از مرضیه هاشمی، این روزها زیاد شنیدهایم. همه خواهان آن هستند که این خبرنگار ایرانی - آمریکایی شبکه تلویزیونی پرستیوی که در بند رژیم ایالات متحده آمریکاست زودتر آزاد شود. خبرنگار زنی که بازداشت او سبب شد به سرعت در کانون توجهات قرار گیرد و خیلیها که تصویر مجری سیاهپوست شبکه انگلیسیزبان ایران برایشان آشنا بود بپرسند او کیست؟ در مورد مرضیه هاشمی، احتمالا چیزهایی شنیدهاید اما روایت خود او از زندگیاش جذابیت دیگری دارد. آنچه میخوانید داستان کوتاه زندگی «ملانی فرانکلین» است که بعد از ۲۲ سال به مرضیه هاشمی تغییر نام داد. او در این روایت که برنامه «اقیانوس آرام» آن را پخش کرد، از فراز و فرودهای زندگی یک زن سیاهپوست تازهمسلمان که دلداده انقلاب ایران شده میگوید. با ما همراه مرضیه هاشمی در این روایت باشید.
من مرضیه یک سیاهپوست هستم
من مرضیه هاشمی، یک آمریکایی و مستندساز هستم. یک اتفاق عجیب برایم پیش آمد.
یادم هست وقتی کلاس اول بودم هنوز در برخی ایالتهای آمریکا، سیاهپوستان و سفیدپوستان از هم جدا بودند و برای همین ما از سفیدپوستان جدا بودیم، اما وقتی به کلاس دوم رفتم، آمدند و گفتند دیگر نیازی به جدا بودن سیاهان و سفیدان نیست و همه کنار هم میتوانند بنشینند.
یک روز معلم گفت همه غیر از «ملانی» بایستند. من که یک بچه کلاس دومی بودم گفتم مگر من با بقیه چه فرقی دارم؟ آن معلم چه هدفی داشت؟ تمایزدهی بین من و سفیدپوستان!
آن تجربه در سنین کودکی باعث شد من تلاش کنم خودم را ثابت کنم که «میتوانم» و همین هم شد.
زندگی بالا و پایین دارد
هیچوقت فراموش نمیکنم، یک روز میخواستم غذا درست کنم، خب من هم بلد نبودم، چون من فقط درس خوانده بودم و از مادرم یاد نگرفته بودم. یک همبرگر درست کردم و به شوهرم دادم. گفت این چیست؟ گفتم مگر نمیدانی، این همبرگر است. گفت همبرگر گرد است، ولی این گرد نیست. گفتم حالا خب! البته مرد خوبی بود... .
از ابتدا گفتم که زندگی خیلی بالا و پایین دارد و بعضی از تجربههای تلخ را که در زندگی میچشیم بعدا در زندگی به کارمان میآید.
من یک انسانم نه یک مداد رنگی!
در یک خانواده مذهبی مسیحی بزرگ شدم و هر یکشنبه کلیسا بودم. پدر من همیشه سروقت در کلیسا ما را حاضر میکرد و بسیار در این امور منظم و مقید بودیم. من همیشه در مورد ادیان و از جمله مسیحیت سؤال داشتم و جستوجو میکردم. شاید به خاطر همین وقتی به دانشگاه رفتم وارد رشتهای جستوجوگرانه یعنی رسانه شدم. من در این رشته یاد گرفتم باید با افراد مختلف گفتوگو کرد و سخنان مختلف را شنید. آن زمان در دانشگاه، کلا یک درصد سیاهپوست بودند و همگی سفید بودند.
روز اول وقتی من رفتم خوابگاه، هماتاقیام رفت بیرون. بعدازظهر به من گفتند ایشان نمیخواهند با یک سیاهپوست هماتاق باشند! انگار من یک مداد رنگی بودم، در حالی که ما انسانیم، ولی من به این فضا عادت داشتم چون از همان بچگی تجربه چنین رفتارهایی را داشتم ولی دانشجویان سیاهپوستی که از محیطهای مخصوص سیاهان آمده بودند، خیلی اذیت میشدند.
مشکلات من و مادرشوهرم
اتفاقی پیش آمد که مادرشوهر و پدرشوهر من آمدند آمریکا. آنها آمدند، که من برای کاری منزل نبودم و آنها را برای اولینبار در فرودگاه دیدم و شش ماه پیش ما بودند. من فارسی نمیتوانستم حرف بزنم و آنها انگلیسی نمیدانستند. شوهرم ترجمه میکرد و گاهی از ترجمه کردن خسته میشد.
ایران آرزوی من بود
من به ایران آمدم. از انقلاب اسلامی که جرقه اولیه را زد، ایران آرزوی من بود. من وقتی از فرودگاه به میدان آزادی رسیدم گفتم «اوه مای گاد!»
خانواده در ایران پررنگ است
نوجوان امروز ایران و آمریکا به خاطر تحولات جهان بسیار به هم نزدیک هستند که این مسأله میتواند هم مثبت باشد و هم منفی. البته ساختار خانواده در ایران محکمتر از دیگر نقاط است، ولی میترسم؛ چون سرعت تغییرات بسیار زیاد بوده و این استحکام در حال کمرنگ شدن است.
امام قهرمان زندگیام بود
من اگر بخواهم یک قهرمان برای زندگیام انتخاب کنم امام خمینی(ره) است. وقتی مسلمان شدم و تصاویر امام را در جماران دیدم که مردم برای ایشان گریه میکنند، این موضوع برای من که فرهنگی متفاوت داشتم خیلی عجیب بود تا اینکه خودم به ایران آمدم و یک روز به دیدن ایشان رفتم، وقتی امام از در وارد شدند خودم زار زار از دیدن ایشان گریه کردم! دست خودم نبود، امام خیلی زندگیام را عوض کرد.
انقلابی به نام خدا
من خیلی در مورد انقلابها و عدالت در سراسر دنیا مطالعه میکردم و دنبال این مسائل بودم. در این زمینهها هم زیاد میخواندم، اما یک چیزی تنم را میلرزاند و آن هم این که انقلابیون کشورهایی مثل چین، کوبا و ... میگفتند خدایی وجود ندارد و همین باعث شد قدری از آن فضا فاصله بگیرم.
یک روز در دانشگاه دیدم گروهی جمع شدهاند و شعار میدادند، رفتم جلو تا ببینم چه میگویند؟ دیدم علیه شخصی به نام «شاه» شعار میدهند. فهمیدم که این افراد ایرانی هستند و همانجا بود که با ایران آشنا شدم.
بعد از چند وقت انقلاب شد، در رسانهها میدیدم که یک پیرمرد در ایران جلو افتاده و میلیونها جوان دنبال این پیرمرد راه افتادهاند، چیزی که برایم عجیب و جالب بود. با تحقیقات مختلف دیدم یک حرکت انقلابی عدالتخواهانه سیاسی راه افتاده که خدا هم در آن وجود دارد.
ناگهان دیدم مسلمان شدهام!
برای فهمیدن این حرکت مردم ایران، به سراغ قرآن رفتم و همان زمان برای اولین بار انجیل را هم کامل خواندم و فاصله بین این دو کتاب را کاملا متوجه شدم.
بعد از دو سال، دیدم من که فقط به خاطر فهمیدن انقلاب ایران به دنبال فهم قرآن رفته بودم حالا به سمت اسلام گرایش پیدا کرده بودم! جوانی ۲۲ ساله بودم که مسلمان شدم، اما نمیدانستم که اسلام چقدر زندگیام را عوض میکند. از لباس، رفتار، سرگرمی و همه شؤونات زندگیام تغییر کرد.
روز شنبه مسلمان شدم و روز دوشنبه با روسری سر کلاس رفتم، استادم گفت چه خبره؟ گفتم هیچی! من مسلمان شدم. همه دانشجویان برگشتند و چپ چپ من را نگاه کردند!
انتخابهای سخت!
شما تصور کنید مادری که دیروز برای من غذا میپخت و من با لذت میخوردم امروز دیگر نمیتوانم غذایش را بخورم، چون با گوشت خوک پخت شده و گوشت آن بر من حرام شده است، یا ذبح اسلامی نیست. چطور میتوانید به مادری که این همه برای پخت آن غذا زحمت کشیده بگویید عذرخواهی میکنم نمیتوانم بخورم، آن روز فقط سالاد خوردم. آن هم در شرایطی که بعد مدتها به خانه بازگشته بودم و او غذاهایی که دوست داشتم را برایم آماده کرده بود ولی من نمیخوردم.
دوستان قبلیام را به مرور از دست دادم و کمکم دوستان دیگری پیدا کردم.
استخاره برای ازدواج با یک سیاه
یک روز در مرکز اسلامی بودم و مرد خوشتیپی را دیدم که آنجا بود. اتفاقا او درباره من هم با افراد آنجا صحبت کرده بود و بالاخره با هم ارتباط برقرار کردیم. او یک مرد ایرانی بود که از من خواستگاری کرد. زنگ زد به مادر و پدرش و توضیح داد. اولین چیزی که گفتند این بود که نمیتوانی یک دختر سفیدپوست بگیری؟ این دیدگاه ایرانی است، مثلا وقتی بچه به دنیا میآید سفید است، همه میگویند بهبه چه سفید زیبایی، ولی وقتی سیاه باشد میگویند اوه اوه بچه سیاه!
همسرم به مادرش گفته بود، این چه حرفی است، او مسلمان است. مادرش هم گفته بود نه من هم مسألهای ندارم با این موضوع و قرار شد استخاره کنند که قرآن گفته بود تعجیل کن!
شیرینیهای زودگذر
طی یک سال و نیم من سه عزیز از دست دادم. مادر، پدر و شوهرم را از دست دادم. من ایران بودم که شوهرم در آمریکا تصادف کرد و فوت شد. پسر بزرگم ۱۷سالش بود.
برای اینکه بگویم زندگی چقدر زود تغییر میکند باید یادآوری کنم که این هفته با همسرم و بچهها در شهربازی خوش بودیم، ولی هفته بعدش در بیمارستان بالای سر جنازه همسرم بودم و خداحافظی میکردم.
ارزش هرچیزی به سختی آن است
زندگی آسان نیست. فراموش نکنید چیزی که آسان به دست میآورید ارزشمند نیست، با سختی انسان ساخته میشود و چون خودم را به سختی به دست آوردهام این حرف را میزنم. خیلی خدا به آدم کمک میکند. وقتی اتفاقی پیش آمد نباید بگوییم چرا من؟
ارسال نظر