سینماپرس، با توجه به اهمیت موضوع رویکرد انواع هنر خصوصا سینما نسبت به «عدالت»، چهارمین نشست رسانه انقلاب، با موضوع «اتوپیا و آرمان شهرِ عدالت و ترسیم آن در سینما» با حضور استاد «بهروز فرنو» رئیس خانه و بنیاد دکتر فردید برگزار شد. استاد شخصا مصاحبه را بعد از ثبت، به لحاظ علمی بررسی کردهاند؛ لذا این مصاحبه از جهت علمی و تاریخی اهمیت بسیاری دارد. امیدواریم این آخرین بحث پیرامون مساله مهم آرمان شهر و سینما نباشد.
سینما تا چه حد میتواند در ترسیم مدینه فاضله، آرمانشهر یا اتوپیا تاثیر داشته باشد. بعد از قرون وسطی توجه به اتوپیا در شکلگیری غرب و هنر امروز تا چه حد مؤثر بوده است؟
اجازه بدهید برای ورود به بحث، ابتدا کلیاتی را عرض کنم. هیچ اثر هنری نیست که بدون توجه به مشکل یا مسئلهای در زمان تعین موضوع یا زمان تدوین اثر، به انجام رسیده باشد. در هر کار هنری مسئلهای مطرح است. این مسئله در فیلمنامه نویسی، اساس کار و مبنای فن به اصطلاح (طرح و توطئه) برای داستان پردازی و ترسیم محور ماجرا است. در کارهای مستند، ادبی و تصویری هم موضوعی مورد نظر هنرمند است که از یک درد یا مشکل جدی حکایت دارد. البته مسئله هر اثر نسبت به وضع و حال و روزگاری که هنرمند در آن زندگی میکند و درکی که او نسبت به عالم خود دارد، متفاوت است. در مقابل این مسئله، هنرمند در افق متعالیتر دنبال گرهگشایی است؛ همان افقی که مشکل اصلی داستان، یا به قول فیلمنامهنویسان: “سنتز نهایی و فرجام داستان” به نحوی با توجه به آن طرح میشود.
متناسب با اثر هنری که مطمح نظر ماست، سطح طرح مسئله و توجه به مشکلات و مسائل، متفاوت است؛ طبعآً گرهگشایی و افقی که هنرمند جهت گذشت از آن مسائل مد نظر دارد، نسبت به عمق تفکر و درایت او متفاوت خواهد بود. اما به هرحال هر اثر روایتی است از وضع موجود و مشکلات آن و افقی که هنرمند از وضع مطلوب، کم و بیش در نظر دارد.
با این مقدمه اگر به سوال شما برگردیم به هر حال مسلم است که در آغاز تفکر و فرهنگ و تمدن عصر جدید، مجموعهای از هنرها و آثار فرهنگی مثل شعر و ادبیات، پیش از دیگر وجوه فرهنگی و تمدنی به منصه ظهور رسید که از آرمان و آرزوهای آدمی در عصر جدید حکایت میکرد. اگر چنین تفکری طرح نشده بود یا به نحو جدی عموم اذهان را دربر نمیگرفت یا تاثیر جدی نمیگذاشت، نمیتوانستیم بگوییم عصر جدید به ظهور رسیده و تفکر دیگری آغاز شده است. ممکن است اکنون با وضعی که در پایان دوره مدرنیته داریم، تفکر و وضع تاریخی ما جهت دیگری داشته باشد، اما بالاخره در آن دوره مسائلی بوده و آن مسائل در عالم هنر منعکس شده و سعی شده با بازگشایی افقهای نو، رویای عالم جدید در آثار هنری، نمایشی و ادبی به تصویر کشیده شود. بعدها عالم مدرن کمابیش طبق آن رویاها یا اتوپیای مدرن به تحقق رسیده است.
اگر بخواهیم از نمونههای ادبی و هنری در سرآغاز عصر جدید مثال بیاوریم، در پایان قرون وسطی اثر مشهور «سروانتس» «دن کیشوت» داستان شوالیهای است که به مثابه قهرمانان قرون وسطی، روزگاری در دیار خود تفکری آیینی و جوانمردانه دارد؛ تفکر آئینی که وقت آن گذشته است و در زمان وقوع داستان اصالت خود را از دست داده و هر چه جلوتر آمده از عمق خود خالی شده است. اما آن شوالیه که از این معنا خبری ندارد، در اوهام خود کماکان به دنبال آن اصالتها و آئینهای مسخ شده، میگردد. آنچه که زمان آن گذشته و فرو ریخته است. دفاع از شرافت، حقوق اسرا و درماندگان و مواجهه با اشرار، کار پهلوانان صاحب فتوتی بوده است که در زمان وقوع داستان، با بروز مشکلات و مسائل وقت تعالیم کلیسایی، رنگ باخته است. تنها پیرمردی چون دن کیشوت با شمشیری زنگ زده و کلاه خودی که کاسه فلزی اصلاح صورت است، در پی آن رؤیاها و اتوپیای از دسترفته قیام میکند.
شوالیهای که میخواهد با سیاهیها بجنگد منتها به جنگ آسیاب بادی میرود! آسیاب بادی برای دونکیشوت نیروهای اهریمنی است که قیام علیه آنان کار پهلوانان اهل فتوت است؛ حال آنکه با عصر جدید در پرتو روشنایی و انوار مدرن تنها واقعیت ملموس، امور جزئی و اشتغال روزمره برای رقابت اقتصادی، دیده میشود. آن رؤیاها و مجاهدتهای قدیم -قیام برای احیای نوامیس و عدالت به معنایی که برای دون کیشوت مطرح بود- برای نویسنده داستان بیمعنی و مسخره است. لذا نویسنده، آن رؤیاها را به طنز کشیده است. این مسئله نه تنها نظرگاه سروانتس است، بلکه ادبیاتی است که از رنسانس به بعد در اروپا و کل عالم متداول میشود.
در آن ادبیات ایدهآلهای گذشته و رؤیاهایی که پهلوانان و شوالیهها داشتند خیال واهی قلمداد میشود. این به خاطر وضعی است که مسیحیت و شرافت در اواخر قرون وسطی پیدا کرده بود. میتوان گفت وقتی ایمان از حقیقت خود فاصله گرفت طبعاً مضامین قدیم چون فتوت، پهلوانی و جوانمردی که برای احیای تعالیم کلیسایی و استواری آن نظام بود، نیز فرو ریخت. پادشاهان، پهلوانان، ارباب کلیسا و شرافتها و فضیلتهای آنان، هیچ یک دیگر اعتبار سابق را نداشت.
این طنز در داستان دنکیشوت سروانتس صریح است. اما در نمونههای قدیمتر در داستان «رابین هود» اگرچه پادشاهی و برخی حکومتهای قرون وسطی که غاصب حکومت صاحب فتوت همچون (ریچارد شیردل) هستند، به طنز کشیده میشوند، اما رابین هود و یاران او خود هنوز صاحب فتوت هستند. آنچه در اداور بعد، خصوصآً بعد از رنسانس، کمتر نشانی از آن دیده میشود و قهرمانی، صورتی دیگر پیدا میکند.
از نمونههای مشهور ادبیات داستانی در صدر رنسانس «دکامرون» بوکاچیو است. یکصد داستان که جوانانی اشرافی گریخته از شهر طاعون زده، در گوشهای ییلاقی طی ده شب، به عنوان سرگرمی برای یکدیگر تعریف میکنند. هفت زن و دختر جوان و سه مرد جوان، راوی این قصههای آکنده از عشق و شهوت میشوند. قصههایی که نمونههای بارز از انحطاط اخلاقی جامعه مسیحی در پایان قرون وسطی است. جامعهای که شهر خدای (آگوستین) را به فراموشی سپرده است.
در آثار ممتازتر حتی نمایشنامههای «شکسپیر» اشاراتی به همان دوره بحران ملاحظه میشود. «هملت»، «مَکبث»، «شاه لیر» نمونههایی از سقوط اصالتها و اعتبارات گذشته است. در اثر مشهور دیگر شکسپیر «تاجر ونیزی» حتی اعتبارات زمان نویسنده و آینده که از آن تجارت و سرمایه سالاری است نیز، به سخره گرفته میشود.
همه این مناسبات گذشته مسیحی از اواخر قرون وسطی فروریخته و در عصر رنسانس شکسته شدن هنجارها در آثار هنری، نمایشی، شعر و داستان خود را به وضوح نشان میدهد. حتی در نقاشیها، صورتهای زمینی بروز و ظهور کامل دارد. در آن دوره همواره نگاهها از ایدهآلها و فضایل گذشته به عشق، زیبایی، انگارههای زمینی و قدرت این جهانی معطوف شده است. وقتی مدینه فاضله به آن صورتی که برای مردمان قرون وسطی معنا داشته یا حتی برای مردمی که در عالم فرهنگ و تمدن اسلامی زندگی میکردند، که برای خود فتوتها و آیینهای جوانمردی و پهلوانی داشتند، به تدریج رنگ میبازد، مدینه فاضله هم وجهی امروزی پیدا میکند.
همین سیر را اگر در آثار ادبی و داستانی تعقیب کنیم نمونههای بارز نقد مناسبات گذشته و استقبال از عالم جدید را در بین مشهورترین آثار مییابیم. مثلا دقت کنید به (گوژپشت نتردام) چارز دیکنز، (بینوایان) ویکتور هوگو، (شاهزاده و گدا)، (غرور وتعصب)، (آرزوهای بزرگ)، (برباد رفته) و …. که همه نمونههای سینمایی یا سریالی هم دارند.
اما جالبتر از آن نمونه هایی از شاهکارهای ادبی و داستانی ادوار بعد است که همان عالم استقبال شده مدرن و رویاهای آن در این آثار مورد تشویش و نگرانی است. مثل (فاوست)، (تصویر دوریان گری)، (جنایت و مکافات)، (برادران کارامازوف)، (خوشههای خشم)، (دره من چه سر سبز بود) و….
پس آیا در مجموع معتقدید اتوپیا در اثار ادبی و هنری بعد از قرون وسطی، از ابتدای رنسانس، دچار تحول اساسی شده و در فرهنگ و تمدن دنیای مدرن غرب تاثیر به سزا داشته است؟ لذا نسبتی از توجه به یک جامعه مدرن و مدینه فاضله جدید در پایان هر داستان یا ماجرایی در عصر جدید میتواند محقق باشد؟
بله، دقیقا؛ تفاوت در نحوه تلقی ما در ادوار تفکر است والَا در هر دورهای ممکن است توجهای به مدینه فاضله شده باشد. همان طورکه عرض کردم دنکیشوت هم برای احیای مدینه فاضلهای قیام میکند که وقت آن گذشته بود. به قول امروزیها تاریخ مصرف آن تمام شده بود.
اصولا ما یک متنی داریم که آن متن دنکیشوت است، یک عالمی هم داریم که در آن عالم، آن اثر نگاشته شده است. یعنی یک متن و یک امر فراتر از متن. در عالم گذشته هم ایدهها و مدینه فاضلهای طرح بوده است. فرض کنید «سن اگوستین» در ادوار گذشته «شهرخدا» را در مقابل «شهر شیطان» طرح کرده بود؛ یا مثلا «سن توماس» برای کلیسا، منویاتی داشته است؛ اما هر چه به سمت پایان قرون وسطی نظر کنیم به خاطر عدم تحقق مقاصد مسیحیت که خود مشوب به صورتهای طاغوتی بود، آن مدینه فاضله جای خود را با آرمان شهری ناسوتی و امروزی عوض میکند. همین طور در فرهنگ و تمدن اسلامی که بعد از اموی و عباسی همواره مشوب به طاغوت بوده با رنگ باختن ایدهآلها و ورود تفکرات مدرن در عصر جدید، مدینه فاضله جدید و شهر مدرن رؤیای منورالفکران و روشنکفران شده است.
آیا در فرهنگ و تمدن اسلامی هم همین ادوار تفکر حاکم بوده است؟ بین مدینه فاضله و اتوپیا تفاوتهایی وجود دارد یا خیر؟ یا اشتراک لفظی است و معنا و مفهوم یکسان است؟
در بحث اول منظورم این بود که همواره توجه به جامعه ایدهآل یا جایی و عهدی که در آن مسائل حل میشود، به نحوی در فرهنگ و تمدن و هنر هر دوره از ادوار تفکر، ملاحظه میشود؛ اما این که هر مدینه فاضله چیست، مربوط به چه دورهای است و براساس چه تفکری است، خود امری شایان توجه است. باید گفت این تفکرات دورههای مختلف است که باهم فرق میکند. تفاوتها در این است که در چه دوره و در چه تفکری مدینه فاضله یا اتوپیا طرح شده باشد.
یعنی اگر در یک تاریخ و زمان واحد، دو متفکر از شرق و غرب از اتوپیا و مدینه فاضله حرف بزنند به نظر شما نوع نگاه آنها یکسان است؟
در هر دوره، فرهنگهای مختلف معمولا مشترکاتی دارند؛ البته نسبت به نقاط مختلف و آیینهای متفاوت، وجوه افتراقی نیز ملاحظه میشود. مثلا مابین مدینه فاضله فارابی با شهر خدای سنت اگوسیتن اشتراکات و افتراقاتی است؛ اشتراک در آن دوران به ماهیت تئولوژیک و الاهیات مشترک باز میگردد و افتراق عمدتا به ظواهر. اما در دوره جدید همراه با تغییر ماهوی تفکر به بشرانگاری، اتوپیا و مدینههای فاضله مدرن در ایدئولوژیهای لیبرال و سوسیال، به صورت فردی و جمعی، کاملا خودبنیاد طرح شده است.
دقت بفرمایید الفاظ ایده، ایدهآل، ایدئولوژی، همه از لفظ لاتین و یونانی idea به معنی (دیدار) گرفته شده و متفکر فقید دکتر فردید، ایدهآلیسم را در فلسفه و نظرگاه افلاطون، سالها پیش، به (دیدارانگاری) تعبیر کرده بود.
حال نکته این است که مدینه فاضله یا شهر ایدهآل، در تاریخ فلسفه اولین بار به معنای اتوپیای افلاطون مطرح شد؛ اما اگر به ماقبل از افلاطون برویم، تمام مذاهب و آیینهای کهن به مسئله روز رستاخیر، یعنی روز ظهور وتحقق مقاصد عالی، رضای الاهی و فرجام آدمی، اعتقاد داشته و دارند. یعنی حتی بخشی از اسطورهها و قصص کهن در مذاهب و آیینهای مختلف به روزگار فرجام اختصاص دارد و در این موضوع، مذاهب توحیدی و آیینهای اولیه اشتراک نظر دارند. ممکن است در آیین زرتشت، منجی «سوشیانس» باشد، در مذهب ما «مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف»؛ در اغلب مذاهب حتی آیینهای کهن، از عصرآخرالزمان یاد شده است؛ همان طور که درآیینهای هندو از عصر آخرالزمان به (کالییوگا) تعبیر شده است. حال پرسش آن است که اعتقاد مذهبی و آیینی به ظهور و قیام منجی، چه نسبتی با اتوپیا دارد! در مذاهب و آیینها نیز نحوی لقای حق و تجدید عهد واپسین و دیدار منجی مطرح است که گرچه مجاهدت و آمادگی آدمی در آن شرط است، اما کاملا بسته است به توفیق قدسی یا مشیت الاهی و امر ماورایی. اما صورت فلسفی اتوپیا یا شهر زیبا، حتی اگر الهام و اشراق هم در کار باشد و از کتاب و سنت نیز بهره گرفته باشد، به هر حال مبدأ و منتهای آن اغلب انسانی و این جهانی است. به تعبیر (شهرستانی) در کتاب مشهور (ملل و نحل) مذاهب، ادیان و آیینهایی که بر اساس وحی استوار شده اند را به عنوان (ملل) میتوان از حوزههای مختلف درسی و بحثی نقلی و عقلی تفسیری و حکمی اعم از فلسفی، کلامی، عرفانی و اشراق، تحت عنوان (نحل) از هم جدا کرد. نحلههایی که خود در میان ادیان و ملل به منصه ظهور رسیده اند. به همین ترتیب اگر چه برخی از افکار اتوپیایی بی نسبت با ادیان نیستند، اما به هر حال از یک نحله نظری نشأت گرفته اند.
در عالم نظر، شهر زیبا یا ایده آل، در سرآغاز تاریخ فلسفه، نخستین بار توسط افلاطون طرح شد. حال پرسش آن است که در نظرگاه افلاطون شهر ایدهآل چه نسبتی با معنای (دیدار) دارد. این دیدار در مذاهب و آیینها، همان طور گه گفتیم، لقای وجهالله و دیدار بقیهالله و منجی است؛ اما دیدار برای افلاطون از ملاحظه نظری اعیان اشیاء توسط اهل معرفت و فلسفه آغاز میشود و به حکم حکومت آنان بر مدینه فاضله میانجامد.
بحث افلاطون این است که اگر ما در مغاره پندار و غار ظواهر و کثرات و جزییاتی که در این عالم، حواس ما درک میکند، زندانی هستیم که هستیم، برای گذشتن از ادراکات جزیی و اعتباری و خدشه پذیر، بایستی به کلیات و ماهیات و حقایق توجه کنیم؛ اما تا زمانی که زندانی این مغاره پندار هستیم، چنین امکانی برای ما فراهم نمیشود. حکیم و فیلسوف کسی است که خود را از زنجیرهایی که در این غار بر دست و پایش نهادهاند خلاص کند و به ملاحظه حقایق امور در بیرون غار نایل شود. تمثیل این غار ظواهر، به نحوی است که از روزنه خارج از آن غار، مثل آپارات سینما نوری به داخل میتابد و سایههایی روی دیوار مقابل میافتد. اشیاء و افرادی از مقابل نور روزنه غار رد میشوند و عامه مردم فقط سایههای آنها را روی دیوار مقابل میبینند و تنها ظواهر را درک یا حس میکنند؛ ظواهری که جزیی، اعتباری و نسبی است. لازم است حکیم یا فیلسوف از این مغاره پندار و زنجیرهایی که در این مغاره، حواس ظاهر بر دست و پایش نهادهاند خلاص شود و بیرون از غار، حقیقت را آن چنان که هست، ملاحظه کند. ممکن است وقتی از این زنجیر خلاص میشود و میخواهد بیرون از غار برود، چشم ها یاری نکنند و نور شدید مانع دیدن حقیقت اشیاء شود. کمی ممارست لازم است تا از عالم جزییات و کثرات و ظواهر کَنده شود و حقایق را بیرون از غار آن چنان که هستند ببیند. این فیلسوف که امکان ملاحظه حقایق کلی را دارد شایسته رهبری و هدایت عامه در مدینه فاضله است. وگرنه کوری که خود چشم دیدار حقایق را ندارد چگونه میتواند راهنمای کوران دیگر باشد.
سعی برای این دیدار، نه این که در عهد کهن نبوده است، بوده است، لیکن متعلق دیدار و شرط وصول به دیدار متفاوت بود. در مذاهب و آیینها حتی از کهنترین صورتهای آن، دنیا دار غرور و ابتلاست. مسئله این است که آدم در این عالم گرفتار غرور و ابتلا است و وقتی از آن خلاص میشود که به آن حقیقتی که از آن دور مانده، بازگردد. آن چنان که در معارف قرآنی ما هست. « فَتلَقَّی َءادَمُ مِن رّبِهِّ ی کَلِمَتٍ فَتَابَ عَلَیْهِ». یا چنان که حافظ لسانالغیب میفرماید:
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
برای افلاطون این مسئله صورت فلسفی دارد. او بحث آیینی، معنوی، حضوری و عبادی ندارد. وقتی این معنا در قرون وسطی میآید، متناسب با معارف آن دوره صورت آیینی بدان داده میشود. مثلا شهر خدای سن آگوستین این طور است. در عالم اسلامی فارابی هم سعی میکند آن نظر را با معارف دوره اسلامی جمع کند.
وقتی کل این تعالیم در پایان قرون وسطی رنگ میبازد شاهد افکار و ادبیات و هنری هستیم که از طلا بودن پشیمان شده و میخواهد مس شود. یعنی از فضایل معنوی و رستگاری که محروم است خواه ناخواه به زیباییهای دنیایی و «عشقهایی که از پی رنگی بُوَد» برخلاف معارف گذشته، اقبال میکند. ادبیات و داستانی که داریم در جهت عشقهای رنگین است، نه در جهت گذشت از عشقهایی که از پی رنگی بُوَد. رفتن به سوی زیبایی حقیقی و حقیقت زیبایی، عدالت و رستگاری دیگر مطرح نیست. همه افکار به واقعیتهای موجود و دنیایی و همان امور اعتباری اقبال میکنند و دیدار زیبایی ظاهری و وصف آن در شعر و داستان یا ترسیم واقع انگارانه آن در نقاشیها.
به نحوی که (فرانسیس بیکن) صراحتا اعلام میکند این خود افلاطون و گذشتگان بودند که در مغارههای پندار بودند و واقعیت در جهان خارج است. آنها کافی بود از مغارههای پندار، بیرون آیند و واقعیت بیرون را آن طور که محسوس هست ببینند. شناسایی واقعیت محسوس است که برای ما امکان دخل و تصرف در عالم را میسر میکند. والّا فضایل هرچه قدر تفصیل داده شود امکان فراهم شدن آن به نحو مجرد نیست. ما در امر محسوس، دخل و تصرف میکنیم. همان اعتبار محسوسی که داریم، همان اصیل است؛ همان امر پیش رو، همان چیزی که از نظر افلاطون مغاره پندار است و از نظر سن آگوستین اعتبار دادن به آن، منجر به شهر شیطان میشود، البته به یک معنا همین شده است. - همان اصیل است. خلاصه از نظر فرانسیس بیکن عمده معارف گذشته اوهام و مغارههای پنداری است که برای فرار از واقعیت خود را گرفتار آن کردهایم.
بنابراین در پایان قرون وسطی همه افکار و هنرها معطوف به ظاهر حیات دنیا شد. با جمله معروف دکارت: من شک میکنم، میاندیشم پس هستم. عقل ظاهر مشوب به خطا و شک، خود اعتبار پیدا میکند و با نفی امکان علم به اعیان اشیاء، از نظر کانت، متعلق علم و عقل، تنها عالم پدیدار، قلمداد گردید و دیدار حقایق کلی و باطنی ممتنع دانسته شد. اینجاست که علوم در مقابل فلسفه و معارف حکمی، اصالت پیدا میکنند و موضوع فلسفه از معرفت وجود به شناسایی انسان محدود میشود و کار فلسفه میشود بحث در روش شناخت علوم. آنچه که در حوزههای پوزیتیویستی، تحصلی و تحلیلی یا نوکانتی رواج پیدا میکند و خلاصه معرفت از آسمان به زمین سقوط میکند.
در این اوضاع احوال است که مطابق نظر کسانی چون اگوست کنت، بنیانگذار علم جامعه شناسی، رسیدن به مدینه فاضله مدرن تنها با گذشتن از وضع الاهی و فلسفی و ترقی به وضع علمی میسر است.
اصولا ازآغاز رنسانس، رویای مدینه فاضله مدرن در عالم واقع، کاملا دست یافتنی، این جهانی و قابل ایجاد در سنوات بعدی، مطرح شد. این تلقی خود در ابتدا رؤیایی شیرین بود که بعد از تحقق لوازم و پیآمدهای آن، به کابوسی تلخ مبدل شد. به این ترتیب که ابتدا تصور میشد با تحولات جدید و توسعه علم و صنعت و تجارت و نیز انقلاب اجتماعی، رؤیای سعادت به تحقق میپیوندد. اما آنگاه که این تحولات به وقوع پیوست، مشکلات جدیدی پدید آمدکه قبلا تصور نمیشد. مسئله حرص و طمع انسان خود بنیاد جدید، تاریخ استعمار و استثمار را رقم زد و رقابت بر سر مستعمره، حوزههای نفوذ سیاسی و اقتصادی، جنگهای منطقهای و بعد جهانی را سبب شد. مسئله استثمار داخلی و خارجی و اختلافات وسیع طبقاتی در نظام سرمایهداری رؤیای اتوپیای مدرن را مخدوش کرد. در نتیجه ایدئولوژیهای دیگری با طرح اتوپیای اجتماعی سعی کردند که مشکل را تنها به اصالت فرد و نظام سرمایهداری محدود کنند و سوسیالیسم و خود بنیادی جمعی را فارغ از مشکلات بلوک غرب بدانند. در نتیجه سوسیالیسم و ناسیونال سوسیالیسم پدید آمد که با انتقال از خودبنیادی فردی به جمعی یا ملی، گر چه نتوانست ماهیت استکباری مدرنیته را رفع کند، اما با طرح انتقادات از نظام سرمایهداری و مقابله با آن و در نتیجه بروز دو جنگ جهانی و یک جنگ سرد و نهضتهای ضد استثماری موفق شد که مشکلات دنیای استکباری مدرن را آشکار کند. علاوه برآن تزلزل اخلاق عمومی و مسائل روزافزون زیستمحیطی در سنوات بعد موجب نگرانیهای عمده شد. آنچه که مدرنیته را با پرسشهای اساسی مواجه کرد و دنیاد مابعد مدرن را رقم زد.
همان طور که میدانید ذات سینما جدا ازآن که محصول تکنولوژیک است در تمدن غرب به وجود آمده است. در مباحث آقای مددپور و شهید آوینی هم اشاراتی به آن شده است که شاید سینما با ذات دین نتواند نسبت برقرار کند. میخواهم از این زاویه نگاه کنید. سینما که چنین مقولهای است آیا میتواند با آرمانشهر دینی رابطه پیدا کند؟
در وهله اول مسئله تفکر است. یعنی ما در عالم تفکر چقدر میتوانیم از سلطه این عالم بگذریم و جهت دیگری پیدا کنیم. گذشتن از استیلای آخر الزمانی خود بنیادی در همه امور شرط است. خوب اگر خودبنیادی و استکبار به نسبتی در این عالم متزلزل نبود اصلا انقلاب به پیروزی نمیرسید. اما تحقق مقاصد انقلاب در شئون مختلف فرهنگی و اجتماعی کار دشواری است که تحقق تام و تمام آن موکول به ظهور است. البته به هرحال مجاهدت نظری و عملی شرط است. این که مقاصد انقلاب را در هنر و ادبیات چگونه میتوان تعقیب کرد، امری است که باید آن را جستجو کرد و یافت؛ بافتنی نیست. همین قدر میتوان گفت که تفکر خودآگاه و دلآگاه شرط راه است.
استاد از فرمایشات شما استفاده کردیم، تشکر.
*رسانه انقلاب
ارسال نظر