به گزارش سینماپرس، حسین نمازی را با «آپاندیس» میشناسیم؛ فیلمی که در آن سالها گرچه به جشنواره فیلم فجر راه پیدا نکرد بعدها کارگردانش این موضوع را حاصل دشمنی یک شخص با خودش توصیف کرد اما همین فیلم بود که بعدها توانست جایزه فیلمنامه را از جشنواره مونترال به دست بیاورد و بعدها باز هم به چندین جشنواره معتبر برود.
حسین نمازی حالا به سراغ «شادروان» رفته است؛ فیلمی که روایتگر زندگی آدمهای حاشیه نشین است، آدمهایی که نمازی آنها را قهرمان زندگی خودشان توصیف میکند که تلاش میکنند از پس مشکلاتشان بربیایند؛ «شادروان» اما روایتی شیرین از خانوادهای است که تلاش دارند مشکلی را که برایشان تبدیل به بحران شده است، حل کنند.
با حسین نمازی کارگردان این فیلم گفتگویی داشتیم که مشروح این مصاحبه را در زیر میخوانید:
* فیلم «شادروان» درباره آدمهایی معمولی است که یک اتفاق ساده برای آنها تبدیل به بحران میشود؛ از اینجا شروع کنیم که چه شد سراغ این جنس آدمهای معمولی رفتید؟
واقعیت این است که من این مردم را بیشتر و بهتر میشناسم.
* منظورتان مردم حاشیهنشین است؟
مردم طبقه متوسط به پایین را بهتر میشناسم. خودم بزرگشده یک خانواده متوسط هستم که اگر دو قدم از محل زندگیمان گام برمیداشتم به حاشیه شهر میرسیدم. من بچه تویسرکان هستم که با پنج دقیقه پیادهروی میتوانید از بالای شهرش به حاشیه شهر برسید. در دوران مدرسه هم کلی رفیق داشتم که بچه حاشیه شهر بودند. به همین دلیل من این افراد را خیلی خوب میشناسم و با رسم و رسومات آنها آشنایی دارم. وقتی این شناخت را دارم، عقلم حکم میکند که اگر میخواهم یک فضای واقعگرای درست را تصویر کنم، باید به سراغ آنها بروم. من ممکن است رفقای سوپرمیلیاردر هم داشته باشم، که دارم، اما واقعاً شناختم از آنها خیلی کمتر است.
در سینمای ایران، کمتر شاهد پرداخت درستی نسبت به این قشر از جامعه بودهایم. در اکثر مواقع تصویر این قشر همراه با یک نکبت و کثیفی، چه به لحاظ بصری و چه محتوایی، نشان داده شده است. این تصویر واقعیت ندارد. همین الان میتوانم دست شما را بگیرم و به جاده ساوه و اسلامشهر ببرم تا ببینید زندگی آدمها در این مناطق چقدر گرم است و چقدر آدمها برای یکدیگر مهم هستند مسئله دیگر هم این است که به نظرم در سینمای ایران، کمتر شاهد پرداخت درستی نسبت به این قشر از جامعه بودهایم. در اکثر مواقع تصویر این قشر همراه با یک نکبت و کثیفی، چه به لحاظ بصری و چه محتوایی، نشان داده شده است. این تصویر واقعیت ندارد. همین الان میتوانم دست شما را بگیرم و به جاده ساوه و اسلامشهر ببرم تا ببینید زندگی آدمها در این مناطق چقدر گرم است و چقدر آدمها برای یکدیگر مهم هستند. طبیعی است وقتی این شرایط را میّبینم ترجیح میدهم این تصویر درست را در سینما بسازم.
* آدمهایی که در فیلم تصویر شدهاند گویی به لحاظ اخلاقی افراد سطح پایینی نیستند و وضعیت اقتصادی، آنها را در این موقعیت قرار داده است.
همین که به وضعیت مالی این خانواده اشاره میکنید، یعنی وضعیت مالی تبدیل به یک ملاک شده است برای آنکه بگوییم یک فرد آدم خوبی است یا بد. اصلاً خوب بودن یا بد بودن یک انسان ارتباطی با شرایط مالی او ندارد.
* اما یک متغیر تعیینکننده است.
اتفاقاً شما در همان قشر زیر متوسط، بیشتر شاهد «اخلاق» هستید. همینطور که در فیلم «شادروان» هم میبینید. این آدمها مرام دارند. حاضرم این امتحان را با هم انجام دهیم؛ همین الان در خیابان یک سوژه نیازمند را قرار دهیم، بعد رصد کنیم و ببینیم چه افرادی در جامعه به او کمک میکنند. آیا آدمهایی هستند که وضع مالی بهتری دارند؟ من خیلی از همین آدمهای زیر متوسط را میشناسم که وقتی اتفاقی برای کسی رخ میدهد، تمام آنچه دارد را وسط میگذارد، در حالی که خیلی از آدمهای پولدار وقتی میخواهند کمک کنند، خیلی برایشان زور دارد. نه اینکه این گزاره، قطعی باشد. دارم بهصورت نسبی صحبت میکنم.
این قشر بهشدت آدمهای بلندنظری هستند، مانند دایی فیلم ما که موتورش را میفروشد، یعنی همه زندگیاش را. مثل ماجرای فروش یوسف که یک پیرزن با دو کلاف نخ آمده بود، به او گفتند او مشتری دارد که هموزنش طلا میدهد، با این دو کلاف چه میخواهی بگویی؟ پیرزن میگوید هر چه داشتم را آوردهام. این بسیار ارزشمند است. در زندگی عادی هم همین است. مرد سوپرمیلیاردری میتواند برای همسرش یک انگشتر یاقوت هدیه بگیرد و در مقابل مرد دیگری به آب و آتش میزند تا با قرض بتواند یک انگشتر ساده برای همسرش تهیه کند. این دومی از نگاه من ارزشمندتر است. واقعیت این است که این آدمها فقیر هستند و تمکن مالی ندارند، اما بهشدت آدمهایی بلندنظر هستند و این به نظرم جذابیت این قشر است.
* نزدیکترین تجربههایی که به لحاظ لحن با فیلم شما در سینمای ایران به یاد میآوریم «مهمان مامان» یا «قندون جهیزیه» است. طنز به کار رفته در فیلم یادآور آن آثار است. به این شباهت فکر کرده بودید؟
احتمالاً به دلیل سکانس جمعآوری کمک برای پذیرایی به یاد «مهمان مامان» افتادهاید وگرنه کلیت این ۲ فیلم شباهتی به هم ندارند. لحن ما با آن فیلم متفاوت است. تصویر و موقعیت فیلم ما هم کاملاً متفاوت از آن فیلم است. ممکن است تشابهی هم وجود داشته باشد که به نظرم ناگزیر است در سینما. اما اینکه به آن فکر کرده باشم، اصلاً اینگونه نبوده است. اتفاقاً من فراریام از کار کردن شبیه دیگران. جالب است بگویم در مرحله فیلمنامه برخی این فیلم را به آثاری مشابه میدانستند که اساساً هیچ ارتباطی با آنها ندارد. تصویر من اساساً متفاوت از آن کارهای دیگر است. من تعمدا تلاش کردهام در فضای کارم فانتزی داشته باشم. بک گراند تصویر و دشت و نمای بیرونی را اصرار داشتم که تصاویری قشنگ به ما بدهد. تا جایی هم که توانستهام تلاش کردهام فانتزی و رئالیسم را در کنار هم داشته باشم.
* و اتفاقاً یکی از مواردی که فیلم «شادروان» برخلاف برخی فیلمهای مشابه به دام آن نیفتاده است، تقدیس فقر است.
این کار بسیار اشتباه است. بهشدت معتقدم که فقر پدیده قشنگی نیست. نمیخواهم وارد بحثهای فقهی شوم اما خیلی از روایات و احادیث را داریم که به مذمت فقر میپردازد اما خیلیها این احادیث را نفهمیدهاند. حضرت علی (ع) در زمان خودشان جزو ثروتمندترین افراد بود و یا امام حسن (ع) جزو خوشپوشترین افراد دوره خود بود. برعکس آنچه برخیها تبلیغ میکنند، فقر هیچگاه در دین ما چیز قشنگی نبوده است و من هم حتماً نمیخواستم چنین تصویری ارائه دهم.
* مرز این تبلیغ فقر با آن قابهای قشنگی که اشاره کردید تعمد داشتید از این خانواده و زندگیشان به تصویر بکشید، کجاست؟ بالاخره با هر نگاهی که نگاه کنیم، اصل قصه «شادروان» یک تراژدی است.
دقیقاً...
* پس چه اصراری داشتید این اندازه فضا را شیرین و زیبا نشان دهید؟
من احساس میکنم جامعه امروز ما نیاز به امید دارد. ما داریم افسرده میشویم. ما مدتهاست که حتی عزیزان خود را هم بغل نکردهایم. خود من به دلیل هراس از کرونا، ۲ سال است که مادر خودم را بغل نکرده و نبوسیدهام. بخشی از این انرژی منفی باید جایی تخلیه شود. در این سالها حوادث تلخ را فهرست کنید، ماجرای حاج قاسم سلیمانی و ماجرای هواپیمای اوکراینی قبلتر از آنها شرایط اقتصادی که روان مردم را به هم ریخته است. حس عدم امنیت اقتصادی در جامعه وجود دارد. بعد فکر کنید در این شرایط من هم بخواهم در فیلمم گند و کثافت را به تصویر بکشم. چطور دلم میآید چنین کاری بکنم؟ شاید ۲ سال دیگر بسازم اما امروز دلم نمیآید. باید به مخاطب امید بدهیم. مدام داریم با فیلمهایمان به مخاطب میگوئیم تو چقدر بدبخت و بیچارهای! این کار درستی است؟
* به نظر میرسد با آن تعبیر برخی از فیلمسازان که اصرار دارند «سینما آینهای در برابر جامعه است» و باید همه چیز را عیناً به تصویر بکشد، زاویه دارید.
این نظر گروهی از فیلمسازان است که اتفاقاً از همنسلان خود من هم هستند و با همه آنها هم رفاقت دارم. تقریباً با همه سینماگران همنسل خودم دوست صمیمی هستم. لزوماً هم قرار نیست محتوایی آثار آنها را قضاوت کنم. ملاک من «سینما» است. محتوا به سلیقه یک فیلمساز برمیگردد. سلیقه و نظر من این است که سینما میتواند آینه جامعه باشد اما رسالتش چه میشود؟ به هر حال سینما باید امید بدهد.
یادم میآید جلسهای در فارابی داشتیم که یک سری کارگردان جمع شده بودند و صحبت میکردند. فیلمسازی هم بود که درباره روابط زن و مرد فیلم میساخت اما خودش چند ازدواج ناموفق داشت! یکی از مدیران مدام میگفت شما باید راهکاری و امید به جامعه بدهید که برگشتم گفتم، این آقا اگر بلد بود، زندگی خودش را نجات میداد! چه انتظاری از او داری شما تاریخ سینمای آمریکا را مرور کنید، در دهه ۶۰ سینمای آمریکا دچار یک افول شد و فیلمها فروش نمیکرد. در آن دوره فیلمهایی مد شد به نام «سینمای مدرن» که مثلاً «بانی و کلاید» یکی از نمونههای آن بود که قهرمانش ۲ دزد بودند. فیلمهایی باب شد که دیگر قهرمانمحور نبودند. تا اواسط دهه ۸۰ این مسیر ادامه داشت اما بالاخره متوجه شدند که این مسیر غلط است. هالیوود از این مسیر برگشت و امروز فیلمهایش سرشار از امید است حتی شده به اندازه یک پلان یا تابش یک نور. فکر میکنم فیلم بدون «امید» ابتر است.
* هر فیلمی؟
لااقل فیلمهای من باید این ویژگی را داشته باشد. من نمیتوانم برای همه سینما نسخه بپیچم. خیلی زرنگ باشم خودم را میتوانم اصلاح کنم. یادم میآید جلسهای در فارابی داشتیم که یک سری کارگردان جمع شده بودند و صحبت میکردند. فیلمسازی هم بود که درباره روابط زن و مرد فیلم میساخت اما خودش چند ازدواج ناموفق داشت! یکی از مدیران مدام میگفت شما باید راهکاری و امید به جامعه بدهید که برگشتم گفتم، این آقا اگر بلد بود، زندگی خودش را نجات میداد! چه انتظاری از او داری. (خنده جمع)
این یک واقعیت است. من به عنوان فیلمساز، باید جامعهشناسی بدانم، اما جامعهشناس نیستم، درست است که باید روانشناسی بدانم، اما روانشناس نیستم. اساساً تخصص من فیلمسازی و قصهگویی است. اگر بگویند فیلمت چه میخواهد بگویم، میگویم آنچه در درون من است در فیلمم بیرون میریزد. من خودم را بکشم هم نمیتوانم فیلمی بسازم که خانواده را میزند! دست خودم نیست. نمیتوانم فیلمی بسازم که یک خانواده با همراهی بچههایش نتواند به تماشای آن بنشیند. اینها در درون من است.
* پیشتر در «آپاندیس» هم یک موقعیت برآمده از یک بروکراسی به ظاهر ساده برای یک مریض را دستمایه روایت فیلم خود کرده بودید و این بار هم سراغ نمونه مشابهی رفتهاید. بروکراسیهایی که در زندگی واقعی بسیار هم آزاردهنده هستند. فارغ از مسائلی که درباره لحن روایت مطرح کردید، ضرورت پرداختن به این قصه در این مقطع زمانی برای شما چه بود؟
میدانید واقعیت چیست؟ من از ۱۴ سالگی فیلم ساختهام یادم است یک بار یک دوربین دزدیم و فیلم ساختم البته صاحب دوربین متوجه شد برای چه کاری دوربین را میخواهم خودش خوشش آمد و دوربین را در اختیارم گذاشت (میخندد) میخواهم بگویم از آن زمان تا به امروز و بارها مواجه شدهام با برداشتهای عجیبی که برخی از فیلمها دارند بدون آنکه فیلمساز به آن فکر کرده باشد! همیشه هم گفتهام که برخی خیلی فیلمسازان را جدی میگیرند و فکر میکنند ما به همه چیز فکر کردهایم! (میخندد)
دیالوگی در همین فیلم داریم که رؤیا تیموریان میگوید: «سر سردار در گور!» سردار اسم کاراکتر افغان فیلم است. یکی میگفت منظورت از سردار در این دیالوگ کیست!؟ گفتم خدایا شما به چه چیزهایی فکر میکنید! من از بچگی دوست افغانی داشتم که اسمش «سردار» بود و این اسم از آن موقع در ذهن من بود. به همین راحتی اسم کاراکتر من شد سردار! حالا اینکه میگوئید ضرورت پرداختن به این قصه چیست، برایم از همین جنس است. واقعیت این است که من وقتی میخواهم فیلمنامهای بنویسم به این چیزها فکر نمیکنم. اگر قصهای من را بگیرد، آن را میسازم. البته من علاقه داشتم سه فیلم با تم «تقلب» بسازم که اولی شد «آپاندیس» و حالا هم «شادروان» را. شاید سومی را هم در آینده بسازم که قصهاش را هم دارم.
اینکه چرا سراغ این سوژه رفتم هم کاملاً اتفاقی بود. در سایتی بهدنبال یک مسئله حقوقی بودم که دیدم آقایی یک سوال حقوقی مطرح کرده است. گفته بود وقتی پدرم مرد، ما برای ترخیص جنازه رفتیم که متوجه شدیم پدرم یک فرزند دیگر داشته است. برای اینکه کارمان راه بیفتد، یک شناسنامه به نام خواهرمان برای زنداداشمان گرفتیم. حالا او شناسنامه را گرفته و روی آن یارانه میگیرد و به ما هم نمیدهد! دعوای حقوقی این خانواده بر سر ماهی ۴۵ هزار تومان یارانه بود. اول میخواستم همین سوژه را کار کنم اما گفتم چه کسی باور میکند یک خانواده بر سر ۴۵ هزار تومان به دعوای حقوقی رسیده باشند! نهایتاً قصه دیگری را از آن موقعیت خلق کردم. قصهام را هم اول برای طبقه متوسط نوشتم اما دیدم جواب نمیدهد. احساس کردم آپارتمان فضاهای قشنگی به من نمیدهد، باید به پایین شهر بروم که خانهها میتواند بزرگتر باشد. به همین راحتی قصه فیلم شکل گرفت.
* در اوج برخی سکانسهای سرخوش فیلم گاهی دیالوگهایی گذاشتهاید که واقعاً تلخ است. مثل همان جایی که میگوید: «ببین این چقدر بدبخت شده که دارد پدرش را میدزدد!» جانمایی این دیالوگهای تلخ چقدر فکر شده بود؟
بالاخره سابجکت داستان ما تلخ است. درباره فقر است. اینکه من آن را شیرین روایت کردهام به دلیل حال و هوای این روزهای ماست. نسخه اول این فیلمنامه بهگونهای بود که نفس مخاطب در سینه حبس میشد. پر از استرس بود و من هم اجرای این سبک را خوب بلدم. ادعایی که در «آپاندیس» آن را ثابت کردم. در این کار هم میتوانستم نفس را در سینه مخاطب حبس کنم، برایم هم راحت بود، اما نخواستم این کار را بکنم. نمیخواستم مخاطب امروز دچار استرس شود. در عین حال هم نمیخواستم فیلم کمدی بسازم. به نظرم هم این فیلم کمدی نیست. چون میخواستم یک قصه جدی را روایت کنم باید این دیالوگها را در کار میگذاشتم. اگر آن چشمک را نمیزد، شما بازی او را باور میکردید. اینها واقعی است. اگر شما موقعیت واقعی این خانواده را تصور کنید، واقعاً دردناک و عذابآور است.
* خیلی اصرار دارید که مخاطب امروز به این جنس سرخوشی و امید نیاز دارد. اگر «شادروان» در گیشه موفق نباشد و مخاطب از آن استقبال نکند، در این دیدگاه خود تجدیدنظر میکنید؟
قطعاً. البته ملاک فروش یک فیلم تنها فضا و حال و هوای خود فیلم نیست. مثلاً «جدایی نادر از سیمین» آقای فرهادی در اکران فروش بسیار خوبی داشت و همتراز با «اخراجیها» در آن سال گیشه داشت، اما آیا همه آن فروش بهخاطر فضای فیلم بود؟ زمانی موجهایی ایجاد میشود که یک فیلم فروش میکند. همین جشنواره فجر هم گاهی چنین کارکردی داشته است. فیلمهایی داشتهایم که بلافاصله بعد از جشنواره راهی اکران نوروز شدهاند و اتفاقاً فروش خوبی هم داشتهاند. از این منظر معتقدم لزوماً فروش یک فیلم مربوط به خود فیلم نیست.
با این وجود اگر واقعاً به این جمعبندی برسم که مخاطب این جنس فیلمسازی را نمیخواهد، قطعاً تغییر رویه خواهم داد. من اساساً برای مخاطب فیلم میسازم. من با «آپاندیس» در جشنوارههای بسیاری رفتم و دیگر حضور جشنوارهای برایم جذابیتی ندارد. زمانی که میخواستم فیلمنامه «شادروان» را خیلی جدی آغاز کنم، یک هدف مشخص داشتم و آن اینکه من باید یک فیلم پرفروش بسازم. در عین اینکه نمیخواستم یک فیلم خالی از هنر هم بسازم.
* طیفی از جامعه امروز که به درستی اشاره کردید در حال افسردگی و دست و پنجه نرم کردن با مشکلات ناشی از فقر هستند، شاید از این میزان تلطیف فضا و به تعبیری حتی سبک گرفتن دغدغههای روزمرهشان در «شادروان» ارتباط برقرار نکنند. چرا فیلم هیچ موضع و آنالیزی درباره این شرایط تراژیک ندارد؟ گویی در فیلم به «نمایش موقعیت» بسنده کردهاید. مخاطب خود را سرگرم میکند اما در سطح «نمایش» باقی میماند. به همین دلیل هم احتمالاً کسی که باعث و بانی این شرایط است، موقع دیدن فیلم دردش نمیآید و او هم به فیلم میخندد.
میفهمم چه میگوئید اما برای تحقق آن باید مسیر فیلم را بهطور کامل تغییر دهیم. شما نمیتوانید همه چیز را در کنار هم داشته باشید. برای این فیلم یا باید همان روایت نفسگیری را میداشتم که حتی در مواردی پوست مخاطب را هم میکندم! یا اینکه بروم سراغ حال خوب. این دو رویکرد در کنار هم قابل جمع نیست. هر یک از این رویکردها المانهایی لازم دارد که تجمیع آنها در کنار یکدیگر سخت است. من احساس میکنم فیلم «شادروان» در همین فرمت فعلی هم درد را روایت میکند. باید البته کمی پیش بروم تا بازخورد بیشتری از مخاطب بگیرم. خودم هم دارم فیلم را محک میزنم.
* شوخیهای فیلم دچار اصلاحیه هم شده است؟
خیلی کم. من اساساً شوخیای نمیکنم که قابل پخش نباشد. زیستم به گونهای بوده است که هر چیزی را نمیتوانم در فیلمم بگویم. خودم قبل از ارشاد این موارد را سانسور میکنم.
* کمی درباره انتخاب رضا رویگری برای نقش پدر توضیح میدهید.
واقعیت این است که دوست داشتم نقشی به رضا رویگری بدهم. من برخلاف ظاهر خشنم و اینکه برخی احساس میکنند خیلی مغرورم، خیلی احساسی هستم! بیشتر خودم را کنترل میکنم. از طرفی هم فیلمسازی هستم که خیلی دنبال هیاهو نیستم. همیشه خلوت و عزلتی برای خودم دارم و خیلی از جنس فرش قرمز نیستم. سینما برای من لذت مواجهه مخاطب با فیلم در سالن سینماست. اگر این اتفاق رخ ندهد، به درد من نمیخورد.
من در خانوادهای بزرگ شدم که بسیار طایفهای به هم نزدیک بودهایم. من در خانهای بزرگ شدم که اگر مهمان در آن نبود، پدرم حالش خوب نبود. در خانواده ما اگر یک نفر دیر میرسید، همه گرسنه میماندیم تا او برسد و بعد پای سفره بنشینیم. در چنین خانوادهای بزرگ شدهام و طبیعی است که این گرما و همبستگی خانوادگی در فیلمهایم بروز پیدا میکند * داستان فیلم «شادروان» تکیه ویژهای برای «خانواده» دارد و گویی فراتر از تکتک کاراکترها، قهرمان اصلی داستان همین «خانواده» است. خانوادهای که شاید هر کدام از اعضایش برخی رذیلتهای اخلاقی را هم داشته باشند اما در مجموع دوستداشتنی هستند. این تصویر از خانواده چقدر مهندسیشده در فیلم اتفاق افتاده است؟
این همان چیزی است که گفتم از درون من برمیآید. من در خانوادهای بزرگ شدم که بسیار طایفهای به هم نزدیک بودهایم. من در خانهای بزرگ شدم که اگر مهمان در آن نبود، پدرم حالش خوب نبود. در خانواده ما اگر یک نفر دیر میرسید، همه گرسنه میماندیم تا او برسد و بعد پای سفره بنشینیم. در چنین خانوادهای بزرگ شدهام و طبیعی است که این گرما و همبستگی خانوادگی در فیلمهایم بروز پیدا میکند. من نه فقط این جنس تصویرسازی از خانواده را بلد هستم، که آن را دوست هم دارم. در اینجا هم تعمدی نداشتم اما این اتفاق رخ داده است.
* بسیاری از آدمهای معمولی که در فیلم تصویر کردهاید مثل برخی از خود ما، واقعاً «قهرمان» زندگی خود هستند که میتوانند در این شرایط وضعیت خود را مدیریت کنند.
ما واقعاً در شرایط عجیب و غریبی بزرگ شدهایم. من خودم در سال ۶۵ به چشم دیدم که خانهمان بمباران شد. پدرم جبهه بود و کسی از سرانجام او خبر نداشت. کار او راهسازی و تخریب بود. کسی از او خبر نداشت. به دلیل وابستگی به او بیقراری میکردم. در خواب دیدم که پدرم برگشته است و همزمان احساس کردم دستی دارد سرم را نوازش میکند. از خواب بیدار شدم و دیدم پدرم برگشته است. پدرم آن شب به مادرم گفت اگر من بروم دیگر برنمیگردم.
من خودم را به خواب زده بودم اما حرفهایش را میشنیدم. بعد از آنکه پدرم میخواست برود، مادرم گفت این بچه را با خود ببر آنقدر بچرخان تا خوابش ببرد و بعد او را برگردان و خودت برو. ۲۵ اسفند سال ۶۵، دم عید نوروز بود. وقتی تا جایی رفتیم و برگشتیم از دور دیدیم که شهر در شعله آتش میسوزد. اول فکر کردم کوه آتش گرفته است اما بعد متوجه هواپیماهای بمبافکن شدم. وقتی به شهر رسیدیم، تصاویر عجیب و غریبی را به چشم خودم دیدم. مردم شب عید در خیابان بودند و اما تمام خیابان را بمباران کرده بودند. فقط در صف یک نانوایی سنگکی چهل نفر شهید شده بودند. تصویری را هیچ گاه از یاد نمیبرم؛ زنی دست بریده از مچ دخترش را به سمت پدرم گرفته بود و میگفت تو را به خدا دستش را بچسبان. من یک بچه ۶ ساله بودم که این لحظهها را میدیدم. وقتی به خانه رسیدیم تازه دیدیم خانه خودمان بمباران شده است.
پدرم ۲۶ ساله بود، شروع کرد با دست خالی آوار را کنار زدن. وقتی کم آورد نشست. دنبال مادر و برادرانم میگشتیم. ناگهان صدای خفیف برادرم را شنیدیم. آنها را بیرون کشیدیم. یک برادر ۶ ماهه داشتم که وقتی بیرونش آوردیم دیگر نفس نمیکشید. همه ما گریه میکردیم غیر از پدرم که گفت خودم او را خاک میکنم. مادرم گفت اجازه بده تا زمانی که بدنش گرم است، در آغوشم بماند. بچه را به بغل گرفت که بعد از چند دقیقه بچه شروع به سرفه کرد. ما همه زدیم زیر خنده اما پدرم تازه بغضش ترکید. سرش را روی دیوار گذاشت و گریه کرد.
خیلی صحنههای عجیب و غریبی از این دست را در زندگیام دیدهام. زندگی شخصیام بهشدت پر از فرازونشیب بوده است. سفرهای خارجی بسیاری هم داشتهام و زمانهای طولانی در جاهای مختلف زندگی کردهام. با وجود همه این شرایط همواره یک خط قرمز در ذهن خود دارم و آن اینکه نمیتوانم فیلم بسازم که کسی در آن به مادر خانواده توهین کند. نمیتوانم خانوادهای را تصویر کنم که به یکدیگر توهین میکنند. دست خودم هم نیست.
ارسال نظر