به گزارش سینماپرس، سازمان هنری-رسانهای اوج چند سالی است که پروژه بزرگ تصویر کردن پروندههای مهم تاریخ انقلاب را در دستور کار قرار داده است. این امر، فی نفسه امری مبارک و البته به شدت ضروری است و جدای از آن، جزو کارویژههای ذاتی سازمانی چون اوج محسوب می شود.
لیکن روایت پروندههای تاریخ معاصر، که عمدتا بخشهای مهمی از جزییات تاریخی آن در اسناد و مدارک ثبت و ضبط شده و مضافا، بسیاری از چهرهها و شخصیتهای دخیل در رقم خوردن آنها هنوز در حیات هستند و حاضر و ناظر، به همان میزان که ضروری و مبارک است، دشوار و طاقتفرسا هم هست. اثر تاریخی، در ذات خود، بار امانت تاریخ یک ملت را به دوش می کشد و کسانی که پای در وادی ثبت هنری رویدادهای تاریخی می گذارند، مسوولیت و تعهدی بسیار صعب و شاق را به عهده می گیرند، چرا که شاید گرد هم آمدن مجموعهی عوامل متعددی که برای ساخت یک اثر تاریخی لازم هستند، تنها یک بار میسر شود و اولین اثر، آخرین اثر در آن زمینه باشد. از این رو، امکان اشتباه و سهلانگاری و سوءتفسیر باید به حداقل ممکن برسد.
البته این که بعد از گذشت ۴ دهه از عمر مبارک انقلاب اسلامی، «اولین» بار اثری درباره موضوعات مهم تاریخ انقلاب چون عملیات ضربه به مرکزیت منافقین، عملیات مرصاد یا عملیات ضربه به مرکزیت حزب توده ساخته می شود، طبعا در وهله نخست، عموم علاقمندان و دلسپردگان انقلاب را خوشحال می کند و بخش عمدهی همین قاطبهی تماشاگران، از دیدن جزییات یک رویداد تاریخی(که تاکنون شاید فقط کلیاتی از ان شنیده بودند) دچار شعف و رضایت می شوند. لیکن، برای اهل نظر، و کسانی که دستی از دور بر آتش پژوهش تاریخی دارند، این شعف نخستین خیلی زود از ذهن زدوده می شود تا بر اساس خصلت ذاتی خود، یعنی سختگیری در محک عیار تاریخی اثر، با وسواس و حتی بعضا بیرحمی اثری اینچنین را نقد و تحلیل کنند. باشد که نقد دلسوزانه و متعهدانه، چراغ راه مجموعههای انقلابی برای پیشبرد بهتر و متعالیتر این ماموریت سخت، یعنی وقایعنگاری هنری تاریخ انقلاب، واقع شود.
نقد پیش رو بر فیلم «لباس شخصی»، ساختهی امیرعباس نعمتی و محصول سازمان «اوج»، در دو بخش ساختاری و محتوایی از پی می آید.
یکی از مهمترین مشکلات مبتلا به آثار تاریخی و به طور دقیقتر سینمای سیاسی که نهادهای انقلابی در حال تولید آن در سینما هستند، شبیه شدن آنها به لحاظ ساختار به فرم فیلمهای محمدحسین مهدویان است. این شباهت هم در ساختار و هم در محتوا جلوهنمایی می کند. فضاسازی، طراحی صحنه، جنس حرکات دوربین، نوع فیلترهای استفاده شده در فیلمبرداری، میزانسن و حتی جنس بازیها و نوع گریم، از منطقی پیروی می کند که با فیلم «سیانور» (بهروز شعیبی/۱۳۹۴) آغاز شد و در «ایستاده در غبار»، «ماجرای نیمروز» و «ماجرای نیمروز ۲: رد خون» (هر سه ساختهی مهدویان) تثبیت شد. اغراق نیست اگر بگوییم روح مهدویان در تک تک پلانهای «لباس شخصی» ظهور کرده است. حتی شخصیتپردازی «لباس شخصی» هم از جنس مهدویان است، چنان که محور فیلم، به سان سه فیلم مهدویان، کاراکتر سختکوش، سمج و آتشین مزاجی است که حوصله و تحمل کنار آمدن با ملاحظات و معیارهای سیستم را ندارد و به صورت پارتیزانی و چریکی کار را جلو می برد.
احمد متوسلیان در «ایستاده در غبار»، کمال در «ماجرای نیمروز» و «رد خون»، چنین الگوی شخصیتی ارایه می دهند که عینا در یاسر «لباس شخصی» بازتولید شده است. همانطور که بخش قابلملاحظهای از هر دو قسمت «ماجرای نیمروز»، مصروف نمایش تنشها و درگیریهای میان کمال پرشور و حرارت، با بالادستیهای «دگم»، نه چندان هوشمند و محافظهکار و یک سیستم سازمانی دستپاچه و فاقد ابتکار عمل می شود، در اینجا هم یکسره یاسر را در حال مجادله و حتی درگیری با بالادستیهای خود می بینیم.
از سوی دیگر، همانقدر که رحیم در «ماجرای نیمروز»، به عنوان مسوول گروه، کمخاصیت و کماثر و منفعل است، ابراهیم در «رد خون» و حنیف در «لباس شخصی» هم همینگونه هستند. حنیف به عنوان مسوول بخش چپ، در بخش عمدهی فیلم هم در برابر یاسر و هم در برابر بالادستیها منفعل عمل می کند و عملا مهار کار دست او نیست. در بیشتر سکانسها، حنیف در برابر خودسریهای یاسر تنها اخمی بر پیشانی می اندازد و دندان به دندان می فشارد و البته اوج اقتدار او سیلی زدن به گوش یاسر در جایی است که خود به یکی از گافهای فیلم تبدیل می شود. بگذریم از این که ظاهرا بازیگر نقش حنیف، بسیار تحت تاثیر بازی «حسین محجوب» (بازیگر قدیمی و توانمند سینما و تئاتر) است و گریم او هم این شباهت را تشدید کرده است. حنیف، آن اندازه غیرحرفهای و نامسلط بر خود است که در اتاق بازجویی، جلوی چشمان دو متهم امنیتی، به گوش نیروی خود سیلی می زند و این دیگر تنها نقص در شخصیتپردازی نیست، بلکه وهن تشکیلات امنیتی است.
یک معضل فرمال دیگری که هم در فیلمهای مهدویان جلوه پررنگی دارد و هم به «لباس شخصی» (به عنوان فیلمی به شدت متاثر از نگاه سینمایی مهدویان) سرایت کرده، ضعف در پرورش و پردازش «آنتاگونیست» (نقش منفی» داستان است. آنتاگونیست در فیلمهای ژانر پلیسی-جاسوسی، اهمیتی بنیادین دارد و بعضا اهمیت آن از پروتاگونیست(قهرمان) هم بیشتر است، چنان که بسیاری از فیلمهای این ژانر به واسطهی شخصیتهای منفی قوی و مقتدر و نافذ خود در یادها ماندهاند.
اما مثلا در «ماجرای نیمروز»، شخصیت موسی خیابانی(به عنوان آنتاگونیست اصلی) جز یک پلان، ان هم از دور، تقریبا در کل فیلم غایب است. در «رد خون» هم اگر عباس زریباف(کریم) را آنتاگونیست در نظر بگیریم، هیچ برجستگی یا پردازش عمیقی از او در فیلم وجود ندارد و شخصیتی بسیار تخت را از خود به نمایش می گذارد. در «لباس شخصی» هم فیلم از فقدان یک آنتاگونیست ملموس و عینی و جذاب(به لحاظ سینمایی) رنج می برد. نه «کیانوری» فیلم، آن کیانوری زیرک و توطئهگر تاریخی است که چند دهه مامور کددار کا گ ب بود، نه خسرو(مهدی پرتوی) در سطح گردانندهی یک سازمان مخفی نظامی-جاسوسی.
نورالدین کیانوری، رهبر حزب توده، در نمایی از فیلم «لباس شخصی»
حتی کلیت «حزب توده» هم در فیلم، حضوری مبهم و گنگ دارد و خطر آن برای مخاطب، نه از وجه جاسوسی و نه از وجه کودتاگری، تا پایان فیلم به صورت سینمایی و با زبان تصویر، عینیت نمی یابد. در کل فیلم، از زبان کاراکترها تنها درباره مشتی پیرمرد حزبی صحبت می شود که دستگیری آنها جز هزینه برای نظام ندارد و البته فیلم هم با وجود زمان نسبتا مکفی که در اختیار دارد، امارهی دیگری در اختیار نمی گذارد که ماهیت خطرناک «حزب توده» را برای مخاطب ملموس نماید.
همین فقدان یا کمرنگی ضدقهرمان، بزرگترین ضعف برای یک فیلم پلیسی-جاسوسی است. نیازی به یادآوری نمونههای به یادماندنی این ژانر در سینمای جهان نیست. در همین سینمای ایران، در سال ۱۳۶۰، حسین زندباف در فیلم «دست شیطان»، ضدقهرمان فیلم را که یک جاسوس خبره و کاربلد سازمان سیا است، بسیار قدرتمند و اثرگذار خلق کرده، چنان که تماشاگر همین امروز هم که پای ان فیلم می نشیند، مشتاق دنبال کردن بازیهای تعقیب و ضدتعقیب و برگ روی برگ زدن او با تیم تعقیب و مراقبت است.
زندباف در سال ۶۰ این اندازه هوشیار بود که حتی ویژگیهای فیزیکی بازیگر ایفاکنندهی نقش جاسوس را منطبق بر خصوصیات نقش انتخاب کند، و از این رو چشمان سبز و سرد «آرش تاج»، و صورت سنگی و بی احساس ولی هوشمند او، به خوبی با نقش چفت شده است. یا در نمونهای دیگر، بهروز افخمی در فیلم «روز شیطان»، آنتاگونیستهای خود، «میشل گنجبخش» (آتیلا پسیانی) و تیمسار ویسی(مرحوم حمید طاعتی) را به دو شاهنقش ماندگار در تاریخ سینمای ایران تبدیل می کند.
مولفهی بنیادین دیگر ژانر پلیسی-جاسوسی، یا حتی نقطه اوج آن، سکانسهای «تعقیب و گریز» و «درگیری» است. اصولا از همان فاز آغازین ژانر پلیسی-جاسوسی(که با فیلمهای تبلیغاتی دوران جنگ سرد در دهه ۱۹۵۰ شروع شد)، صحنههای تعقیب و گریز و درگیری(به اصطلاح خودمانی «آرتیست بازی») جزو مولفههای اصلی این ژانر بود و این جزو انتظارات پایه مخاطب از این ژانر است. از این منظر هم فیلم «لباس شخصی» دچار ضعف است و باز در این ضعف خود، با الگوی فرمال خود، یعنی سینمای مهدویان مشترک است.
صحنهی درگیری فیلم «ماجرای نیمروز»، که سکانس پایانی و نقطه اوج آن بود، یعنی سکانس ضربه به ساختمان مرکزیت منافقین در زعفرانیه، بسیار بیحال و کمرمق از کار در آمده بود و باز غیاب جبههی مقابل و نمایش یکطرفه شلیک نیروهای خودی به اهداف نامعلوم، این درگیری نهایی را ابتر و ناقص از کار درآورد. نقطه اوج «لباس شخصی» هم قرار است کشف هویت «آرش» باشد، و متاسفانه، کارگردان به سادهترین و بسیطترین شکل ممکن این نقطه «اوج» را درآورده است.
باز نیاز به ذکر نمونههای معروف خارجی نیست. در همین سینمای ایران، در فیلم «دستنوشتهها» ساخته مرحوم مهرزاد مینویی در سال ۶۵، صحنههای تعقیب و گریزی با خودرو هست که بیاغراق تنه به تنهی سکانسهای مشابه در فیلم «قاچاقچی فرانسوی» (ویلیام فریدکین/۱۹۷۱) می زند. یا سکانس تعقیب و گریز پایانی فیلم «تعقیب سایهها» (علی شاهحاتمی/۱۳۶۹) بسیار جاندارتر و «اکشن» تر از «لباس شخصی» از کار درآمده است.
در فیلم «پلیسی-جاسوسی» حتما باید یک تعادل و تناسب فنی بین حجم دیالوگها و سکانسهای اکشن و «اقدام و عمل» وجود داشته باشد. این تعادل و تناسب متاسفانه در لباس شخصی رعایت نشده و باز شبیه آثار مهدویان، دیالوگ بخش عمده فیلم را شکل می دهد تا حدی که فیلم در بسیاری از مواقع به زنجیرهای از جدالهای لفظی میان یاسر و حنیف و جواد تبدیل می شود و بسیاری از اطلاعات به صورت مستقیم و از طریق دیالوگ به مخاطب انتقال می یابد.
این در حالی است که کارگردان به راحتی از جذابیتهایی که می توانست در مراحل تعقیب و مراقبت کادرهای بالای حزب توده، از جمله شخص کیانوری یا دستگیری دهها تن از کادرهای اصلی حزب وجود داشته باشد، یا تکرار و تفصیل صحنه بسیار خوب بازجویی حسام از هوشنگ، عبور می کند. حتی سناریست و کارگردان می توانست به نحوهی عمل خسرو(پرتوی) به عنوان مسوول یک سازمان نظامی-جاسوسی مخفی نزدیکتر شود، چرا که این کار هم به شخصیتپردازی خسرو در فیلم و روشن شدن اهمیت او کمک می کرد و هم نشان دادن شیوههای جاسوسی و کسب و تبادل اطلاعات، جذابیت بصری اثر را تقویت می کرد و البته نویسنده برای این کار، منابع دست اول و کاملی چون اعترافات کامل و دقیق خود پرتوی را در اختیار داشت.
علائه بر این، «لباس شخصی» دچار برخی سکتهها و شکاف ها در منطق روایی اثر نیز هست. برای مثال، شهادت دختر یاسر در بمباران تهران، آن هم دقیقا در زمانی که او به دنبال پیدا کردن ارتباط میان حملات عراق و جاسوسی نظامی حزب است، علاوه بر این که به لحاظ منطق احتمالات، چندان موجه و معقول نیست، که با واقعیت هم منطبق نیست و چنین اتفاقی برای اعضای اصلی تیم رسیدگی به پرونده حزب رخ نداده است. مضافا این که «شخصی» کردن ماجرای برخورد با حزب، برای قهرمان اثر، هیچ ضرورت منطقی نداشت. بهتر می بود که اقدامات یاسر در همان چارچوب وظایف سازمانی و تعهد ملی باقی می ماند.
در این مقطع، به ذکر همین سرفصلها در نقد فنی فیلم اکتفا می کنیم و شاید اگر مجالی بود در زمان اکران بتوان بیشتر به این وجه پرداخت.
چالشهای تاریخی «لباس شخصی»
بدون مقدمه به نکات قابل تامل در این بخش می پردازیم:
با وجود این که تشکیلات امنیتی کشور در اوایل دهه ۶۰ تازهکار و کمتجربه بود، اما ساختار و عمل این تشکیلات این اندازه بی در و پیکر و بی سامان نبود که یک نیرو از بخش «تحقیقات»، هم خودسرانه وارد «تعقیب و مراقبت» شود و هم دستور دستگیری صادر کند(آن هم دهها تن از کادرهای یک حزب سیاسی که فعالیت رسمی دارد) و هم راسا در «عملیات» حضور یابد و آن را هدایت کند. همان تشکیلات امنیتی نوپا و تشکیل شده از جوانان کمتجربه، ولی مخلص و آگاه و باشهامت، بسیاری از فتنههای عمیق و چندلایه طراحی شده از سوی سرویسهای جاسوسی گردنکلفت و قدیمی را خنثی و انقلاب را وارد فاز تثبیت نمود.
دستور دستگیری گستردهی کادرهای حزب توده، یک تصمیم امنیتی بسیار مهم، با تبعات گسترده بود که در بالاترین سطوح سیاسی و امنیتی کشور درباره آن تصمیمگیری شد(و اصولا جز این نمی توانست باشد) و مدارک این واقعیت کاملا ثبت و ضبط شده و و موجود است. فروکاستن عملیات مهم و ضربه بزرگ واحد اطلاعات سپاه به حزبی وابسته به سازمان جاسوسی مخوف اتحاد شوروی(کا گ ب)، به تصمیمات خودسرانه و مثلا «آتش به اختیار» یکی از نیروهای این واحد، تقض غرض و از قضاء خدشهدار کردن آن عملیات بزرگ است. عملیاتی که رهبر کبیر انقلاب، حضرت امام(ره) آن را ستود و برای اولین بار، لقب «سربازان گمنام امام زمان(عج)» را به نیروهای عملکننده اعطاء فرمود.
طبق اسناد و مدارک متقن و مبرهن، مسوولیت هدایت عملیات برخورد با حزب توده، در تصمیمی که توسط سران قوا گرفته شد، به حضرت آیتالله خامنهای، رییس جمهور وقت، سپرده شد و ایشان بر تمام مراحل عملیات نظارت داشتند و حتی عملیات دستگیری نفوذی سطح بالای حزب در ارتش، با دستور شخص ایشان صورت گرفت.
دلیل عملیات برخورد با حزب توده، «جاسوسی» این حزب برای اتحاد شوروی بود و بحث کودتا عملا یک مسیر انحرافی بود که در بالاترین سطح نظام، یعنی از سوی شخص امام(ره) رد شد. نیروهای واحد اطلاعات سپاه دستور برخورد و ضربه به حزب را با اتهام «جاسوسی» اخذ کردند و برای این اتهام هم مدارک متقن و محکمی به دست آوردند و بعدتر نیز در جریان دادگاه، رهبران حزب با جزییات کامل روند جاسوسی را توضیح دادند. کما این که امام در پیام خود در تجلیل این عملیات، پیروزی بر «حزب جاسوسان» را به نیروهای امنیتی تبریک گفتند.
بر اساس گزارشهای موجود، وقتی برخی مسوولان سیاسی و نظامی با خبر «طرح کودتای» حزب توده، خدمت امام رفتند، ایشان جملهای مطایبهآمیز به این مضمون گفتند که «کودتا شعر است، شعر را باید خواند.»
محسن رضایی، اولین فرمانده واحد اطلاعات سپاه در مصاحبه تاریخ شفاهی خود در کتاب «راه» در این مورد گفته است:
"من آن مقطع که دیگر مسوول اطلاعات سپاه نبودم و فرمانده سپاه شده بودم و در عملیات بدر و خیبر به شدت درگیر بودیم ولی سازمان اطلاعات سپاه به خاطر کار اطلاعاتی که از اول انقلاب روی تودهایها شروع کرده و نفوذی که در حزب توده کرده بود تقریبا همه شبکههای مخفی و علنی حزب توده را زیر نظر داشت. حزب توده دست به تاکتیک خطرناکی مشابه افغانستان زده بود و با شورویها بحث کرده بود که ما حمله میکنیم و با یک تظاهراتی مجلس و صدا و سیمای ایران را میگیریم و اعلام میکنیم که در ایران یک حکومت مستقل تشکیل شده که شما مثل افغانستان، تانکهای خودتان را از مرز عبور دهید و به سمت تهران بیایید. وقتی این را خدمت امام مطرح کردم، امام فرمود که این بیشتر شبیه یک قصه است تا یک واقعیت اما یک در هزار هم اگر احتمالش باشد شما باید این مساله را جدی بگیرید و عملا به دستور خود حضرت امام برخورد با اعضای توده صورت گرفت. "
یا میرحسین موسوی، نخستوزیر وقت، در گفتگو با فصلنامه حوزه (شماره ۳۸-۳۷) درباره کودتا میگوید:
"در جریان حزب توده به ما تلفن زده شد که حزب توده توطئه وسیعی را پی ریخته و مسئله چنین مطرح بود که ظرف ۴۸ ساعت یا ۲۴ ساعت ممکن است اتفاقاتی بیفتد. ما تلفن کردیم به برادرمان جناب هاشمی رفسنجانی و مسئله با بقیه مسئولین بالای مملکتی مطرح شد. گویا، حضرت آیتالله خامنهای با آیتالله موسوی اردبیلی آن وقت تشریف نداشتند. بالاخره فوراً خدمت امام رفتیم. برادران اطلاعات مسئله را گزارش دادند. حضرت امام، با دقت مسئله را گوش دادند. سپس تحلیلی در ظرف چند دقیقه از روند حرکت شرق و غرب ارائه کردند و فرمودند: این اطلاعات کاملاً نادرست است. هیچ مسئلهای پیش نخواهد آمد. اصرار شد که آقا چنین نیست خود آنان اعتراف کردهاند. ایشان فرمودند: من نمیگویم مواظب نباشید و تحقیق نکنید، ولی بدانید این مسائل و اطلاعات دروغ است. بعد هم تحلیل حضرت امام درست درآمد و نظر ایشان ثابت شد. "
و عین همین واقعیت در چند بخش از خاطرات مرحوم آیت الله هاشمی رفسنجانی از سال ۶۱ هم تایید شده است که بحث کودتا انحرافی بود و واقعیت نداشت.
با این وجود، محور اصلی فیلم، تاکید بر همین وجه «کودتایی» حزب توده است و ظاهرا در اکران جشنواره، صحنههایی از فیلم حذف شده که همین وجه کودتایی را پررنگتر به تصویر کشیده است. در همین نسخه اکرانشده، در نوشتهی توضیحی که در پایان فیلم روی پرده می آید، باز تاکید می شود که در مقرهای حزب اسناد «طرحهای کودتایی» به دست آمد. این دقیقا یک اشتباه و خط انحرافی است که متاسفانه به بافت فیلم راه یافته، در حالی که نه در اعترافات رهبران اصلی حزب، و نه در مدارک به دست آمده، هیچ خبری از طرح کودتا نبود و اصولا با توجه به موقعیت حزب در ان مقطع و عِدّه و عُدّه آن، مساله کودتا به تعبیر حضرت امام به «شعر» یا «قصه» شبیهتر بود.
فیلم آشکارا روی شخصیت «هوشنگ» و سخنان و اطلاعات او، حساب ویژهای باز کرده است و در مجموع تصویر مثبتی از او ارایه می دهد که به عنوان نیروی «نفوذی» یاسر در حزب عمل می کرده است. هوشنگ یا همان «هوشنگ اسدی»، جزو رهبران یا کادر رده اول حزب و چهرههایی چون کیانوری، احسان طبری، بهآذین، مریم فیروز، پرتوی، عمویی و حتی در سطح رحمان هاتفی هم نبود.
اسدی کسی بود که(به دلایلی که جای بررسی و پژوهش تاریخی جدی دارد) خط انحرافی «کودتا» را مطرح کرد و به آن شاخ و برگ داد و جالب این که خود او چند سال پیش در کتاب خاطراتش که در اروپا منتشر شد، صریحا به دروغگویی خود و ساختگی بودن بحث کودتا اشاره می کند. اسدی در بخشی از کتاب خاطرات خود چنین نوشته است:
" همینطور که راه میرفتم سعی میکردم اسامی کلیه کسانی را که یک موقعی حتی قدری رژیم را مورد تردید قرار داده بودند، به خاطر بیاورم. همه اسامی را روی برگه بازجویی نوشتم. به خودم گفتم «...شون» بذار فکر کنن اینها همگی عضو حزب توده هستند. سپس اطلاعاتی را هم اضافه کردم و همگیشان را به طرق مختلف به حزب توده وصل کردم. چند صفحه را پر کردم و شروع کردم به استراحت و تمدد اعصاب. با خودم فکر کردم اعتراف امروزم را انجام دادهام. "
اسدی در جای دیگر مینویسد:
"من پیش خودم فکر کردم که هر شبکه مخفی یک بخش علنی و یک بخش نظامی دارد. بخش نظامی بایستی شامل نیروی هوایی، زمینی و دریایی باشد. سپس من چارت احتمالی را کشیدم. در هر شاخه ۵ نفر را قرار دادم که به صورت افقی به هم وصل میشدند و نام و نام خانوادگی افراد را جا به جا کردم. برای مثال به جای یوسف محمدی، نوشتم محمد یوسفی و ... وقتی چارت بال نظامی را که خلق کرده بودم کشیدم یکی هم از روی آن کپی کردم و در جیب پیراهن زندانم گذاشتم. "
محوریت دادن به اعترافات و دادههای هوشنگ اسدی، یکی از اشتباهات عمده «لباس شخصی» است.
اما اشتباهات عمده تاریحی به همین جا ختم نمی شود. از همان یکسوم ابتدایی فیلم، فردی به نام «توفیقی»، یک مامور سابق ساواک که زندانی است، تبدیل به هادی و خطدهندهی اصلی یاسر می شود. توفیقی در جایی در اواخر فیلم تلویحا به یاسر می گوید که «قربانی» گمانهزنیهای اشتباه نیروهای امنیتی خواهد شد و البته مسیر فیلم و غیبت ناگهانی او بعد از این سکانس تا پایان فیلم، تاییدکنندهی تحقق همین پیش بینی توفیقی است.
اینجا لازم به توضیح این نکته تاریخی است که واحد اطلاعات سپاه هیچگونه همکاری با عوامل ساواک نداشت، بلکه این دفتر اطلاعات نخست وزیری(تحت مسوولیت خسرو تهرانی و سعید حجاریان) بود که نیروهای ادارات هفتم و هشتم ساواک(اطلاعات خارجی و ضدجاسوسی) را به کار گرفت. اصولا به واسطهی حضور گسترده نیروهای ساواک در دفتر اطلاعات نخست وزیری، اط سپاه حاضر نبود اطلاعات عملیات خود را درباره حزب در اختیار آن تشکیلات قرار دهد یا با آن همکاری داشته باشد. حتی محمدمهدی پرتوی(خسرو) در مصاحبهای با فارس بر این مساله تاکید می کند:
" بعد از انقلاب، در دستگاه نخستوزیری دولت موقت به این نتیجه رسیدند که به یک سازمان اطلاعاتی نیاز است و برای همین اداره ششم و هفتم ساواک یعنی دو اداره جاسوسی و ضد جاسوسی را احیا کردند و نام آن را ساواما (سازمان اطلاعات و امنیت ملی ایران) گذاشتند که مدیریت آن برعهده افرادی نظیر آقایان حجاریان و مادرشاهی و چند نفر دیگر بود. "
عملیات ضربه به حزب توده، تماما توسط واحد اطلاعات سپاه صورت گرفت که در آن مقطع مسوولیت امنیت داخلی کشور را بر عهده داشت.
محسن رضایی، فرمانده وقت سپاه، در پاسخ به ادعای حجاریان که گفته بود یک ستاد مشترک بین اط سپاه و اط نخستوزیری روی پرونده حزب توده کار می کرد، گفت:
" به هیچ عنوان تقسیم کاری نبود. اطلاعات سپاه آنقدر بر تشکیلات توده مسلط و سوار بود که به اطلاعات نخستوزیری احتیاجی نداشتند. شاید منظور کسی که این حرفها را زده کودتای نوژه بوده و این حرف درست است که ستادی از مراکزی که کار اطلاعاتی میکردند تشکیل شد و در آنجا همکاریها و تقسیم کاری بین اطلاعات سپاه و اطلاعات نخستوزیری صورت گرفت. "
با این وجود، بر سر مساله تعقیب و مراقبت از اعضای حزب توده، بین این دو نهاد اطلاعاتی تداخل و حتی تقابلهایی نیز به وجود می آمد. برای نمونه، مساله گرفتن اطلاعات از نفوذیهای حزب توده در ساختارهای سیاسی و نظامی کشور از «ولادیمیر کوزیچکین» (افسر ارشد کا گ ب و کاردار سفارت شوروی در ایران که جاسوس انگلستان بود و به این کشور پناهنده شده بود) توسط مشاور امنیتی رییس جمهور وقت(آیت الله خامنهای) و یکی ازعوامل اطلاعات نخستوزیری انجام گرفت و زمان آن دقیقا مربوط به دو سه ماه قبل از عملیات «امیرالمومنین» (ع) و دستگیری سران و کادرهای اصلی حزب در بهمن ۶۱ باز می گردد، اما این تفکیک در فیلمی که دربارهی یک پرونده واقعی امنیتی است و ریز مدارک و جزییات آن موجود است، مورد اشاره قرار نمی گیرد که خود این ضعف قابل ملاحظهای برای فیلم محسوب می شود.
اصولا فرار یا ناپدیدشدن کوزیچکین مربوط به اوایل خرداد ۶۱ است، در حالی که در فیلم در یک اشتباه فاحش، فرار او به بعد از عملیات ضربه اول اطلاعات سپاه به حزب عنوان می شود. جدای از این که، طبق اذعان خود حجاریان در مصاحبه با نشریه «اندیشه پویا»، مطالبی که کوزیچکین به نمایندگان اطلاعاتی ایران می دهد، چیز خاصی نبوده که تشکیلات اطلاعاتی ایران از آن بیخبر بوده باشد، اما در فیلم، به اطلاعات و نقش کوزیچکین در عملیات ضربه به حزب، وزن و اعتباری داده شده که نادرست است.
حال این که روایت فیلم مدعی است که یک ساواکی در محور تحقیقات اطلاعات سپاه برای کشف توطئه و برخورد با حزب توده بوده و تازه همین ساواکی، در عوض کمکهای(البته موهومی) که به این نهاد کرده، قربانی هم شده، یک جفای آشکار به کسانی است که عملیات پیروزمندانه و بزرگ «امیرالمومنین(ع)» را در ۱۷ بهمن ۶۱ رقم زدند.
*مشرق
ارسال نظر