به گزارش سینماپرس، کمدی انسانی به ظاهر از وجوه شیک ژانر و فیلمنامه برخوردار است و خواسته تلفیقی از «کلاسیسم» و بیوگرافی و رزمی_ورزشی و حتی نوآر ارائه بدهد. اما فیلم را نه از سر ژانر شناسی بلکه باید از حیث شناخت شناسی فیلمساز بررسی نمود. زیرا از ژانرها و فیلمهای مختلفی از سینمای جهان، استفاده و تقلید کرده است اما غایت کار، فیلمی ابزورد و پوچ و بیمایه از آب درآمده است. کارگردان در مصاحبه خود ادعا کرده است فیلمش بیوگرافی است. درحالیکه با تورقی ساده در کتابهای ژانر شناسی خواهیم فهمید بیوگرافیک یک بررسی تفصیلی از یک شخص با اسم و نشان است نه افرادی که هیچ اسم و هویتی ندارند! در این فیلم، شخصیتها هیچ اسمی ندارند و صرفاً احوال آنها در یک قصه کممایه توصیف میشود و گویا قرار است که هر یک از آنها نماد یک طیف از جامعه مدنظر کارگردان باشند، اما تمام آن یک قرائت شخصی است که علیرغم اصرار کارگردان، نمیتواند به مسئله بیننده تبدیل شود و عمومیت بپذیرد. اگر به آثار مشابه خارجی این فیلم نگاهی بیندازیم میبینیم که کاراکترها همگی اسم و رسم مشخص دارند؛ مثلاً «اُنوره دو بالزاک» در مجموعه داستانهای کمدی انسانی اوضاع جامعه فرانسه را در دوران بازگشت بوربونها به حکومت ژوئیه روایت میکند. فیلم ایتاکا «مک رایان» نیز ورسیون اخیر سینمایی ۲۰۱۵ از داستان کمدی انسانی است.
حتی از میان بهترین فیلمهای ژانر زندگی نگاره (bio-pic) که مایههای ورزشی و رزمی دارند میتوان به غرور یانکیها و یا گاو خشمگین اشاره کرد که ورزش به نوعی نماد پیروزی بر جبر سرنوشت است. و از همه مهمتر فیلم آقای لینکلن جوان را باید مثال زد که افراد «کایه دو سینما» در فرانسه دهه ۵۰ که گرد شخص باسوادی مثل «آندره بازن» جمع بودند ادعا کردند که این فیلمِ بیوگرافی، سیاست را حقیر شمرده و اخلاقیاتی برتر از سیاست را ارائه میدهد. کایه دو سینما ادعا میکند که زندگینامه بدون هیچ مشکلی، تاریخ را در انسان مستقر میکند بیآنکه این تاریخ، دریافت شخصی مخاطبین از اتفاقات واقع باشد. در این رمانها و فیلمها مخاطب با موضوع کشورهای جنگزده درگیر میشود و مانند «نئورئالیسم» ایتالیا واکنشی محسوب میشوند نسبت به اثرات جنگهای جهانی بر اخلاق جنسی و عوض شدن مرام خانواده و اخلاق انسانی. از سوی دیگر، کارگردانان مطرح جهان، از قواعد نهچندان قطعی شده سینما (مثل روایت، ژانر، ساختار و…)، نتایج قطعی، تولید میکنند که میتوانند با قرار دادن اشتراکات انسانیِ مهم، حرف باطل یا حق خود را برای جهان، عرضه بدارند.
اما کارگردانهای ایرانی، در تقلید از فیلمها و داستانهای ادبیات غرب، مضمون را گنگ و مات و مبهوت میکنند و به آنها توهم فیلمنامه و قصه دست میدهد. درواقع کارگردان کمدی انسانی یک نگاهِ توریستی به موضوعات دارد و مخاطب درگیرِ موضوع نمیشود و صرفاً احساس ترحم میکند و هیچچیز از امثال این فیلمها نمیتوان برداشت نمود. کمدی انسانی حتی اشتراکات انسانی هم برای مخاطب جهانی ندارد! این فیلم نه اصالت اخلاقی ایجاد میکند و نه فلسفی و نه حتی وجودی. تماماً قرائت شخصی فیلمساز است که میخواهد با هر ترفندی لحن عمومی و سمپاتیک به آن ببخشد تا درواقع بهرسم همیشگی سینمای اجتماعی ایران، فیلم خود را آسیبشناسی (پاتولوژی) معرفی کند. و این نقصان قطعاً از عدم شناخت سینما نشئت میگیرد.
به گواه فیلمهای قبلی «محمدهادی کریمی»، مضامینی که سراغش را گرفته، مبانی تصدیق نشدهای هستند که در کارزار فلسفه و روانشناسی و دین و…. استحکام نیافتهاند و مشکل اینجاست که کارگردان بهاشتباه، سینما را وجه بیان این ایدههای اتوکشیده خود نموده است و از آنسو، این فیلم هم به لحاظ فیلمنامه، گیج و مبهوت و مشتت مانده است! مثلاً به راحتی سکانسی از ده سال گذشته در باشگاه بوکس، به سکانسِ چند سال بعد کات میخورد بیآنکه منطق روایی مناسبی داشته باشد. در مواردی، علت و معلولها معلوم نیست، و مبهوت میمانیم که این زنجیره مفاهیم جبریِ، از کجا شروعشدهاند و به کجا ختم میشوند؟ آیا انتهایی دارند؟ فیلم به هیچکدام از این سؤالات جواب نمیدهد زیرا نه واقعیت رئالیسم است و نه حتی آرزو میآفریند! نه از سر کمدی و نه از سر تراژدی بلکه مخاطبش را به جبر سرنوشت و تقدیر دعوت میکند. با یک کمدی انسانی طرفیم که حتی ساختار و فرم فیلم (بهمثابه ظرف) شرایط خود را تماماً به ماهیت آن مضمون جبری (بهمثابه مظروف) تغییر داده که گویا در این مظروفِ خوش لعاب زندگانی، مبارزه با باطل معنا ندارد و یکسره باید با سرنوشت و تقدیر و حتی غریزه، جدال نمود! کمدی انسانی علاوه بر دیدگاه جشنواره پسندِ خشونت، قضاوت و عدالت، به یک ناتورالیسم شیک و شبه تاریخی تبدیل شده است که ترس و پوچی و حیرت «ژان پل سارتری» و «کیرکگاردی»، تمام جوهره فیلم را فراگرفته است.
در این بینش غلیظ و شیک «اومانیسمی»، فطرت و نهاد و ذات آدمی مفهومی ندارد و به گفته دیلتای: «آدم نهادی ندارد فقط تاریخی دارد» گویا انسان از پشتبام تقدیر خدایان متکثر و متنوع، در تاریخ پرت شده است. بهجای علم و تربیت ربوبی، به دامان جبر وراثت و تاریخ افتاده است و بیآنکه از علم هستی و خلقت خبری بگیرد، مشتی سرهنگ ظالم، سرنوشت جوانکی شبه آپولونی را به دست گرفتهاند که با خیال دخترکی رؤیا گونه به یک پوچی همیشگی میرسد و باید گوشت قربانی جدال قوههای غریزی باشد!
معنای واژه «کمدی» نیز در یونانِ اسطورهای همین است؛ روابط میان انسانهای نازل و بیارزش و قصههای مسخره آنهاست! معتقدند که خدا جهان را آفرید و سپس رها کرد لذا انسان در جدالِ با تقدیری قرار میگیرد که از پیش، برایش نوشتهشده و او هم باید وارد یک جدال بیفرجام بشود. اسم نداشتن کاراکترهای فیلم کمدی انسانی هم بیتعارف، حاکی از بیمسما بودن و بیهویتی کلی اثر است و عنوان فیلم هم مؤید همین مدعاست. بنابراین، فیلم، هیچ نظام ارزشی و ایمانی را نمیتواند برپا کند یا نشان دهد. حتی خانواده و اولیای مدرسه در این فیلم، عناصر جبار و ظالم معرفی میشوند، آنجا که پسرک به خاطر ضربه هایی که به دست راستش واردشده، از دست چپ استفاده میکند و این خوشایند مادر و معاونین مدرسه نیست لذا مادر، دست چپ پسر را میبندد و معلم نیز به او تحکم میکند تا با همان دست راستِ آسیبدیده اجازه بگیرد! داستانی خرافی که در زمان رضاخان اتفاق میفتاد اما وجه معنا، به کل زمان فیلم سرایت کرده است.
شخصیتپردازیها در این فیلم، در کنار هم به جنسیت تبدیلشده است و کاراکترها، غریزی عمل میکنند، همان غریزهای که ناشی از جبر و تقدیر است. شخصیت اصلی داستان که ورزشکار است، در کارزار نبرد با سرنوشت خود و میهن، تابع اصول ایمان خود نیست، لذا کم میاورد و ضعیف میگردد. او در میهنپرستی حتی ناسیونالیسم هم نیست. پایان فیلم هم به نقاشی کشیدنهای غریزی رو میاورد. شخصیت مدیر مدرسه (هومن سیدی) که بعدها مثلاً به مبارز انقلابی تبدیل میشود نیز عملاً لمپن است که توصیههای معکوس به بچه داده و فحش و بیادبی و خشونت را به او یاد میدهد تا مثلاً به قول خودش مرد شود؛ مثلاً همه بچههای کلاس عکس تانک و درگیری مسلحانه کشیدهاند اما پسر فیلم عکس خانه کشیده و معلم او را از این کار منع میکند! اما بچه ذاتاً تمایلی به این کارهای خشن ندارد لذا معلم او را به سیاهچال میندازد! این فیلم به ناتورالیسمِ فروید زده لمپنیِ «صادق چوبک» نزدیک شده است که مانند رمان سنگ صبور جمود زیستیای را به تصویر کشیده است که اجازه خلق باورهای بزرگ و فکرهای مترقی را نمیدهد، زیرا این یاوه خلایق فرودست، اسیر باورهای خرافی و مذهبی خویشاند! در مواردی، فیلم، لحنی متلک وار و مبهم پیدا نموده و با دستمایه قرار دادن تاریخ انقلاب اسلامی، یک چهره خرافات زده و غیر شرقی از جامعه نشان داده و بهنوعی قابهای زیبا با شخصیتهای زشت ارائه داده است.
کمدی انسانی یک ظرف شبه رئالیسمیِ مخدوش را از مضامین ژانرهای متنوع آورده است و میخواهد مضمون پاک تاریخ نهضت انقلابی ایران را در آن بریزد؛ حال، حاصل این امتزاج چه خواهد بود!؟ یا تاریخ را تحریف میکند و یا مضمونی التقاطی و مسموم را خورد نسل آینده میدهد که همین ماجراها را تاریخ واقعی کشورش قلمداد میکند! و آن کاشتن دانه سبز در یک خانه ویرانه هم جز اشاره به نمادی نامفهوم، هیچ دلالتی بر امید و رشد در بعد از انقلاب ندارد و نویدبخش هیچ تمدن و آرمان شهری نمیتواند باشد. اساساً سیر تحول شخصیت اول فیلم بهطور ناشیانه و تابلو وار تصویر میشود و آنهمه آرزوها و نقاشی کشیدنها و تلاشها، همگی از کنشگری میفتد و پایان فیلم، مرد فیلم، عملاً با خاطره نامزد ناکامش در سینما و سر فیلم کازابلانکا خلوت میکند. پس آنهمه آرزوها و تقلاها برای چه بود!؟
* حمید خرمی
ارسال نظر