نخست در اینکه «تئاتر تجاری» میتواند «خوب» باشد انقلتهای «چپی» زیاد است؛ اما فعلاً انقلتها مهم نیستند. فعلاً کمی تحمل کنید؛ چون ماجرا چیز دیگری است. زهرمار نوشتهی رضا بهاروند و احمد سلگی و کارگردانی علی احمدی کمدیسیاه اجتماعی است که در فضایی تجاری و کالازده عرصه شده: سالن پالیز، متعلق به هدلینگ پالیز. اگر نمایش، نمایشی بود مبتذل، خب هیچ. اگر نمایش، نمایشی بود آبهندوانهای، باز بحثش جدا بود؛ اما کمدیسیاه اجتماعی آن هم نسخه ایرانی، آن هم نسخه «پاکدشتی»، آن هم نسخهای در باب طبقهای فرودست میتواند جالب باشد. نه برای بینندههایی که بیشتر از سیاهی (گریه) خنده و هستی مهدویاش را میگیرند و میروند. جالب از این بابت این بار عوض تقابل فقیر و غنی، تقابل فقیر و قدرت را در خودش دارد؛ نه اینکه بگویم قدرتمند غنی نیست؛ ولی... داستان چیست؟
دوم در وروی سالن دارند نوحه میخوانند. عکس پیرزنی را گذاشتهاند و شمع روشن کردهاند و به ما میگویند غم آخر باشد. ما شاهد زیرزمین خانهای هستیم که پر است از دبههایی که قرار بوده سرکه باشد؛ اما حالا شدهاند شراب. معجزهای رخ نداده. یکی کرمی ریخته و نتیجهاش شده این. مادر مرده و بچهها را با این دبهها و ارث ناخواستهاش تنها گذاشته. چهار فرزند به جان هم میافتند. یکی از فرزندان که بزرگتر از بقیه (و البته خاکبرسرتر) است رسماً آدمفروش است. آدمفروشی که قرار است جای رئیس بسیج پایگاه محل بشیند و برادر تمام اهل محل شود؛ ولی عملاً بویی از برادریِ تنی نبرده. آن یکی برادر تازه از زندان بیرون آمده است و میخواهد عین پدر خانواده، همه چی را رها کند و برود. دختر خانواده هم که در آرزوی خوشبختی است؛ اما پسر کوچک بیانگیزهتر از همه. انگار در ترتیب نسلها هر چی به جوانترها میرسد، اوضاع خرابتر میشود و بیشتر چیزی برای از دست دادن ندارند. این وضعیت متصور نمایش برای فروردین سال ۱۳۹۷ است. ناامیدی بدون سیاهنمایی شاید بشود کمدیسیاه. امید دبههایی هستند که میشود فروخت. نیروی مخالف همان برادر خداترسِ نوحهخوان و دستمال به دست است. نیروی موافق اما از این یکی کمتر است، اگر کمتر نباشد، در همان حد است. پسر دوم خانواده. کار و بار ندارد. مثلاً گندهلات است؛ اما موقع تقسیم ارث از آن یکی برادر جبارتر میشود و به خواهر میگوید نصفِ سهم شراب را میبری. ما به این وضعیت میخندیم. مدام هم میخندیم. به زیرزمینی میخندیم که آدمها را توی خودش حبس کرده. به آدمهایی که راه فرار ندارد و امیدشان (ارثشان) به باد میرود. بازیهای متوسطِ رو به پایین جمع بازیگران (جز خسرو احمدی و نادر فلاح که کمی حرفهایتر رفتار میکنند) پس زننده نیست. چون متن و محیط خودشان را مدام متعادل میکنند. حتی به سانتیمانتالیزم و تحول بیجای آقای اسدیِ نمایش هم میتوان گیر داد و گفت بیمورد است و نازل؛ اما این را هم میشود گفت که توی زیرزمین تاریک (که به سبک نمایشهای ایرانی، عوض نورپردازی حرفهای از همان نورهای تختِ همیشگی استفاده میکند) و شرایط بنبست حلیمه/ماریا اگر آقای اسدیِ نمایش پدری نمیکرد، دختر همه چیزش زهرمار میشد.
سوم اما تقابل پسر کوچک خانه، با رئیس پایگاه بسیج محل که دروغگو از آب در میآید (چیز تازهای نیست) زهرمار نمایش است. قمهای که بلند میشود؛ ولی پایین نمیآید. زیرزمین بنبست میماند و میماند. پسر کوچک خانواده در آن بنبست گیر میافتد و زورش به قدرت محلی نمیرسد. زورش نمیرسد چون هم در خانهی خودشان نفوذی دارند (برادر بزرگتر) هم بوی زهرمار تمام محله را برداشته. راه چاره چیست؟ وقتی برادر میپرسد راهمون چیه؟ آن یکی برادر کمتر رذل، میخندد. یکی گریه میکند و یکی میخندد. گریه کنی و بخندی فرقی ندارد؛ بنبست بنبست است. عین این وضعیت. حالا میشود به انتظار بقیهی انقلتهای چپی نشست که با نورِ چراغقوههای گوشی، دنبال «امید» و «رهایی» میگردند.
*تسنیم
ارسال نظر