانشکده و یک تعدادی از بچه ها را انتخاب کرد، از جمله مصطفی طاری ، هاشم ارکان (خدا بیامرزدش). یعنی بدون اینکه ما کیارستمی را بشناسیم، خودش آمده بود و از اساتید پرسیده بود دانشجویان شاخص بازیگری چه کسانی هستند و اساتید من و چند نفر دیگر را به او معرفی کردند که مثلا فلانی و فلانی و... از دانشجویان نخبه دانشگاه هستند.

*از زمان دانشگاه با مصطفی طاری رفیق شدید؟

مصطفی طاری از بچه های فوق فعال دانشکده بود و بازیگر خوبی هم بود، همه بچه های دانشکده دوستش داشتند. استادی داشتیم به نام محمود جوهری بود که خدا رحمتش کند، کسی که نقش رئیسعلی دلواری را بازی کرد.آدمی بود که هیچوقت نمازش ترک نمی شد،خیلی عجیب و غریب بود. البته قبل از انقلاب در اثر سانحه تصادف فوت کرد. فکر می کنم حدودا یکسال قبل از انقلاب، بود. همه می گفتند حیف، او الان باید می بود. یعنی آدم خاصی بود، خیلی مذهبی بود. در حقیقت، محمود جوهری، من را با مصطفی طاری آشنا کرد. برای ورود به دانشکده پس از قبولی باید مصاحبه می کردیم. دکتر فروغ رئیس دانشکده هم اگر در مصاحبه، می فهمید که طرف مصاحبه شونده وضع مالی خوبی ندارد، طرف را رد می کرد. چون اعتقاد داشت کسانی که می آیند، هنر بخوانند، باید از نظر مالی، تأمین باشند تا نروند خودشان را بفروشند و کارهایشان را درست انتخاب کنند، درست یا غلط این نگاه را داشت. من نشسته بودم روی صندلی های دانشکده و منتظر بودم برای مصاحبه صدایم کنند. اولین باری که محمود جوهری را دیدم، پاهایش را دیدم! آمد و به صندلی من نزدیک شد، با پایش به پاهایم زد و گفت: « چیه جوون ؟ تو فکری؟!» من سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، دیدم رئیسعلی دلواری است! گفتم چیزی نیست. باز گفت: چته؟! گفتم هیچی. گفت: «خیلی توی فکری، من را می شناسی؟ » گفتم: بله تو رئیسعلی دلواری هستی. گفت: اسمم چیست؟ گفتم: نمی دانم. گفت: من محمود جوهری هستم. گفتم سلام. گفت: چرا اینجا نشسته ای؟ اسمت چیه؟ گفتم: کاظم بلوچی هستم، منتظرم برای مصاحبه صدایم کنند. گفت: اِ، تو اول شدی، می دانستی؟ چون محمود خودش، تدریس هم می کرد. یعنی در همان دانشکده خودمان، تدریس هم می کرد. گفت: می دانستی در امتحانات عملی اول شدی. گفتم: نمی دانستم. گفت: بله. حالا که می خواهی بروی مصاحبه، چرا اینطور می خواهی بروی؟ من یک شلوار لی پایم بود و کفشی که پاشنه اش را خوابانده بودم، پیراهنم را روی شلوار انداخته بودم! جوهری گفت: اینطور بروی، حتما دکتر فروغ ردت می کند. گفتم : چرا باید ردم کند؟ مگر نمی گویی من اول شده ام؟ یک انبار لباس در دانشکده بود که بچه ها برای کارهایشان استفاده می کردند، رفتیم آنجا و جوهری از لباسهای خودشان به من پوشاند و گفت: « اینطوری برو برای مصاحبه، اگر هم از تو سؤالی کرد بگو پدرم خیلی پولدار است وگرنه ردت می کند، حیف توست. » خلاصه رفتیم و در مصاحبه با دکتر فروغ هم ماجرایی داشتیم. به دکتر فروغ گفتم پدرم تاجر قالی است و این حرفها. بعد که دانشکده شروع شد، دکتر فروغ  را بعد از مدتی دیدم که با ماشین آمده بود، یکی از بچه های انتظامات که به او عباس نگهبان می گفتند، می آمد و در ماشین را برای او باز می کرد، من ناگهان دویدم و گفتم : «معذرت می خواهم دکتر! دکترجان! » دکتر با تعجب برگشت من را نگاه کرد که چه شده است، من گفتم: «خوابگاه مابگاه به ما نمی دهند؟» گفت: «پسرم ! پدر شما که خیلی پولدار است ، بگو یک آپارتمان برایت بخرد! » گفتم: پدر من که پول ندارد آپارتمان بخرد! زد زیر خنده ، آنقدر خندید که نگو . اصلا هروقت من را در دانشکده می دید و یادش می آمد که سرش کلاه گذاشته ام، می خندید.
 

هری پاتر را اول ایرانی ها نوشتند / فقر را تحمل کردم اما زیر بار فیلمفارسی نرفتم/ مکبر آیت الله دستغیب بودم / رئیسعلی دلواری کمک کرد وارد دانشگاه هنر شوم/



*به او نگفتید این کلک را  از محمود جوهری آموختید؟

نه، نگفتم. ولی بعد از آن خیلی به من علاقمند شد، پیگیری هم کرده بود و فهمیده بود که از بچه های خوب دانشکده هستم (از لحاظ کاری) و در نهایت مرا به دکتر کوشان معرفی کرده بود. دکترکوشان ( پدر خوانده سینمای ایران بود) تصمیم داشت، تعدادی از بچه های آکادمیک را وارد حوزه سینما کند. چون می دانید که بدون اجازه او، کسی نمی توانست وارد سینما بشود. یعنی شما هرکسی از بازیگران قدیمی را نگاه کنید، این آقا بود که اجازه داده بود وارد سینما شود، از فردین، وثوقی و سعید راد و هرکسی که فکرش را بکنی.

*چه جور آدمی بود؟ (این بخش را می پرسم چون کسانی که کوشان را در محیط حرفه ای درک کرده اند کمتر راجع به او صحبت می کنند.)

اصلا آدم عجیب و غریبی بود، من او را نمی شناختم. مصطفی طاری آمد و گفت بیا برویم جایی، با تو کار دارم. خلاصه من را برد پارس فیلم در جاده کرج. گفتم: مصطفی اینجا کجاست که من را آورده ای؟ گفت: حرف نزن، دکتر کوشان می خواهد تو را ببیند. گفتم: چرا؟ گفت: دیوانه! خب از تمام اساتید سؤال کرده، از دکتر فروغ سؤال کرده، همه تو را به او معرفی کرده اند. خلاصه رفتیم و دیدیم خیلی از بازیگران، حرفه ای آن روزگار  ایستاده بودند که آقا، اجازه بدهد و آنها پیش او بروند. مصطفی یک چیزی به مدیر دفترش گفت، و مدیر دفتر رفت بالا. من هم با همان قیافه ژولیده، با کفشهای پاشنه خوابیده و خلاصه با همان لباسهای دانشجویی هپلی، آمده بودم. یادم هست که مدیر دفتر کوشان، از آن پله های مارپیچ پایین آمد و گفت: آقا منتظر شماست، بیا بالا. در راه که داشتیم می رفتیم، به من گفت: بحث نکنی، به او نگویی آقای دکتر، نگویی آقای کوشان، فقط بگو: آقا ! بگو آقا چشم، آقا چشم! چیز دیگری نگویی ها! گفتم که بابا من اصلا نمی خواهم بروم دیدنش! منتها به زور مرا بردند خدمت آقای دکتر کوشان. رفتیم داخل اتاقش. ایستادم، اتاق بزرگی بود، یک میز بزرگی جلوی او بود و مشغول نوشتن بود. سه دقیقه، چهار دقیقه، ده دقیقه، ایستادم و او همانطور می نوشت. سرش را بلند کرد و گفت : بنشین! دوباره شروع کرد به نوشتن. من نشستم و بالاخره نوشتنش را تمام کرد و گفت: بلند شو، بایست این وسط. آمد و دور من یک چرخی زد و گفت: «خوبه، خوبه، خوبه، خوبه! بنشین! چی می خوری؟» گفتم: چیزی نمی خورم. سه چهار تا زنگ روی میزش بود، یکی برای سرایدار، یکی برای مدیر دفتر و خلاصه برای هرکسی، زنگ داشت. زنگ سرایدارش را زد و او آمد و گفت: ببین او چه می خورد، برایش بیاور. سرایدار به من گفت: چی می خوری؟ گفتم: هیچی. سرایدار به من اشاره کرد حالا که آقا گفته، یک چیزی بخور. گفتم: چای! گفت: بله بله ! قهوه! آقا، قهوه می خواهند، الان برایش می آورم. دوباره کوشان زنگ زد و گفت: به نجیب زاده (خدا بیامرزدش) بگویید بیاید. نجیب زاده آمد، از او پرسید: احمد، چندتا سناریو دستت هست؟ گفت: آقا سه تا. گفت: برای چه کسی نوشته ای؟ او هم اسم سه تا از بازیگران مطرح آن زمان را گفت. کوشان گفت: نمی خواهد ! هرسه تا را روی این بنویس. نجیب زاده گفت: چشم آقا. کوشان گفت: الان که فرستادمش بیرون، او را بهتر ببین. گفت: چشم آقا و رفت بیرون. من برگشتم و گفتم: « معذرت می خواهم آقای دکتر، به من گفته اند به شما نگویم دکتر! گفته اند نگویم دکتر کوشان! خلاصه نمی دانم چه به شما بگویم، اما من دوست ندارم فیلمفارسی بازی کنم.» گفت: چی.........؟! گفتم: من نمی خواهم فیلمفارسی بازی کنم. گفت : تو (... ) خوردی که آمدی. عصبانی شد، داد و بیداد و گفت بلند شو برو بیرون. وقتی خواستم در را باز کنم و بروم بیرون، گفت: وایستا ببینم! بیا ببینم! گفت: تمام اساتید دانشگاه و دکتر فروغ و همه، از تو تعریف کردند، خب اگر نمی خواهی فیلمفارسی بازی کنی، پس چرا داری چنین رشته ای را می خوانی؟ مگر نهایتا نمی خواهی بروی سینما؟ گفتم: چرا، ولی فیلمفارسی دوست ندارم. چون واقعا هم وحشت داشتم که بروم فیلمفارسی بازی کنم ، حالا یک صحنه منشوری تو فیلم باشه! به گوش ننه بابایم می رسید، من را می کشتند، البته آنها اصلا به سینما نمی رفتند ولی من به آنها احترام می گذاشتم. جدای از این مسئله، خود فیلمفارسی را هم چون آمده بودم دانشکده و می دانستم چیست، احساس می کردم که حداقل جای من نیست. بهرحال گفتم من سینما را دوست دارم ولی فیلمفارسی را نه. گفت: چه کسانی را قبول داری در این مملکت؟ من هم اسامی چند تا از بچه های تئاتر که بلد بودم را گفتم. کوشان گفت خب اینها که تئاتری های گردن کلفتی هستند، می خواهی زنگ بزنم، نقش دهم فیلمفارسی به آنها بدهم، سینه خیز بیایند اینجا  امضا کنند و بروند؟ گفتم که آقا خب آنها حتما احتیاج دارند ، من که احتیاج ندارم. گفت: «بله! از قیافه ات مشخص است که احتیاج نداری!» گفتم: نه، احتیاج که دارم اما اگر یک لقمه نان خشک هم بخورم، سیر می شوم، زن و بچه هم ندارم، مشکلی ندارم. بعد از 5 دقیقه دوباره سکوت شد، 10 دقیقه سکوت شد، همینطور فکر می کرد و من را نگاه می کرد. بالاخره گفت خب تصمیمت چیست؟ چه می خواهی بکنی؟ نمی خواهی در سینما کار کنی؟ گفتم: چرا، ولی اول می خواهم روی صحنه تئاتر، مطرح شوم. گفتم : همین آدمهایی که اسم بردم، اگر می روم فیلمهاییشان را می بینم به این دلیل است که در تئاتر آدمهای بزرگی هستند، من هم می روم ببینم که در سینما چه کرده اند. من هم هروقت در عرصه تئاتر مطرح شدم و توانستم مثل آنها بشوم، آن زمان می روم و در سینما هم کار می کنم. گفت: برو... برو بیرون. من هم در را باز کردم که بروم، رفتم بیرون و خواستم در را پشت سرم ببندم که گفت: بیا تو! دوباره آمدم داخل. گفت: تو اکبر عالمی را قبول داری؟ گفتم: بله. چون اکبر عالمی در دانشکده ما تدریس می کرد، آن زمان مدیر لابراتوار پارس فیلم بود.
 

 



*یعنی آنجا با کوشان کار می کرد؟

بله. اولین فیلم سینمایی اش را می خواست در دفتر کوشان بسازد. خلاصه گفت: عالمی را قبول داری؟ گفتم: بله می شناسمش، استاد دانشکده ماست. گفت اکبر عالمی را خبر کنند. اکبر آمد داخل و کوشان پرسید: آن فیلمنامه ای که دست توست، چه کسانی قراراست کار کنند؟ گفت: آقای مشایخی، انتظامی، مصطفی طاری، نصیریان. کوشان گفت: شخصیت اصلی داستان را به چه کسی می خواهی بدهی؟ اوهم اسم یک بازیگر مطرح آن زمان راگفت، کوشان گفت: « نه! بده به این». اکبر عالمی گفت: چشم آقا. بعد رو به من گفت: « حالا خوب شد؟ این که اکبر عالمی است، دیگر فیلمفارسی که نیست! برو با او کار کن.» حالا اگر یک زمانی اکبر عالمی را دیدی، از او بپرس. چون شکر خدا هست، بسیار هم انسان بزرگ و فرهیخته ای است و من هم خیلی دوستش دارم، واقعا باسواد است، عاشق برنامه های تئوری محور او در سیما بودم، حیف که دیگر برنامه های گذشته او در تلویزیون تکرار نمی شود.

* یاد هنر هفتم بخیر.

واقعا دوستش دارم، چون سواد داشت و می فهمید و هیچ بی سوادی جرأت نداشت، جلوی او بنشیند و حرف مفت بزند. خلاصه قرار شد با اکبر کار بکنیم که نشد و رسید به انقلاب .

*داشتم فکر می کردم که منتقدان همیشه فیلمسازهای ناکام هستند. این درمورد پرویز نوری و اکبر عالمی کاملا صدق می کند.

من هنوز هم آرزو دارم، اکبر کار کند. چون از جمله افرادی است که خیلی دوستش دارم، اصلا حضورش را دوست دارم.
*ببینید ، اصلا دوست ندارم بحث سیاسی کنم اما آدمهایی با این دیدگاه ضد فیلمفارسی در دوره شما در دانشجویی شما، کم نبودند.
درست است.

*یعنی آدمهایی که نمی خواستند،تن به جریان اصلی فیلمفارسی بدهند. تحولات سیاسی 1357 برای فرهیختگان و روشنفکران، بدل به چه نعمتی شد و همگی با تغییر شرایط سینماو تلویزیون ،افتادند در کمپوت هلو.

ولی همان دانشجویان هم نسل من، آمده بودند که جریان سینما را عوض کنند و می کردند.

*یعنی پتانسیل این کار را داشتند.

صد در صد. وقتی من دانشجویی هستم که از نظر مالی چیزی ندارم، حتی نمی توانم یک خانه اجاره کنم و در آن زندگی کنم، حاضر نمی شوم فیلمفارسی بازی کنم،معلوم است که چه قصدی داشتم و دارم. خدا شاهد است که دکتر کوشان، به من گفت: ببین بچه، تمام کسانی که آمدند سینما به دستور من آمدند، بدون اجازه من، کسی نمی تواند در این سینما آب بخورد. تو می دانی چندماه دیگر عکس تو می رود روی جلد مجلات و روزنامه ها و همه جا از تو صحبت می کنند؟ گفتم : نمی خواهم. خب وقتی من اینطور صحبت می کنم و کار را به هیچ وجه قبول نمی کنم، حتما به این کار علاقه دارم! این کار را می کنم تا محیط به گونه ای باشد که بتوانم در آن نفس بکشم و شرایط را اصلاح کنم. یکی از چیزهایی که دوست دارم بیشتر کار شود ، فیلم کودک و نوجوان است. ببین ما بعد از انقلاب ، خیلی درمورد کودک و نوجوان، کار کرده ایم . خود من یکی دو مورد سریال ساختم، یک فیلم سینمایی ساختم که بعد از سالها، در گروه کودک و نوجوان تلویزیون هم کار شد. ولی من نمی دانم چرا در این کار، سهل انگاری می شود! نمی دانم چرا خیلی دوست دارم دوران این سهل انگاری به پایان برسد وتمام شود و بدانند که این بچه ها، آینده سازان این مملکت هستند.

*خب الان دارند با انیمیشن های هالیوودی ، بزرگ می شوند.

متأسفم. خب باید با فرهنگ خودمان رشد کنند. ببین ، قبل از اینکه هری پاتر و این قبیل فیلمها ، ساخته شود، فیلمنامه ای منوچهر آذر برای من نوشت، به نام « مجید و جادوگر خمره سوار. من خیلی دوست داشتم این فیلمنامه را کار کنم. قبل از اینکه هری پاتر، درسطح جهان، مطرح شود،. شما این فیلمنامه را که می خوانی، یک هری پاتر ایرانی است و اگر الان این فیلمنامه را بخوانی می گویی هرکس آن را نوشته، از روی هری پاتر، کپی کرده. در صورتی که آن زمان اصلا هری پاتر نبود. اما به دلیل اینکه مخارج زیادی داشت و تروکاژ زیادی داشت، متأسفانه کار نکردند و اجبار به دلیل انتشار کتاب های هری پاتر و مجموعه فیلم هایش، فیلمنامه کناری افتاده است. می خواهم بگویم چقدر اندیشه، هوش و شعور در این مملکت وجود دارد منتها، بی تفاوت از کنار آن، رد می شوند.               ادامه دارد ......
                                                                                                                           
گفت و گو از علیرضا پورصباغ

ارسال نظر

شما در حال ارسال پاسخ به نظر « » می‌باشید.