به گزارش سینماپرس، «علیرضا قزوه» در حمایت از «ابراهیم حاتمی کیا» یادداشتی را منتشر کرد که در ادامه می خوانید:
سیمرغ ساخته هیچ سینماگری نیست. در اصل ما شاعران روزی سیمرغ را ساختیم که اصلا چیزی به نام سینما و سینماگری نبود. اگرچه از جنس همین بازیگران و شومنهای جادوگر فراوان بودند. امثال بوبکر ربابی دلقک که رئیس عمله طرب سلطان محمود بود و امثال ابودلامه حریص که دلقک و ندیم سه خلیفه سفاک - سفاح و منصور و مهدی!
این را گفتم که بدانید شومنهای امروز سینما در دیروزهایی دور هم بودند اما هیچ نبودند و نام و نشانی نیز از آنان نماند چرا که حق با شعر بود و با اندیشه و با هنر و با شهود نه با فکاهه و دلقکبازی و جنگولکبازی! و اصلا بین بازیگری و بازی با پاکبازی فاصلهای نجومی بین بهشت و جهنم بود. آن روز بازیگران کسی نبودند و امروز همه چیز بازی شده است و همه چیز بازیگری و همه چیز چشمبندی و جادو و شعبده و جلوه آراستن و گریم و خودآرایی و وای وای که چه دورمان کردند از هنر و چه دور افتادیم از اشراق و نور.
و صف شومنها و بازیگران آن روزهای دور با صف شاعرانی که از اهالی شهود و معجزه بودند جدا بود. ما شاعران به شهادت تاریخ با رودکی و فردوسی و خیاممان و با سنایی و عطار و مولویمان و با سعدی و حافظ و بیدلمان و با نیما و شهریار و اخوانمان و با شاعران اصیل امروزمان هم زبان فارسی را زنده نگه داشتیم هم صف پارسی را از صف پارسی وابسته به پاریسی و انگلیسی جدا کردیم و هم عرفان ناب و تفکر و اندیشه شهودی و شرقی را که میراث گرانسنگ ایران است به ارمغان آوردیم.
سالهاست به مدد فرش قرمز و گیشه و پول و جادو و جنبل و شومن بازی و لنزهای داخل چشم و کاکل های بیرون زده و یک عالمه گریم و کرم پودر و جلوههای ویژه و یک عالمه بازی کامپیوتری سینما صف خود را از صف اصالت و از صف شعر جدا کرده است اگرچه جان و شیره شعر و شاعران را کشیده است و اندیشههای بزرگان ادب فارسی را بدون ذکر ماخذ و بدون حساب و کتاب بالا کشیده و به حساب شخصی خود ریخته است و در کنار آن صدا و سیما را به صدا و سینما تبدیل کرده است و هنر را به مدد برنامههای بیمحتوا و آبکی هندوانه و دورهندوانهای به گعده یک مشت شومن و هنرپیشه سطحی بدل کرده است و همین را در ذهن جامعه کردهاند که هنر همین است که هست و همین است که ما میگوییم و الا جز این نیست و کمکم با کمک همین شومنهای پررو و کم مایه و هوس پیشه و لوس و سطحی و بیمزه و ساخت و پاخت با چند جوجه شاعر ناآگاه مترسکهایی را به نام هنرمند جا زدند که اگر آنها را بچلانی تمام شیرهشان مشتی هوس است و مشتی چوب خشک و مشتی هیچ.
در تمام این مدت که سینماگران و شومنها برای خودشان فرش قرمز میانداختند و هر سال خلقی را به خود مشغول میکردند من تنها یک صدای به حق را از گلوی پیرمردی آداب دان به نام محمدعلی کشاورز شنیدم که به سنت هنری و ادبی گذشتگان تمام قد احترام گذاشت و همین چند سال پیش بود که در یکی از همین افتتاحیهها یا اختتامیههای فجر میگفت هنرمند واقعی فردوسی و حافظ و سعدی و این بزرگاناند و ما در برابر عظمت اینان هیچیم. چیزی به این مضمون. و امسال از طفلان ابجدخوان این عرصه حتی میشنیدم که خود را با فردوسی قیاس میکنند که بگذریم!
در تمام این مدت که سینماگران با بوق و کرنا تمام هستی هفت هنر را به نام خود سند زدند ما هرگز مسئولان فرهنگی بزرگی نداشتیم که بتوانند از حقیقت هنر اول ما – شعر- دفاع کنند و داد این هنر اصیل و راستین را از بیدادگران هیاهوگر بستانند. الا یکی دو بزرگمرد که نخستینشان رهبر فرزانه ایران اسلامی بود که هیچ جماعتی در نگاهش عزیزتر از شاعران نبودهاند و نیستند. و این را از فرصت موسعی که در اختیار شاعران و ادیبان قرار میدهند میتوان دریافت و در این نکته ای است که بسیاری از مدیران فرهنگی ما تا هنوز آن ظرافت را در نیافتهاند و انگار در نمییابند. وگرنه آن همه مسئول دنیایی را نمیدیدی که پیام بدهند و حضور یابند و سخنرانی کنند اما به شعر فجر که میرسی تمامشان غایباند و فراری! و گناه این جماعت فرصت طلب دنیامدار نیز کم از آن شومنهای عرصه سینما نیست که اینان نیز شومنهای عرصه سیاستاند که بسیار تا بسیار از شعر و ادب و اصالت و حکمت به دورند! این جوزدههای بیتدبیر کمخوان و پرگوی و پرت و پلاگوی!
اگرچه شعر در تمام این سالها مظلومانه و با گذشت چون مادری مهربان دست لطفش را بر سر تمام هنرها بخصوص سینما و موسیقی و تئاتر و تجسمی و ... کشیده اما انگار سینما پسر نافرمان و فرزند ناخلف این مادر بوده که هماره پنجه بر صورت شعر کشیده و هماره این مادر مهربان را تا مرز خانهنشینی و عسرت پیش برده!
شب گذشته در سینمای ایران و از دل آن همه زرق و برقهای دروغین اما صدایی متفاوت شنیده شد. صدایی از جنس مظلومیت هنر شعر و هنر اصیل هفتم. صدایی از حنجره پاک مردی به نام ابراهیم که این همه جادو و جنبل و دروغ و شومن بازیها را نمیپسندید و هنر هفتمش از جنس همان هنر اول بود. ابراهیم حاتمی کیا به شهادت آثارش بارها و بارها تحسین پاکترین هنرمندان را برانگیخته است و بیش از آن که یک سینماگر جادوگر و اغواگر و هوسپیشه باشد یک شاعر اهل شهود و جنونمند و پاکباز است که هنر را از جنس معجزه میداند و مصداق کامل این سخن حافظ است که: «سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار...» و تمام آنان که ابراهیم را تکفیر میکردند و پوزخند میزدند از جنس شعبده و جادو و جنبل بودند و سرانجام این ابراهیم بود که از دل آتش به سلامت گذشت و آن همه شومن بیسواد مدعی و جنگولکباز را رسوا کرد.
ما شاعران تا هنوز میراثدار فردوسی و حافظ و مولانا و عطاریم و از پس انبیاء صف شاعران اهل شهود را به شهادت «پیش و پسی بست صف کبریاء ... پس شعرا آمد و پیش انبیاء» میتوان مشاهده کرد و فاش میگویم و از گفته خود دلشادم که بازیگران و شومنها و اهل لنز و کاکل و زلف هرگز در این صف جایی ندارند و صفشان در برزخ خودخواهی و جلوهآراییهاست و این را با هنرمندان اصیل نباید یکی دانست و بدا به ما و بدا به سیما و سینمای دولت ما که این همه سال به مدد شعبدهبازان و شومنها، مشتی هدهد و غاز و زاغ و گنجشک پنجزاری و جیرجیرک و حتی قورباغه گریم شده را هم در صف سیمرغهای عطار جا زدند و این بلبشو که میبینیم و این عسرت که در شعر روزگار ماست بازتاب آن همه کجتابی و کجبینی و کوتاهبینی و کوررنگی است.
به شهادت هزار و صد سال شعر فارسی و عرفان ایرانی اسلامی، سیمرغ از آن ماست. سیمرغ ارثیه پدری ماست. سیمرغ از آن منطق الطیر عطار ماست. سیمرغ متعلق به جماعت شعر است که در روزگار عسرت شاعران، شبانه جمعی آن را به نام خود سند زدند و شاعران باگذشت را بر آن داشتند تا از نماد مظلومانه «سرو» استفاده کنند و من که خود دبیر و موسس نخستین جشنواره شعر فجر بودم این نماد را با مشورت چهل شاعر فرزانه و با گذشت انتخاب کردم و گمان میبرم که امروز از میان این همه سیمرغها که سی و شش است دارند میپرند و میروند و به هیچ کجایی نمیرسند و هرگز مقصدی به نام قاف قرب حضرت حق را نمیدانند چیست! به مدد مردانی مرد از جنس سینمای واقعی سالی یکی دو سه سیمرغ راستین را میتوان دید که انگار از جنس سیمرغ عطارند. و اگر جانت لبریز عشق و معنویت و نور شده باشد میشوی همان ابراهیم و مرغ ابراهیم اگر چهار پاره شود باز به اذن خدا جان میگیرد و بال میزند و سیمرغ میشود و آن مرغکان دیگر بسیارشان از جنس گنجشکهای رنگ شدهاند که حتی جرات و جسارت پریدن و دیدن بالهای کوچک و مغزهای کوچک زنگ زده خود را ندارند که آنها فقط رنگ و جادو و فرش قرمز و لاتبازی و چیزهایی از این قبیل را میبینند.
این درد دلهای فیالبداهه قلمی شده را بگذارید به حساب دادخواهی یک شاعر از میراث گذشته تا امروز هنر اول! بگذارید به حساب شاعری که گاهی دلش از چیزهایی میگیرد و تا هنوز هنر را از جنس الهام و اشراق و وحی میداند نه از جنس جنگولک بازی و شومنگری و هوسپیشگی.
ارسال نظر