به گزارش سینماپرس؛ جدیدترین تجربه «سوفیا کاپولا» بازآفرینی فیلمی به همین نام ساخته «دن سیگل» در اوایل دهه ۷۰ است. درام روانشناختی که اوضاع و احوال جنگ داخلی آمریکا را در یک خانه متروک شبیهسازی میکند. اولین چیزی که توجه تماشاگر را جلب میکند مکان رویدادی است که فیلم در آن نمایش داده میشود. ما از همان پلان اول فیلم با موقعیتی رازآمیز مواجه میشویم. جنگلی با درختهای کهن که در نورپردازی حیرت انگیزی (ترکیبی از آرامش و هول) قصهای وحشتناک را برای مخاطب آمادهسازی و زمینهچینی میکند. از همان ابتدا میخواهیم بدانیم راز این جنگل چیست؟ با پرسهزنیهای دختری بازیگوش روبهرو میشویم که آرامش قبل از طوفان است. اما فریب خورده حوادث داستانش را با صبر و تومأنینهای پیش میبرد که با توقع ما از حادثهی اصلی کمی متفاوت است.
اجازه دهید ساختار روایی که منجر به رسیدن به نقطه نهایی فیلم میشود را با هم بررسی کنیم. فریب خورده به دو نیمه تقسیم میشود. نیمه ابتدایی فیلم که کمی طولانی است نحوهی آشنایی سرباز زخمی جبهه شمالی با زنان و دختران تنهایی را روایت میکند که در خانهای خود را محبوس کردهاند تا از گزند جنگ در امان باشند و نیمه دوم که اتفاق اصلی جنگ و برخورد این زنان با تنها مرد قصه زنانه خانم کاپولا است. سرباز جان مک بورن که در جبههی جنوبی جنگ گرفتار شده است سر از خانهای درمیآورد که زنان و دخترانی آن را اداره میکنند. کشمکش قصه خانم کاپولا از همینجا آغاز میشود.
سرجوخه جان مکبورن از جبههی دشمن وارد خانهای میشود که در اصل نباید در آن حضور داشته باشد. اما حضور او در این خانه باعث وقوع حوادثی میشود که مدام توقعات و انتظارات تماشاگر را تغییر میدهد. نکتهی قابل توجه در سطح برخورد با آدمهایی است که در این خانه حضور دارند. این خانهی مذهبی (جنوبیهای آمریکا به شدت مذهبی هستند) توسط زنی سرسخت و کاراکتری نیمهمردانه یعنی خانم مارتا (نیکول کیدمن) اداره میشود. او که همه کس و کار خود را در جنگ از دست داده، زنان و دختران بیپناه را گرد هم جمعآوری کرده تا با تکیه بر آموزههای مذهبی راه و رسم زندگی در خلال جنگ را به آنها آموزش دهد. اما دیری نمیپاید که با ورود غریبه انتظارات آنها به گونهای دیگری رقم میخورد. حال با ورود سرجوخه مکبورن ما با تمایلات عجیب این زنان مواجه میشویم.
از همان ابتدا به صورت پنهانی و عجیب چنددستگی در مواجه با سرجوخه مک بورن آشکار میشود که البته این مواجه در سه کاراکتر اصلی بیشتر مشهود است. فضای اصلی خانه که تحت نفوذ و اتوریته خانم مارتا قرار دارد و به نحوی قوانین خانه را او تعیین میکند. خانم مارتا زنی محافظهکار است که از همان ابتدا در پذیرش سرجوخه مشکل دارد، از طرفی هم نمیتواند اصول انسان دوستانه خود را زیرپا بگذارد. مخصوصاٌ که این اصول توسط دیگرانی مدام زیر نظر گرفته میشود و در عین حال با شبهدموکراسی خود خانم مارتا هم سازگار است. شبه دموکراسی ولو نمایشی اما به اجرا گذاشته میشود (زمانی که خانم مارتا در ارتباط با ماندن یا تحویل دادن سرجوخه به نیروهای خودی رایگیری میکند) همین اتوریته خانم مارتا است که بچههای کوچکتر و دختران را تحت تاثیر قرارداده است و در کنار آن، دختر بزرگتر یعنی آلیس نمیتواند سرسپردگی کامل نشان دهد اما مخالفخوانی خود را نه آشکار بلکه به صورت پنهان انجام میدهد و در درام زنانه خانم کاپولا او نماینده زن اغواگر است. با هوس های خود سعی میکند تا سرجوخه را به خود متمایل کند. در ظاهر موافق سیاست های خانم مارتا اما در باطن عوض کنندهی جریان بازی، در انتها نیز بعد از این که موقعیت خود را متزلزل میبیند، منکر اغواگریهایش میشود و برای ضربهزدن به سرجوخه به توطئه علیه او همدست و همکار خانم مارتا میشود.
اما نقطه مقابل این جریان ادوینا (کریستن دانست) است. او از همان ابتدا شیفته سرجوخه شده است؛ عشق و علاقهای واقعی. ادوینا از این خانه به دور است. ظاهراً امنیت دارد اما روح او به این مکان تعلق ندارد. ادوینا تجسم فردی شکستخورده در تمنیات و آروزهای خود است؛ حال با دیدن فردی قدرتمندتر از خانم مارتا (حضور تنها مرد قصه بین کاراکترهای زنانه فیلم) امید رهایی در دلش زنده میشود. سرجوخه نیز به او دلباخته است جایی از او میپرسد که تنها آرزویش چیست و ادوینا میگوید رفتن به یک جای دور؛ آرزویی فراجنگ. ادوینا و سرجوخه میخواهند جایی باشند که جنگ نیست. نقطه مقابل تفکر ایدئولوژیک خانم مارتا که فشنگهایش را پر میکند. چرا که احساس میکند جنگ بیرونی که توسط مردان هدایت شده است حالا با ورود مردی غریبه در خانه ادامه پیدا میکند.
تضادی که سوفیا کاپولا به بهترین شکل ممکن در سطح نشانهای وارد فیلمش کردهاست. تضاد صداهای توپها و گلولهها که همواره از آنسوی جنگل به ظاهر آرام شنیده میشود که کارگردان در نمایش این مسئله تاکید دارد. این تضاد در ظاهر و بیرون این خانه نیز نمایان است. ظاهر خانهای با سرستونهای بزرگ. منقش به سبک معماری کلاسیک یونانی و درون که با سایهها و کنتراست نوری سبکی گوتیکوار بهوجود آورده است. در کنار اینها خود جنگل را هم اضافه کنید که ترکیب فضای آرام و هولانگیز را ایجاد کرده است. کاپولا از زاویه دیگری درام زنانهاش را نقطهگذاری و بسط میدهد. جایی که همذاتپنداری متفاوتی را به وجود میآورد. وقتی ما با اتفاق اصلی که همانا زخمی شدن سرجوخه توسط ادوینا و بریدهشدن پای زخمیاش مواجهه میشویم مسیر اتفاقات فیلم ریتم تندتری به خود میگیرد که با نیمهی اول فیلم تفاوت بیشتری دارد. اساساٌ زمان زیادی برای نیمه ابتدایی فیلم صورت میگیرد که این زمان نه اساساٌ گاهشمارانه بلکه روانی است. دوربین ثابت و صبور کاپولا با نماهای پر تاکید برای اتفاقات تند کمی حوصله تماشاگر تربیتنیافته را سرمیبرد اما در پایان غافلگیری خود را نشان میدهد.
فریب خورده کمی بین سبک اروپایی و هالیوودی در نوسان است. سوفیا کاپولا آشکارا تمام تلاشش را میکتد تا فیلم کمتر هالیوودی باشد. استفاده از قابهای ایستا، حرکتهای نرم و ساکن دوربین سبک اروپایی دههی ۶۰ را به ذهن متبادر میکند که در سینمای سبکپردازی شده اسکاندیناوی به وفور یافت میشد و همچنین نوع نورپردازی که سبک نقاشیهای امپرسیونیستی را به ذهن متبادر میکند. اما نوع قصه حادثه محور و اوجگیرنده آن بسیار به تبار آمریکایی خود نزدیک است با این تفاوت که کاپولا امساک بیشتری برای رسیدن به نقطه اوج فیلمش به خرج داده، امساکی که کمی غیرضروری است و حال و هوای بیشتری از قصه و درام را معرفی میکند تا جایی که در مواجهه تماشاگر با بحران و تصمیمگیری نسبت به آن عجول است و پایانبندی شوک و تکان لازم را ندارد.
اما نهایتاً کاپولا تلاشی برای متفاوت نشان دادن فیلمش دارد همانطور که در کارنامه کاریاش هم اثبات کرده که تعلق خاطری به هالیوود دههی ۷۰ دارد؛ هالیوود متاثر از سینمای هنری اروپا. فریب خورده با نمایش مفاهیمی چون هویت و جنسیت از نقطه نظری متفاوت تاریخ و سیاست را میکاود. اشتیاق و سرکوب دو مفهومی هستند که فریب خورده با آنها سرو کار دارد. اشتیاق به برقراری ارتباط و در مقابل سرکوب آن با دنیای نمادینی که جنگ و ایدئولوژی نمادهای آن هستند. خانم مارتا نماینده این سرکوب است او ابتدا اشتیاق خودش را سرکوب کرده و بعد ملتش را با پذیرش این ایدئولوژی و بازی نیکول کیدمن با آن چهرهی توامان سرد و گرم به اجرای این نقش کمک کرده است. کافی است نظری به بازی او در سکانسهای دور میز بیاندازیم که چگونه امیال و افکار خود را پنهان و آشکار نشان میدهد. اوج این اجرا هم در صحنهشام آخر سرجوخه به وضوح دیده میشود. کریستن دانست هم در نمایش مظلومیت و معصومیت از دست رفته بازی خوبی به جا گذاشته است و همین تاکید در ناتوانی و منفعل بودنش را هم در پلان آخر زمانی که جسد خارج از محوطهی خانه گذاشته میشود نشان میدهد. او تسلیم حوادث به وجود آمده با شور و شوقی کور شده دوباره به تاریک خانه برمیگردد.
در نمای پایانی جنازه دشمن بیرون خاک خانه گذاشته میشود تا نیروهای خودی آن را دریافت کنند. جنگ وضعیت مبهمی دارد، دوربین به پشت در حرکت میکند و ما زنانی را میبینیم متمرکز در کنار هم که حالا مرتکب جنایتی شدهاند آنها هم جزیی از آتش جنگ شدهاند گویی اینبار توپ و صدای انفجار از خانهی به ظاهر آرامشان شنیده میشود. دیگر حقیقت جنگ را با پوست و استخوان درک کردهاند اینجاست که به حرف سرجوخه دربارهی نزدیکی پایان جنگ ریشخند میزنیم. چون این نزاع ادامه خواهد داشت، تا جنگل همواره رازی را با خود همراه داشته باشد؛ رازی هولناک.
* فرهاد حیدریزاده
ارسال نظر