به گزارش سینماپرس؛ این مطلب را در یک شب سرد آخرای پاییز، در اوج تنهایی در ۶۲ سالگی دارم مینویسم، نه این روزها با مسعود کیمیایی خیلی قاطی هستم که بخواهم عاطفی شوم و در محذور قرار بگیرم و محتاطانه با فیلمش برخورد کنم و نه ضرورتی میبینم که در این جامعهٔ غریب و بحران زده و روزگار ناخوشی سپری نشده، خودم را سانسور کنم و نگاهی مصلحت اندیشانه داشته باشم و یکی به نعل بزنم و یکی به میخ؛ حرمت و جایگاه مسعود کیمیایی و دلبستگیام به دنیا و جهانبینی و آدمهای ناسازگار و صاحب عقیدهاش و شماری از فیلمهای هویتمند و قرص و محکمش سر جای خود محفوظ.
مگر میتوان به گذشته پشت کرد و ریشههای شکل گرفته در وجود خود را نادیده گرفت؟ فیلمسازی که مرا از سیزده سالگی وارد دنیای پرجذبهاش کرده و با قیصر، رضا موتوری، داش آکل، خاک، گوزنها، خط قرمز، دندان مار، سرب و ردپای گرگ حسابی کار دستم داده و در این سالهای پرافت و خیز نیز همچنان تکمضرابهایهای شنیدنی و عکسهای چشمنواز و تاثیرگذار ثبت و ضبط کرده است، مگر میتواند از دل برود. اما بدقلقیها و دل خوریها و انتقادناپذیریها هم، حکایت همچنان باقی خودش را دارد.
این پیش درآمد را همین جا ببندم و بپردازم به خود قاتل اهلی که چه قدر در این یکی دو سال، پایین و بالا و کش و قوس داشت. همین گردش کار فرسایشی و تفاهم مقطعی و موضع خصمانهٔ بعدی میان کیمیایی و تهیه کنندهاش، خواه ناخواه اصالت کار را مخدوش میکند. واقعا نمیدانم خود کیمیایی در حال حاضر نسبت به نسخهٔ فعلی اکران، چه واکنش و حس و حالی دارد؟ آیا واقعا از ته دل حاضر است تکیه کلام خود را خرجش کند و بگوید: «این فیلم پارهٔ تنم است»؟ قبول دارم که ما در یک وضعیت و دوران غیرقابل پیشبینی به سر میبریم و در روابط فردی و اجتماعی و تصمیمگیریهای حرفهای ممکن است محاسبههای اولیهمان به هم بخورد و خوشبینیمان نسبت به یک فرد و همکاری فرهنگی و حرفهای با او، به بدبینی محض مبدل شود. اما اگر خودمان هم در ایجاد و تشدید این وضعیت، نقش مؤثر داشته باشیم، مقصر کیست؟ بله، فیلمساز به عنوان خالق اثر حق انتخاب عواملش را دارد.
یکی از این عوامل، پولاد کیمیایی، مسالهساز میشود. حتماً کیمیایی به عنوان پیر دیر این سینما بهتر از بنده میداند که رابطهٔ پدر و فرزندی در مناسبات حرفهای برای خود تعریف و حد و مرزی دارد. فیلمسازی با پنجاه سال سابقهٔ مستمر در این سینما تا چه حد مجاز است خودش را برای پارهٔ تنش جلو بیندازد؟ قاعدتا در یک تصمیم منتهی به انتخاب، میزان توانایی فرد منتخب را نیز باید در نظر گرفت. کیمیایی چه قدر برپایهٔ قابلیتهای فرزندش چنین نقشی را برای او در نظر گرفته است؟ چرا در ادامهٔ این مسیر، نوع برخورد و موضعگیریها و حمایتها به گونهای برگزار شد که اصول حرفهای کار را تحتالشعاع قرار داد؟ آیا این لجاجتها و سماجتها، نهایتا به نفع فیلم تمام شده یا نقشی ضربه زننده داشته است؟ به خود فیلم، بیشتر نزدیک میشویم تا شاید جواب را از درونش دریافت کنیم.
همهٔ آن کشمکشها، اختلاف سلیقهها، بازنگریها، حذفیات و نگرفتن برخی از سکانسها باعث شده در نسخهٔ فعلی قاتل اهلی با وضعیت دوگانه و نه چندان مطلوبی روبهرو باشیم. از یک سو کیمیایی در ادامهٔ فیلمهای گوزنها، سفر سنگ، خط قرمز و اعتراض خواسته در یک مقطع حساس تاریخی دیگر، فیلمی هشداردهنده بسازد که سند زمانهاش باشد. این تعهد اجتماعی در دورهای که انفعال و اختگی و حضور باری به هر جهت وجه غالب پیدا کرده، ستودنی است. از این منظر و در چارچوب چنین هدفی، چند شخصیت جذاب و پرکشش داریم که ترکیب ناهمگونی از اصولگراهای سنتی هدفمند و معترض (جلال سروش/ پرویز پرستویی، نور بهشتی/ پرویز پورحسینی)، مرید وفادار و عدالت خواه و کنشگر (سیاوش/ امیر جدیدی)، فرصت طلب واقعبین با تهمایهای از قدرشناسی (احمد کیا /حمیدرضا آذرنگ) و وکیل ابنالوقت و آدمفروش (زاهدی/ احمیدرضا افشار) هستند. کیمیایی با همین مجموعه میتوانست کاری کند کارستان و فیلمی به معنای واقعی افشاگرانه و تحلیلی بسازد که اعتباری برای کارنامهٔ این دورانش باشد. البته او در این مسیر تا جایی جلو رفته ولی حق مطلب را ادا نکرده است. شخصیت محوری فیلم یعنی دکتر جلال سروش، شناسنامه و پس زمینهٔ روشنی ندارد و در سمتگیریهای اجتماعی/سیاسی تند و تیزشی، بیشتر «لب و دهن» است. مقایسه کنیم این تکگوییهای شعارگونهٔ او را با تکگوییهای کوتاه و بلند شخصیتهای سمپاتیکتری چون قیصر، رضا موتوری، داش آکل، سید و قدرت در گوزنها، غربتی و آهنگر و سید در سفر سنگ، امانی در خط قرمز، بازپرس جلالی در تیغ و ابریشم، نوری در سرب، رضا در سکانس پایانی ردپای گرگ، امیرعلی و محسن دربندی در اعتراض، یزدانی در ضیافت و سلطان. به نظر می رسد که در این نوع مواجهه با شخصیتی در جایگاه فردی و طبقاتی و عقیدتی حاج جلال سروش تعمدی وجود داشته است. کیمیایی نمیتواند به چنین شخصیتی زیاد دل ببندد و شمایل قهرمانانه به او بدهد. این کنتراست عامدانه را در سکانس ملاقات بهمن (پولاد کیمیایی) با جلال سروش (جدا از پرداخت بد این صحنه) و فصل ترور جلال سروش میبینیم.
در نالههای ممتد سروش (که در نسخهٔ اکران حذف شده) بعد از بیرون آمدن با بدن زخمی و خونی از اتومبیلش و خمیده خمیده راه رفتنش، نشان از یک قهرمان زخمی و همچنان سرپا نیست. به همین دلیل، کیمیایی تمایلی ندارد او را مثل داش آکل یا امیرعلی در حالت ایستاده با بدن مجروح نشان دهند. از این جهتها، قاتل اهلی یکی از نمونهایترین فیلمهای کیمیایی به لحاظ نداشتن قهرمان کنشمند است. از طرفی، شخصیت پردازی و میدان عمل سیاوش به گونهای است که او هم در موقعیت و جایگاه یک قهرمان قرار نمیگیرد. در صحنهای، او ارادت و دست بوسی خود را نسبت به سروش به نمایش میگذارد. به علاوه، اشاره هرازگاه و ترحمآمیز بر یتیم بودن او و احمد کیا و بزرگ شدنشان با حمایت جلال ادبیات سیاوش، بستر مناسب برای جولاندهی یک قهرمان فراهم نمیکند. این یک نمونه از واکنش کلامی سیاوش در قبال سؤال دختر جلال سروش (مهتاب/ پگاه آهنگرانی)، از اوست: «من شغلم اینه که فقط به تو و حاجی بگم چشم. » به این نکته هم توجه داشته باشیم که هیچ وقت در سینمای کیمیایی قهرمان دست بوسی و چشم گو نداشتهایم. نوع وداع با سیاوش در انتهای فیلم در یک نمای بسته از دست خونی او پشت فرمان اتومبیل و سپس لانگ شاتی از عقب که سیاوش را داخل اتومبیلش پشت چراغ قرمز یک چهارراه نشان میدهد، خلاصه میشود. در ماهیت وجودی این دو نما، نشانههای سمپاتیک و ستایشآمیز نسبت به یک قهرمان زخمی نمیبینیم. گویی کیمیایی در نگاه کنترل شده، برای این شخصیت خوب طراحی شده خود و حضور و ترکتازیش، کوپن مشخصی در نظر گرفته است. همچنین حاج آقا نور بهشتی با آن که یکی از بهترین شخصیتهای مکمل فیلم است، بضاعت و قابلیت قهرمان شدن در دنیای کیمیایی را به لحاظ وابستگی به سیستم و حلقهٔ قدرت ندارد.
میماند بهمن که او هم به دلیل پایگاه طبقاتی و نگاه «گفتمانی» و اصلاحطلبانهاش و وابستگی عاطفی به مهتاب تا حد ازدواج و تشکیل زندگی، نه خودش شخصاً تمایلی به قهرمان شدن دارد و نه تشخصی قهرمان گرایانه بر اساس مولفههای کلاسیک سینمای کیمیایی دارد. کجا دیدهاید که قهرمان او چنین ادبیات و حدیث نفسی داشته باشد: «عاشقانههای مارو فقط خودمون میدونیم، به نسل شما (منظور جلال سروش) نشت نمیکنه»! وانگهی، در مورد شخصیت بهمن، با یک تناقض آشکار روبهرو هستیم جنس اعتراض مدنی او در زندگی شخصی و روزمره که بازتاب عینیاش را در سکانس خواستگاری عجیب و غریب و طلبکارانهاش از مهتاب نزد پدرش جلال سروش میبینیم، با تصنیفخوانیهایش همخوانی ندارد. ابیات و عباراتی چون «یک کارگر تو شعله میسوزه»، «یه لالهزار که باد اونو برده»، «دیگه رفیق خوب دیروز ما با دشمنم جا عوض کرده»، «یه روزگاری عشق معنا داشت/ وقتی رقیق عین برادر بود» و از شاملو نام بردن، اصلا به گروه خونی بهمن نمیخورد و نگاه و مرامنامهی سنجاق شدهٔ خود کیمیایی به این شخصیت است. آنگاه که یغما گلرویی بر اساس شناختش از علایق و دیدگاه نوستالژیک کیمیایی و نوع اخلاقیات او این ترانههارا سروده و حالا به جای رضا یزدانی، پولاد کیمیایی آنها را میخواند؛ پولادی که شخصیت تجویز شده برای او در آن بافت طبقاتی و خاستگاه اجتماعی، از جنس این گونه اشعار و مفاهیم جاری در آن نیست. به لحاظ همین تعارض و دوگانگی، شخصیت بهمن (به ویژه برای نسل ماو علاقه مندان قدیمی سینمای کیمیایی) به دل نمینشیند و نمیتوانیم با او رابطهٔ سمپاتیک برقرار کنیم. منتها کیمیایی بدون در نظر گرفتن این واقعیت، رابطهٔ پدر و فرزندی را فدای منطق پذیری فیلمش میکند.
نتیجه این میشود که صحنههای طولانی کلیپ گونهٔ کنسرت بهمن، بیننده را اذیت میکند. هدف اولیه ارائهٔ شخصیتی کاریزماتیک بوده، ولی عملا به طور اجتناب ناپذیری در وضعیتی دافع آمیز نسبت بهمن قرار میگیریم. حالاحتی اگر دوستانه و خیرخواهانه و از سر صدق بخواهی این اشکال را متذکر شوی، مغرضی و تنگ نظر و بد عالم میشوی، خب، تو چنین برخورد نامتعطفی را از فیلم سازی در جایگاه مستحکم و قابل دفاع مسعود کیمیائی انتظارنداری همان گونه که در قبال فصلهای دیدنی و سرو شکل دار ملاقات جلال سروش با نور بهشتی در محل حجامت، صحبت دونفرهٔ سیاوش و احمد کیا و درگیری لفظی و فیزیکی شان با هم، خلوت شبانه و عارفانهٔ جلالی سروش در امامزاده صالح و شکل عینی درآمدن آرزویش در صحبتی که با نور بهشتی داشت (من فقط یک چیز کوچک میخوام، یه سایهٔ کوچیک، زیر یه درخت تو بهشت)، تنهایی و گوشهنشینی سیاوش در محیط کارش (پارکینگ تریلیهای ترانزیت و محل تجمع رانندهها) و نگاه دورادور و رضایت بخش به مراسم محقر پسر یکی از رانندهها در گوشههایی از آنجا، بینندهٔ علاقهمند کیمیایی شگفتزده میشود که فصل ملاقات بهمن با جلال سروش و مجادلهٔ لفظی میان آن دو را خود کیمیایی گرفته است؟ دکوپاژ این صحنه و محل اسقرار دوربین و آدمها و جغرافیای ارائه شده از این محیط، اصلا در حد و اندازهٔ نام کیمیایی نیست. تنها در ابتدای این سکانس، یک نمای معرف از محل ملاقات این دو میبینیم و پس از آن تا انتها نماهای تکنفره از این دو (با بی سلیقگی در دکوپاژ) میآید. برشهایی که از جلال سروش در حالت نشسته به بهمن در حالت ایستاده و برعکس میخورد، بیننده را کلافه و سردرگم میکند. حتی اگر بگوییم که هدف کیمیایی در طول این صحنه، تاکید بر فاصلهٔ عمیق دو نسل با دو طرز تلقی مختلف در جامعهٔ در حال گذار ما بوده است و در نتیجه قرار نبوده این دو کنار هم در موقعیت نمایشی تفاهم آمیز قرار داشته باشند، باز شکل اجرای فعلی چنین منظوری را القا نمیکند و تنها با نوعی شاخوشانه کشیدن کلامی میان این دو روبهرو هستیم. در قاتل اهلی نیز مثل اغلب فیلمهای اخیر کیمیایی همچون حکم، رییس، محاکمه در خیابان و جرم، تصویر و شناسنامهای روشن از جغرافیای معاصر شهر تهران (بجز میدان آزادی) ارائه نمیشود. سکانسهای امامزاده صالح هم به شکلی استیلیزه نشان داده میشود. در صورتی که قبلا در دورهٔ اول فیلمسازی کیمیایی و چند فیلم این دوران او مثل دندان مار، ردپای گرگ و مرسدس، شهر هویت بهتر و دست یافتنیتری دارد. مثلا در رئالیسم جاری قیصر، طوری امامزاده یحیی و بازارچهٔ نواب نشان داده شده که تو میتوانی جغرافیای این محلهٔ قدیمی راشناسایی کنی، یا رفتن قیصر به همراه ننه مشهدی به زیارت مشهد، با یک معارفهٔ اولیه در لانگشات از صحن حرم صورت میگیرد و سپس یک مدیوم شات از راز و نیاز قیصر با خدا در محل روشن کردن شمع در حرم میبینیم. این هویتمندی بازارچه در رضا موتوری هم هست. در دندان مار و ردپای گرگ هم مناطق مختلف تهران همچون خیابان سیروس (مصطفی خمینی فعلی)، مولوی و میدان امین السلطان، خیابان و میدان فردوسی، ترمینال جنوب و میدان آرژانتین، برای یک تهرانی اصیل و قدیمی، قابل شناسایی است. اما حالا کیمیایی گویا اصلا تمایلی به شناسنامه دادن لوکیشنهای شهریاش ندارد، همه چیز در فضایی بسته و فشرده و استیلیزه برگزار میشود. آیا کیمیایی این سالهای برزخی، دیگر حس خوب ونوستالژیکی نسبت به این شهر به هم ریخته ندارد؟
با تصویری که از شمایل واقعی و معاصر آدمهای اصلی و برگزیدهٔ کیمیایی ارائه دادم، معلوم میشود که او فعلا در دنیای ذهنی و نگاه تلخ اندیشانهاش، قهرمان مقتدری را جستجو نمی کند. میدانم این دنیای بدون قهرمان برای فیلمسازی چون او که یکی از ارکان سینمایش همواره نمایش قهرمان بوده، عذاب الیم است. در این دگرگونی و جابهجایی تاریخی فرهنگی سیاسی، جدا از متزلزل شدن جایگاه قهرمانان کلاسیک، نیروهای شر نیز از حالت فردی و حقیقی مانند برادران آق منگل، ممدالکی، کاکارستم اصغر هرویین فروش، آقا عبدالله، قاسم خان و… به اشخاص حقیقی و حقوقی متفاوتی چون زاهدی و «پیسارو» تبدیل و تکثیر شدهاند. بخشی از نیروی شر این زمانه را در چهرههای مخوف و هولناک و در عین حال ناپیدا باید جستجو کرد. کیمیایی در این موقعیت تک افتاده و خلع سلاح شده، ترجیح میدهد اعتراضش را در قالب بیانیه و میتینگ سیاسی از زبان آدم روراست و پاکباختهٔ این نظام ادا کند. این بماند که پس زمینهٔ سیاسی او مبهم باقی میماند و مثلا ما درست متوجه نمی شویم ذکر خیرآواز مصدق چه زیربنایی دارد، یا این پیسارو به کجاها بند است؟
این اطلاعات تلگرافی قرار است منطق خود را در دنیاهای موازی و متکثر این دوران کیمیایی پیدا کنند. از جلال سروش به بهمن، از بهمن به سیاوش، از اعتراضسنتی و ارمان خواهانهٔ جلال سروش به اعتراض هنری و موسیقایی بهمن در این دنیای چندوجهی و انعطافناپذیر، حرف مستقیم سروش و هشداری را که به دولتمردان زمانهاش میدهد بهتر میفهمم و آن را در نگاه عدالت خواهانهٔ کیمیایی کارسازتر و راهگشاتر میدانم. این مشکل من نیست که شخصیت ناکوک بهمن و جنس اعتراض و عاشقانهاش و از خود بی خود شدن محبوبش (مهتاب) را در حین اجرای او (با آن چشم فروبستنهای آن چنانی) نمیفهمم. اساسا این دنیا و مناسبات و عشق ورزی و بازی تین ایجری با سینمای اصیل و ریشهدار کیمیایی پیوندی ندارد و بدجور رنگ و لعاب عاریهای دارد. واقعا نمیدانم در این موقعیت تاریخی آسیب پذیر و در عین حال بیرحمانه که مخاطبان و نسلهای جوان این دوران کاری به سابقه و دوسه پیراهن پاره کردن ندارند و بیخیال سن و سال و بزرگ و کوچکی و حرمت و اخلاقیات هستند و نشانههای عینیاش را در برج میلاد و مطبوعات و فضای مجازی و اینستاگرام میبینیم و میخوانیم، چه قدر باید پای «عزیز پارهٔ تن» ایستاد؟
با همهٔ این خودزنیها و جفا به خود و عاشقان دیرین و وفادار، باز دم مبصرمان گرم که هنوز با انسان و جامعهٔ ملتهب کار دارد و از بیعدالتی و ظلم و فساد زالوهای اقتصادی خونش به جوش میآید و ساکت نیست و اعتراض میکند. اشکالی ندارد، بگذار این اعتراض در حد شعار رگ گردنی و گویندهاش آدمی از جنس جلال سروش باشد. این شعار و مهرورزی، لااقل یک گوش شنوا و قدردان عملگرا، مثل سیاوش مطلق دارد تا دخل آدم خائن را بیاورد. حرف مرد یکی است. از کرم در سلطان، به زاهدی در قاتل اهلی رسیدهایم. اسب کهر را بنگر! غیرت شما را رخصت…
ارسال نظر