به گزارش سینماپرس، فضا و اتفاقات دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی در آمریکا یکی از بهترین برههها برای داستان نویسی و ساخت فیلم و سریال در ژانرها و موضوعات مختلف بوده و تا به امروز چندین و چند فیلم و قسمتهای بسیار زیادی سریال ساخته شده که داستان در این بازه زمانی در حال گذر است. از مرگ «مرلین مونرو» تا اولین فیلم «جیمز باند»، انتخاب «جی. اف کندی» و بحران موشکی کوبا، شروع جریانات به اصطلاح «فمنیستی»، از ادامه وضعیت اسف بار سیاه پوستان گرفته تا سخنرانی معروف رویایی دارم «مارتین لوتر کینگ»، ترور «کندی» و شروع یکی از ادامه دار ترین و مروموز ترین پروندههای اطلاعاتی آمریکا، شروع قهرمانیها «محمد علی کلی» و ترور «مالکوم ایکس» و کمی بعد از آن اتفاق یکشنبه خونین آمریکا، از شروع جنگ ویتنام و به طبع آن راهپیماییهای ضد جنگ و به وجود آمدن «هیپی»ها تا ایجاد و برگزاری «وود استاک» در امریکا، از دیدار «اولیس پریسلی» گرفته تا دروغ سفر به ماه در اواخر دهه ۶۰، از حوادث المپیک ۱۹۷۲ تا بالا گرفتن جنگ سرد، رسوایی سیاسی «واتر گیت» و کمی بعد از آن استعفای «نیکسون» از ریاست جمهوری آمریکا، شروع قتلهای «چارلز منسون» و پیدایش پیروانی برای فرقه منسون و بعد از آن گسترش قتلهای سریالی و به طبع آن تغییراتی در سازمان «اف. بی. آی» و از انتشار کتاب رابطهی جنسی و دختر مجرد گرفته تا جرقههای آخر انقلاب جنسی در آمریکا با تولید قرصهای ضدبارداری و شروع عصر جدیدی در فضای اجتماعی آمریکا و ایجاد فضای بی بند و باری جنسی و در ذیل آن تغییرات در ظاهر مردان و به ویژه زنان در پوشش و به اصطلاح فشن و تغییر ذائقههای افراد و شروع فضای جنسی متفاوت در جامعه، همه و همه بارها مورد استفاده و اقتباس برای تولیدات مختلف قرار گرفته و این اتفاقات جامعهی آمریکا به یکی از مورد توجه ترین موضوعات برای تولیدات تلویزیونی و رادیویی بدل شده است. جدید بودن، داشتن نقطه عطفهای تاریخی، تغییرات گسترده و محسوس در مردم و اجتماع و اثرگذاری و شروع خیلی از اتفاقات دهههای بعد شاید از دلایل اصلی مورد توجه قرار گرفتن این دو دهه است.
مجموعه ای از همین اتفاقات دستمایه ساخت سریال شکارچی ذهن ( Mindhunter ) توسط «نتفلیکس» شده است. سریالی که حتی اگر به اسم «دیوید فینچر» در تیتراژ آغازین و پایانی دقت نکرده باشیم، بعد از چند قسمت به نزدیکی فضای آن با داستانهای فیلمهای فینچر مثل دختر گمشده، زودیاک و یا دختری با خالکوبی اژدها پی خواهیم برد. حال که فینچر خود از سازندگان این سریال است و کارگردانی دو قسمت ابتدایی و دو قسمت انتهایی از ده قسمت فصل اول را بر عهده دارد باز هم باید انتظار یک داستان عجیب و پرداختی عجیب تر را داشته باشیم.
این سریال که بر اساس کتاب شکارچی ذهن: در درون واحد جنایی زبده اف بی آی نوشتهی «جان ای داگلاس» و «مارک اولشاکر» ساخته شده پیش از آنکه یک داستان جنایی و رمزآلود تلقی شود به دلیل مدخل ورود به موضوعات و مدل روایی داستان شاید درست باشد که اثر روانشناسانه و در مرحله بعد جامعه شناختی در نظر گرفته شود. داستان پیوستن فردی به نام «هولدن فورد» از بخش مذاکره با گروگان گیران به بخشی تقریبا تازه تاسیس در اف. بی. آی به نام واحد علوم رفتاری است که در آن به دنبال پبدا کردن علل اتفاقاتی از جمله قتلها و تجاوزهای عجیب و فهمیدن و شناخت ذهن متهمان و الگوی رفتاری آنهاست. جایی که با همکار جدیدش «بیل تنچ» آشنا میشود و پروژه ای میدانی برای آموزش پلیسها و کارآگاههای مختلف در ایالتهای آمریکا را آغاز میکنند.
روایت اف بی آی در دهههای مختلف نیز از متواتر ترین داستانها برای ارجاع است و شکارچی ذهن نیز از این موضوع مستثنی نیست. اما فضای اداره تحقیقات فدرالی که ما در سریال میبینیم به شدت مثبت است. مامورانی با کت و شلوارهای اتو کشیده که نه حتی این مدل لباس پوشیدن را فقط فرمالیته میدانند بلکه در جایی شخصیت اول داستان به دوستش میگوید که بیرون از کار هم ترجیح میدهد همین طور مرتب لباس بپوشد و کت و شلوار را ترجیح میدهد یعنی این سبک از فشن در دوره ای که شیوع لباسهای عجیب و غریب هیپیها و یا گسترش شلوار جین است جزئی از شخصیت داستان ما شده و او را فردی با ذهنی چارچوب مند میکند و همینطور کم کم شخصیت پردازیهای سریال شروع میشود. ما با سازمانی روبرو هستیم که همچنان تحت تاثیر مدیریت ۵۰ ساله رییس خوشنام خود یعنی «جی ادگار هوور» بود، فردی که از اون بعنوان یک میهن پرست یاد میکنند که با رویکردی تقدس گرایانه سعی در پاک نگه داشتن اف. بی. آی و جلب اعتماد مردم به این سازمان داشت و تا حدود زیادی موفق بود. ریاست طولانی مدت و شهرت او به حدی بود که «کلینت ایستوود» را مجاب کرد که در سال۲۰۱۲ فیلمی درباره او با بازی «دی کاپریو بسازد»! فضای اف. بی. آی به حدی مثبت بود که استفاده از کلمات جنسی _که این روزها بعنوان بخشی از گفتگوی روزانه ماموران پلیس و FBI به حساب میآید_ ممنوع بود در سکانسی میبینیم «هولدن» به علت استفادهی کلمه ای جنسی در مصاحبه با یک مجرم سعی در نابود کردن نوار ضبط شده از آن جلسه دارد! ترسیم این فضا لازمه فهماندن ادامه داستان است که حالت گذار این سازمان و رویارویی با پدیدههایی را نشان میدهد که تا به حال با آن روبرو نشده اند و جذابیت داستان را دو چندان میکند.
در طول سفرهایی که «فورد» و «تنچ» دارند با قتلها و پروندههایی روبرو میشوند که به درخواست پلیسهای محلی به آن ورود و برای حل آن کمک میکنند. اما نکته این پروندهها بی مانند بودن آنها در سابقهی چندین و چند ساله پروندهای جنایی است. قتلهایی که همراه با تعرض و تجاوز شدید و یا رفتارهای جنسی زننده و غیر معمول است. چیزی که از اواخر دهه ۶۰ با «چالز منسون» و قتلهای عادی و دنباله دار شروع شد و تا اواخر دهه ۷۰ –جایی که داستان سریال در جریان است_ به ۲۰-۳۰ مورد رسید و کم کم ذهن واحد علوم رفتاری را درگیر این موضوع کرد که شاید با پدیده نو و جدیدی روبرو شده اند که بعدها خود شان اسم آن را قتلهای سریالی گذاشتند.
در طول این تحقیقات و کمک به حل این پروندهها چیزی که بیشتر از همه به ذهن میآید عجیب بودن رفتارهای مجرمان است و آنها خود را رو در رو با کارهایی میببیند که از رفتارهای عادی یک مجرم فراتر است. در این حین چیزی که ذهن «هولدن فورد» را بیشتر از همه درگیر میکند نیاز به مطالعه این افراد و پدیدهها از منظری روانشاختی است چرا که هر کدام از اینها شاکلهی ذهنی ساخته و پرداخته ای دارند که بعد از سالیان سال آنها را به سمت تجاوز و قتل چندین دختر ۱۲ تا ۱۵ ساله سوق میدهد و یا او را وادار به کشتن و قطع اعضای بدن زنان میکند و شاید بتوان گفت خیلی از آنها برای خود یک فلسفه ذهنی دارند! برای همین پروژه ای _که در اول غیر رسمی است اما بعد از آن رسمی و مخفی میشود_ پیرامون مصاحبههای چندین جلسه ای با چند تن از معروف ترین قاتلهای آن دهه مثل «ادموند کمپور» (۱۹۶۴-۷۳)، «جری برودوس» (۱۹۶۸-۹) و «ریچارد اسپک» (۱۹۶۶) کلید میخورد و فورد به همراه تنچ برای رسیدن به تصوری از نحوه فکر و دید این افراد به گفتگوهای رو در رو با آنها میپردازند. در میانه راه احساس نیاز به فردی با دانش آکادمیک در زمینه روانشناسی به سراغ زنی به نام «وندی کار» میروند تا از اون درخواست همکاری در این زمینه را بکنند و اینگونه تیم اصلی سه نفره واحد علوم رفتاری اف بی آی شکل میگیرد.
یکی از نقاط قوت جدی سریال شخصیت پردازیهاست چه در ظاهر و گریم و چه در بازیهای و بک گراند کاراکترها. از افراد هر قدر که نیاز داریم مطلع میشویم. وقتی شخصیت «وندی» به داستان ورود میکند و چند قسمتی داستان فرعی سریال را جلو میبرد با کاراکتر زنی مواجه میشویم که در دورانی که جریانات فمنیستی شدت گرفته سعی در ساخت فردیتی مستقل و قوی دارد که در کار موفق است و نیازی به وجود هیچ مردی در زندگی اش نمیبیند و برای همین سوق به گرایشات همجنس خواهانه با یکی از همکارانش دارد! چیزی که باید برای کار در «اف بی آی» آنها را کنار بگذارد و به شهری دیگر نقل مکان کند و در آنجا بعد از مدتی تنهایی میبینیم که شبها به دنبال گربه ای که زیرزمین خانه شان است میرود و به بهانه غذا دادن درصدد این است که دقایقی از تنهایی دور باشد! همین شخصیت و روحیات او باعث میشود کمی جلو تر و زمانی که هولدن فورد تغییراتی در رویه کار واحد میدهد مقابل او بایستاد.
روی دیگر سکه اما مجرمینی هستند که نه تنها در ظاهر بلکه در گفتار و افکار نیز به شدت شبیه شخصیتهایشان در دنیای واقعی هستند. در جایی فورد دیالوگی دارد:
«به نظرم ما باید از این گفتگوهامون فیلم بگیریم… فرض کن چه گنجینه ای برا آیندگان بجا میذاریم! »
حال با مراجعه به همان مصاحبههای به جا مانده از آن زمان میتوان تطابق عجیب کاراکترهای ساخته سریال را با خود واقعی آنها دید. پیچیده بودن ذهن این مجرمان باعث جذب شدن بیش از پیش هولدن فورد به این پروژه میشود به طوری که هر وقت که در سفر برای آموزش پلیسهای محلی هستند و وقت خالی دارند به سراغ معروف ترین قاتلهای آن ایالت میرود، افرادی که در پروژههای جنایی از بعضی شان بعنوان اسطوره یاد میشود! اما این جذبه و پیچیدگی در مواجهی ذهنی غیر آماده با فردی مثل «ادموند کمپو»ر، فورد را آسیب پذیر میکند. کمپور بنا به نقل قولها شخصیتی عجیبی دارد؛ به علت رفتارهای مودبانه و محترمانه اش اگر بیرون از زندان باشد محال است به عنوان یک جنایت کار به اون نگاه کنید. برخلاف جثهی بسیار بزرگش اش در رفتار فردی با محبت نشان میدهد و به شدت حراف است! مجموعهی همین ویژگیها او را فردی محبوب در زندان تبدیل کرده و بدلیل سابقه تحصیلی دانشگاهی و شخصیت پیچیده اش باعث میشود که فورد فورا به او جذب شود ارتباط آنها برای ادموند به چیزی بیشتر از پلیس و زندانی تبدیل شود.
در طی این ده قسمت به دلیل دستاوردهایی تازه و جالب توجهی که واحد علوم رفتاری در طول این مدت داشته، شاهد آن هستیم که شخصیت فورد به شدت دراماتیک تر میشود و با کنار گذاشتنهای کدهای اخلاقی بیشتر به طرز فکر «هدف وسیله را توجیه میکند» نزدیک میشود. همین فاصله گرفتن و نزدیکی بیش اندازه با این فضا و درگیر شدن اون با ذهن افرادی چون ادموند، باعث شکست و فروپاشی ذهنی او میشود، اتفاقی که در اپیزود آخر شاهد آن هستیم و ادموند کمپور در گفتگویی چند دقیقه این مهم را رقم میزند! این پایان بندی شاید بیش از پیش نشان دهندهی قدرت و پیچیدگی ذهن و نیاز آمادگی برای چنین پدیدههایی باشد و اینکه گاهی اوقات خود شکارچی هم شکار میشود!
یک تعلیق طولانی مدت فصل اول سریال شخصیتی است که در دقایقی اولیه هر قسمت او را میبینیم و به صورت پازل در هر اپیزود قسمتی از رفتارهای او برای ما کامل میشود و بعد از چند قسمت متوجه میشویم که این کارمند شرکت ADT هم احتمالا یک قاتل دیگر است البته به شدت منظم و طبقه بندی شده به حدی که شاید نشانههایی از OCD (اختلال فکری-رفتاری) در آن دیده میشود. شخصیت او همین قدر برای مخاطب شکافته میشود تا تعلیقی طولانی و مرموز برای داستان فصل ۲ باقی بماند اما با کمی تحقیق میتوان فهمید که اون «دنیس ردر» یکی دیگر از قاتلان سریالی است که طی سالهای ۱۹۷۴ تا ۱۹۹۱ در «کنزاس» ده نفر را بعد از بستن و شکنجه کردن به قتل رساند. احتمال او خط اصلی فصل بعدی سریال را شکل دهد.
نکتهی مغفول مانده در پس این ۱۰ قسمت جدای از نشان دادن چهرهی خوب از اف بی آی در دوران رسواییها اخلاقی و سیاسی در آن سازمان و یا اشاره به نیاز مهمی چون شناخت این رفتارهای متفاوت یا در کلامی دقیق تر ناهنجاریهای اجتماعی و فردی، پیدایش علل و ریشههای چنین رفتارهایی است که میبینیم. شاید از اهداف این پروژه را فهم طرز فکر و چرایی رفتارهای مجرمان قتلهای غیر معمول و قاتلان سریالی عنوان کنند اما این اتفاق از رفتارهای تحقیر آمیز مادر یا سرخوردگیهای جنسی در نوجوانی فراتر نمیرود و در مرحلهی دیگر به آسیب شناسی اجتماعی نمیرسد چرا که در آن صورت نیازمند رجوع به فضایی است که در آن باید انقلاب جنسی آمریکا و آسیبهایش را مطرح کرد و به بررسی چیزی که از آن به عنوان آزادی جنسی یاد میکند اما مسبب اصل این ناهنجاریهای جنسی پرداخت. نکته ای که چندین و چندبار غیرمستقیم در سریال مورد اشاره قرار میگیرد و در یکی از پروندههای که تجاوز قتل دخترانی ۱۲ و ۱۴ ساله است متهم به دلیل مدل لباس پوشیدن دختران نوجوان تحریک و پس از تجاوز ناچار به کشتن آنها میشد، میپردازد.
و تکملهی این موضوع شاید مقایسه آن سالهای آمریکا با خیلی از کشورهای آسیایی و حتی اروپایی است که میزان قتل و قتلهای زنجیره ای به شدت از آمریکای آن سالها کمتر است و پروندههای خاصی مثل تجاوزها و نا هنجاریهای جنسی و قتلهای عجیب در آنها دیده نمیشود. تا زمانی که فرهنگ و سبک زندگی جدید آمریکا پا به آن کشورها بگذارد که به طبع آن آسیبهای «مدرنیسم» و ابعاد فرهنگی اش به وقوع چنین پدیدههایی بدل میشود!
* صدرا مفتاح
ارسال نظر