فیلم سینمایی «سوفی و دیوانه» سرانجام پس از آن همه خبر و حاشیه برای ساختش، شب گذشته در مرکز همایش ها برای اهالی رسانه و منتقدین حاضر در کاخ جشنواره اکران شد. از پیش تولید سنگین و طولانی اش برای انتخاب بازیگر گرفته تا تولیدی که توجه همه رسانه ها را برانگیخته بود باعث شده عده زیادی چه از جنس منتقدین و چه اهالی سینما یا سینما دوستان منتظر دیدن این فیلم باشد. فیلمی که خیلی ها را پس از چندین سال دوباره در قاب سینما می آورد، از مهدی سجاده چی گرفته که حداقل ده سالی از آخرین حضورش در سینما با فیلم روز سوم می گذرد تا کارگردان اثر مهدی کرم پور که ۵ سال است فیلم نساخته تا اثری متفاوت را به روی پرده بیاورد.
در نگاه اول با حضور دختری زیبا و معصوم در سکوی یک قطار و دیالوگ های بی مهابایش با مردی بخت برگشته که در انتظار آمدن قطار برای خودکشی است فکر میکنید با فیلمی سورئال یا حداقل فانتزی طرف هستید که قرار است فرشته ای خیالی را به تصویر بکشد. اما با دیدن همراهی دختر با مرد که نامش امیر است در خیابان های لاله زار و منوچهری و خلاصه محله های قدیمی تهران متوجه می شوید، آنقدر ها هم که فکر می کردید فانتزی و سورئالیسمی در کار نیست، چه بسا کمتر سینما بر روی پرده می بینید و بهتر است با چشمان بسته فیلم را دنبال کنید تا حداقل بتوانید بر روی دیالوگ های طویل و حوصله سر بر شخصیت ها تمرکز کنید.
توجیهات بسیاری در باب اینکه سینما تنها روایت تصویری نیست وجود دارد و فیلم های فیلمسازان بزرگی نظیر آندره تارکوفسکی هم موید همین امر است که کلام و دیالوگ می تواند جان فیلم باشد و نه تنها کاربرد رادیویی در فیلم ندارند بلکه در آمیزش با تصاویر و قاب هایی که حتی می تواند عکس باشد به هویتی مستقل می رسد که بعدی دیگر از سینما و داستان گویی را برای مخاطب باز می کند.
اما این حرف ها همان قدر که قشنگ است همان قدر نیز از این فیلم دور و بی ربط است، چراکه نه قاب بندی ها کمتر ارتباطی با محتوای اثر دارد و نه فیلمساز در قد و قواره ای است که بخواهد حرف فلسفی فیلم را با قاب های فکر شده اش عمق و غنا بخشد. می توان از طرح داستانی فیلم و نیز دیالوگ ها فهمید که سجاده چی زحمت بسیاری برای خلق دنیای آدم هایش کشیده است و حرفی برای گفتن دارد که بسیار جلوتر از فرم و بازی های فرمالیستی سینما است. اما این مهم که تا چه اندازه ای این حرف و محتوا در ظرف فرم یعنی آنچه به واسطه اش قرار است به حرف فیلمنامه برسیم جاافتاده مطلبی است که می توان در آن به نتیجه رسید که فیلمساز در رسیدن محتوا به فرم موفق عمل کرده یا نه.
سوفی که در ظاهر دختری سرخوش و متفاوت به نظر می رسد مدعی است از کانادا آمده و قرار است همان شب نیز به آنجا برگردد چراکه همسرش فرانک منتظر اوست. او که دائما از شخصیت هایی نظیر مگی، فرانک و ... سخن می گوید که تماشاگر هیچ تصویری از آن ها ندارد و تنها به واسطه کلام سوفی با آن ها آشناست، آنقدر از دنیایی دیگر با آدم ها و تجربیات متفاوتشان برای امیر و تماشاگر سخن می گوید که دیگر شما به واقعی نبودن این شخصیت شک نمی کنید، حتی اگر جلوی چشمتان تصادف کرده و کشته شود.
در مقابل امیر همان قدر که واقعی به نظر می رسد، احمق است، مخاطب نمی داند خودکشی او به چه منظور و برآمده از چه منطقی است و چرا رفتارش با سوفی انقدر متفاوت است و احساس میکند او فرشته گم شده زندگی سیاهش است. حال اینکه در عمل و حتی کلام سوفی استدلال عجیبی برای زندگی از خود ندارد و حتی مغایر با حرف های امید دهنده اش عمل می کند و در صحنه ای که قرار است پدر دوستش زیبا را به خواست خودش مسموم کند مخاطب در می ماند او فرشته است یا شیطان!
شاید حرف فیلم فلسفی به نظر برسد و در رابطه با هنر و لزوم خیال و سفر سیال ذهن در جامعه ای مرده باشد که آدم هایش احتیاج دارند با تصور و خیال قدری از واقعیات وهم انگیز زندگی فاصله بگیرند، که به نظر هم حرفی زیبا و درخور می آید، اما سینما ثابت کرده است که مدیون کسی نیست و با کسی در فهماندن محتوایش به مخاطب شوخی ندارد، چه آن فرد تارکوفسکی و کوبریک مرحوم باشد و چه جوانی که با ساخت چه کسی امیر را کشت ریسکی در فرم سینمایی اش از خود نشان داده.
سینما بیش از حرف فلسفی احتیاج به زبان دارد تا بتواند به نحوی با مخاطب در حداقل انتقال پیام موفق باشد، چراکه فلسفی ترین کلام و مهم ترین محتوای زندگی بشر در سینما اگر به زبان خاص خودش ترجمه و بیان نشود، ارزش سینمایی ندارد و بهتر است یک مقاله یا یک رمان و یا هر چیز دیگری باشد.
کارگردان سوفی و دیوانه در این فیلم به غیر از هدر دادن فرصت بیانی فلسفی و دست اول در رثای گوهر خیال، لوکیشن های بازار تهران را که می توانست مأمنی برای ادای دین سینما به چهره باقی مانده از تهران قدیم باشد را نیز سوخت کرده است. شاید بهتر باشد از این پس سوفی به دنبال کار خویش در سینما رفته و ده سال دیگر صبر کند تا کارگردانی فیلسوف برای بیان حرفش پیدا کند و دیوانه را به حال خویش بگذارد تا همچنان بر روی پل چوبی طهران تهران، امیرهای بیرون زده از ذهن مخشوشش را بکشد.
نظرات