فیلم "خاکستر و برف" اولین فیلمی بود که درجشنواره امسال در برج میلاد با مضمون دفاع مقدس دیدم. اولین چیزی که ذوق آدم را کور می کند، تصاویر سرد و بی روح فیلم است که در نهایت منجر به القاء مفهوم سرخوردگی، خسران دیدن و استیصال شهید و مادر شهید به مخاطب می شود. در حالیکه مفهوم انتظار مفهوم والا و سربلندی است، هرچند رنجهای زیادی به همراه دارد.
فیلم راجع به مرد دیپلمات ایرانی در روسیه است که اطلاع مییابد استخوان دوست صمیمیاش داود در مناطق جنگی پیدا شده، لذا برای دادن این خبر به مادر داود، راهی ایران می شود. مادر شهید به همراه عده ای از اهالی محل قصد سفر به کربلا را دارند. داماد خانواده شهید (قربان نجفی) مخالف دادن خبر شهادت داود به مادر، پیش از سفر کربلاست و در نهایت مادر، متوجه ماجرا می شود و می گوید که قصدش از سفر کربلا، درخواست از امام حسین برای پایان دادن به 25 سال چشم انتظاریِ داود است.
فیلم بیشترین آسیب را از فیلمنامه دیده است. چرا که شخصیتها درنمی آید و مخاطب به شخصیتها نزدیک نمیشود. کاراکترها اَلکَن و ناتوان از عرضهی خود به مخاطب هستند. از سوی دیگر فیلمنامه، توصیفی است. بدین معنی که فیلم آنچه را می خواهد به مخاطب منتقل شود "می گوید" یا به عبارت دیگر "توصیف میکند". نه اینکه آنرا اجراء کند. فیلم، برای القاء یک مفهوم باید آنرا عملاً برای مخاطب به نمایش درآورد. برای مثال دیالوگ "بعد از 25 سال انتظار" عبارتی است که مرتب از دهان کاراکترهای مختلف تکرار می شود و مخاطب، ما به اِزای بیرونیِ آن را نمی بیند. یعنی بجای اینکه مرتب، دیالوگ فوق را تکرار کنیم باید اثرات این انتظار را در اَکتهای داستانی و عمل و عکس العملهای کاراکترها ببینیم نه اینکه بصورت مشمئز کننده ای بصورت دیالوگ تکرار شود.
نکته بعدی به ساختار فیلم مربوط می شود. نیمه اول فیلم، رها و "شُل و وِل" پیش می رود. از اواسط فیلم که درگیریهای کامبیز دیرباز و قربان نجفی جدی میشود ( تازه آن هم نه آن قدر محکم) مخاطب را درگیر میکند. به عبارت دیگر، این فیلم نتوانست در ده دقیقه اول، مخاطبش را مجاب به همراهی کند. لذا فیلم از دست می رود.
نکته مثبتی که متاسفانه در فیلم عقیم ماند و به ثمر ننشست، ایدهی خوب فیلم است و آن هم اینکه، مادران شهدا تمام انتظار و سختیهای دوری از فرزند دلبندشان را می کشند، اما در مناقشه ها و تصمیم گیریها کسی نظر آنها را نمی پرسد، و دیگران بی توجه به آنها کار خودشان را میکنند. ای کاش نه در این فیلم بلکه همه فیلمهای معاصرمان اینقدر شتابزده و با عجله به سمت تولید نمی رفتیم و بخش عمدهی انرژیمان را صرف فیلمنامه ها می کردیم. البته این متاثر از نقطه ضعفی است که در فرهنگ ما وجود دارد و آنهم اینکه اصل مشاوره و گرفتن نظرات دیگران در بین ما بسیار کم رنگ است.
نکته بعدی اولین پلانی است که مادر دیده می شود. با آن راه رفتنهای "تَق و لَق" و "چادر گلدار سفید" ! چرا که تا اواخر فیلم مادر را نمیبینیم و در توصیفهای دیگران، او را زنی بزرگوار، صبور و سلیم النفس تصور میکنیم. به قول هیچکاک از کاراکتری که بزرگ و عمیق باید به تصویر کشیده شود، حرکت را بگیرید و تا میتوانید به او سکون بدهید. اما در اینجا در اولین پلانی که مادر را می بینیم یک چادر سفید گلدار "زاقارت" سرش کرده و هر قدمی که برمی دارد کل بدنش به چپ و راست می رود که تمام شخصیت پردازی قبلی، راجع به او را به باد می دهد. در مجموع به نظر می رسد، نویسنده و کارگردان باید بیشتر از اینها کوله بارشان را از تجربیات پر می کردند و مشورتهای زیادی می گرفتند تا دچار این ضعفها نشوند.
ارسال نظر