به گزارش سینماپرس، اساساً سینمای ایران وارد فاز جدیدی شده است؛ قصهگویی در فیلمها احساس نمیشود، نگرش و اندیشه از فیلمها گرفته شده است و امیدواری حتی در سطحیترین شکل ممکن در آثار سینمایی دیده نمیشود.
سینما به عنوان یک رسانه باید بازتاب مشکلات جامعه باشد، اما امیدواری به عنوان یک عنصرِ مهم و کاملاً ضروری باید در فیلمها دیده یا احساس شود. علاوه بر نبودِ روشنایی در فیلمها، فیلمسازان فکر میکنند با ساخت فیلمهای غصهدار و با نمایش فلاکت و ناامیدی یا فقر فرهنگی و مالی میتوانند به مخاطب نزدیک شوند، در فیلم «مغز استخوان» نه تنها از امید و امیدواری به عنوان یک عنصر مهم استفاده نشده است بلکه فیلمساز با خدشهدار کردن شرعیات میخواهد فیلمش را جلو ببرد. حمیدرضا قربانی بعد از فیلم «خانهای در خیابان چهل و یکم» امسال با فیلم «مغز استخوان» در جشنواره فیلم فجر حضور دارد. قربانی سعی کرده است فیلمی درباره جایگاه مادر بسازد، اما این جایگاه در فیلم او آنقدر دستمالی میشود که نمیتوانیم باور کنیم که مادر برای زنده ماندن فرزند خود حاضر است کار بیمنطقی را انجام بدهد.
«مغز استخوان» درباره کودکی به نام پیام است که به بیماری لوسمی مبتلا شده است. حالا بهار به عنوان مادر باید هر کاری که میتواند برای زنده ماندن کودکش انجام بدهد. در همان سکانس اول زمانی که دکتر در حال توضیح دادن راههای مبارزه با بیماری پیام است بهار سختترین راه را انتخاب میکند، اگرچه ایده اثر میتوانست در جهت درستی قرار گیرد، اما قربانی بستر مناسبی برای فیلمش انتخاب نمیکند و اساساً قالب اثر از مقطعی به بعد لنگ میزند و او چنان تحت تأثیر موقعیت فیلمش قرار گرفته که فراموش کرده است مخاطب از جایی به بعد میتواند پایان فیلم را حدس بزند، اگرچه گره افکنی میتواند از بخشهای مهم این فیلم محسوب شود، اما زمانی که این گره یا گرهها از کارکرد منطقی برخوردار باشند فیلمساز میتواند برای فیلمش روایت استانداردی تدارک ببیند. او سعی کرده است درکنار مادر قرار بگیرد؛ مادری که با فداکاریاش میخواهد کاری را انجام بدهد که از آن بیزار است، اما این فداکاری با تقلبی که مادر انجام میدهد به بافت شخصیتیاش آسیب رسانده است اینکه تاریخ طلاق را دستکاری کرده تا زودتر بتواند باردار شود، در حالی که هنوز زمان عدهاش به اتمام نرسیده است کار بهار را زیر سؤال میبرد و در همان سکانسِ روبهرو شدن با شوهر سابقش است که او دیگر نمیتواند مادر فداکاری باشد.
در سکانس آخر که مخاطب مطمئن است این عمل مشکوک بین مجید و بهار رخ نمیدهد مجید با حرفهای منطقیاش نسبت به بهار قالب منطقیتری میگیرد. در همان سکانس زمانی که بهار در آن اتاقک تنها میماند و مجید از قاب بیرون میرود فیلمساز به جای اینکه به نقش مادر نزدیک شود از مجید دفاع میکند و او در مقایسه با حسین و بهار رفتارِ به نسبت منطقی دارد، اما حسین چرا به عنوان شوهر دوم بهار منفعل است؟ در بعضی از سکانسها واکنشهای درستی دارد، اما از زمانی که قرار بر جدایی میشود رفتار منفعلانهای دارد. این سیر تحول اساساً نمیتواند یکباره در شخصیت او ایجاد شود. ایده به دلیل روایت اشتباه به هدر رفته و قربانی نتوانسته است خط روایی فیلمش را با قاعده یا استانداردهای دراماتیک جلو ببرد. در آن سکانسی که بهار به طرف زندان میرود و در ماشین گریه میکند دلیل گریهاش مشخص نیست یا بهتر بگویم شخصیت بهار نمیتواند برای مخاطب باورپذیری لازم را داشته باشد از سوی دیگر در فیلم شخصیتی به نام امیر وجود دارد که زمانی که میفهمد برادرش به دلیل دریافت پول جرم کسِ دیگری را به گردن گرفته است کارهایی میکند که بیسرانجام میماند یا فیلمساز نمیتواند پایان فیلمش را ببندد. «مغز استخوان» پایانی ندارد و اینکه مخاطب با آگاهی خودش پایان فیلم را حدس بزند از ضعفهای اساسی قربانی در کارگردانی است.
بازیهای ضعیف در این فیلم از نکات قابل بحث است، چرا بابک حمیدیان نمیتواند از قالب همیشگیاش جدا شود؟ چرا حمیدیان در بروز واکنشها نمیتواند تصویر باورپذیری از خودش به مخاطب نشان بدهد؟ پریناز ایزدیار در این فیلم هم مثل همه فیلمها خودش را تکرار میکند. او فقط در سریال «شهرزاد» یا فیلم «ویلاییها» توانست از تکرار دور شود، اما او همچنان همان سمیه «ابد و یک روز» است، نوید پورفرج هم نمیتواند بازی متفاوتی را به مخاطب ارائه کند او حتی در دیالوگگویی هم هنوز در نقشش در فیلم «مغزهای کوچک زنگ زده» مانده است.
*روزنامه جوان
ارسال نظر