به گزارش سینماپرس، مالک حدپور سراج تئاتری است، بازیگر است، خاک صحنه تئاتر را خورده و در مقابل دوربین سینما و تلویزیون هم به ایفای نقش پرداخته اما پرورش یافته مکتب دفاع و مقاومت است. وقتی از دوران ۸ سال دفاع مقدس صحبت میکرد با ذرهذره وجودش از آن روزها یاد میکند.
از لحظه شروع جنگ در آبادان بوده و تا پایان ایستادگی کرده زیرا معتقد بوده که باید به مسیر مقاومت خود ادامه دهد و میدان را خالی نکند.
با انرژی بالا خاطرات را تعریف میکند و به قدری زیبا کاراکترها و اتفاقات را نمایشی میکند که گویی آن لحظه را تجربه کردهام.
او که در بخش نخست این روایت، به اولین روزهای مواجهه خود و همشهریانش در آبادان با پدیدهای به نام جنگ و سایه سنگین آن بر زندگی روزمره آدمها پرداخت، در ادامه صحبتهای خود درباره شکستن حصر آبادان به خاطرهای اشاره میکند که در آن گویی حکم «دهقان فداکار» را داشته است؛ «در یکی از عملیاتهای مربوط به شکستن حصر آبادان، آقای بنادری به من گفت پیکها زخمی شدهاند و نیاز به یک نفر داریم که تانکها را در معبر هدایت کند. من گفتم که معبر را بلدم زیرا قبلاً به آنجا رفته بودم، برای راهنمایی جلوی تانکها شروع به حرکت کردم. در آن لحظه یاد «دهقان فداکار» افتادم چون شب بود زیرپوشم را در آوردم و لخت شدم تا زیر نور تانک من را ببینند و به دنبال من بیایند. مسافتی حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ متر را رفتیم که یک دفعه یک گلوله خمپاره جلوتر از من به زمین اصابت کرد و من پرت شدم، دیگر نفهمیدم چه شد.»
زندگی زیر سایه جنگ جاری بود
مالک درباره اینکه چقدر در جبهه و برای رزمندگان فعالیت تئاتر میکرده، میگوید: «ما برای بچههای جبهه و در زمانهای بیکاریمان تئاتر اجرا میکردیم زیرا آبادان خط یک جنگ بود و دور تا دور ما دشمن بود ولی همیشه زندگی در آن جاری بود و زن و بچهها در آبادان بودند. من سال ۶۰ ازدواج کردم و بعد از آن همسرم نیز در آبادان بود و حتی سال ۶۱ اجرای تئاتر ما به نام «والفجر» را دید. در آبادان بازارهای «کفیشه» و «احمدآباد» باز بود و با وجود جنگ و محاصره مردم در شهر زندگی میکردند.»
با قاطعیتی که در نگاه و کلامش هست تأکید میکند که هیچوقت نفس زندگی در آبادان قطع نشد و همیشه جاری بود، زنها تنها زمانی که همسران شان شهید میشدند آبادان را ترک میکردند.
او هرگز آبادان را ترک نمیکند برخلاف برخی از دوستانش که بعد از شکست حصر آبادان، به کردستان رفتند. زیرا همیشه به این موضوع فکر میکرده که مقصد اصلی و نهایی دشمن خوزستان است.
مالک در عملیاتهای مختلفی که مربوط به خوزستان میشد نظیر عملیات «فتحالمبین»، «خرمشهر» و «والفجر ۸» حضور داشته و نکته جالب این است که چون به عنوان تصویربردار در دوران دفاع مقدس فعالیت میکرده، تصاویر اولین هواپیمای «میگ ۲۳» را که توسط بچههای رزمنده در عملیات «والفجر ۸» هدف قرار گرفته و سقوط کرده، او ثبت کرده است.
با هیجان درباره خاطره آن تصویربرداری میگوید: «۲۱ بهمن رفتیم فاو و با یکسری غواص مصاحبه کردیم و بعد به آن دست آب رفتیم. آنجا مسجدی برای شیعیان عراق بود. در حال نماز خواندن بودم و از همکارم ناصر خواستم که موتور برق را روشن کند تا دوربین را کار بیاندازم که اگر اتفاقی افتاد تصاویر را داشته باشیم. جالب است بدانید که واحد سیار ما یک ماشین، یک موتوربرق و یک دوربین وی اچ اس بود. بیرون مسجد ایستاده بودم و صدای شلیک یک موشک از سایت موشکی ایران را شنیدم. دوربین را روشن کردم و دیدم که یک موشک از سمت ایران وارد عراق و بالای سر ما که فاو بود رسید، من با دوربین موشک را دنبال کردم و دیدم که به یک هواپیما اصابت کرد و مسیر سقوط هواپیما را هم فیلم گرفتم. بعد سوار ماشین شدیم و خودمان را به نقطه سقوط هواپیما رساندیم. ما اولین گروه فیلمبرداری بودیم که به نقطه سقوط «میگ ۲۳» رسیدیم.»
به غیر از سقوط میگ ۲۳ کلی فیلم دیگر هم گرفته بودم و فیلم را به غلامرضا رهبر تحویل دادم. غلامرضا در عملیات «کربلای ۴» مفقودالاثر شد. سالهای سال است که وقتی برخی تصاویر جنگ از تلویزیون پخش میشود به بچههایم می گویم که برخی از این تصاویر را من گرفتهام و فقط من میدانم که این تصاویر را من گرفتهام با حسرت از اینکه آن تصاویر را دیگر در اختیار ندارد صحبت میکند و درباره دلیل نداشتن این تصاویر یادآور میشود: «ما همه تصاویر را گرفتیم، در آن حین غلامرضا رهبر آمد که پیش تر در «سه راه مرگ» در فاو که عراق آنجا را زیاد بمباران میکرد با هم آشنا شده بودیم. به من گفت «مالک چه داری»، گفتم «از لحظه شلیک موشک، تا اصابت و سقوط همه را گرفته ام»، گفت «فیلم را به من بده تا امشب از تلویزیون برای مردم پخش کنیم تا روحیه بگیرند»، به غیر از سقوط کلی فیلم دیگر هم گرفته بودم و فیلم را به غلامرضا تحویل دادم. غلامرضا در عملیات «کربلای ۴» مفقودالاثر شد. سالهای سال است که وقتی برخی تصاویر جنگ از تلویزیون پخش میشود به بچههایم می گویم که برخی از این تصاویر را من گرفتهام و فقط من میدانم که این تصاویر را من گرفتهام.»
مالک از بچه اولش میگوید که نامش «مسیح» است و در روز ۲۲ بهمن ۶۱ به دنیا آمده؛ درست زمانی که مالک به همراه گروه تئاتری در مراسم اختتامیه جشنواره تئاتر فجر حضور داشت. درباره آن زمان میگوید: منصور عطشانی که بعداً شهید شد و سرگروه ما بود، خبردار شد که من بچه دار شدهام. پیش من آمد و گفت «مالک به نظرت یه خودکار بیک میتونه مثل یه گل باشه»، گفتم «میتونه»، گفت «پس من این گل رو به تو هدیه میدم چون خدا بهت یه پسر داده و من اولین کسی هستم که به تو تبریک میگم». بعد از این خبر من در مراسم اختتامیه نماندم و به شیراز که همسرم آنجا بود رفتم.»
در بیشتر بخشهای صحبتهای خود نام محمدعلی باشه آهنگر را که این روزها از چهرههای شناخته شده کارگردانی سینماست به زبان میآورد و میگوید که من و باشه آهنگر با هم خواستگاری رفتیم و همزمان با هم ازدواج کردیم و لحظات خاصی در زندگی را با هم بودیم.
میگوید که آبادان مدام زیر بمباران بود و یادش میآید روزی را همسرش چند ماهه باردار بود در حیاط مشغول پهن کردن رختها که یک دفعه چند خمپاره پشت سر هم به زمین اصابت کرد. وقتی در حیاط را باز کرده دیده میانه کوچهشان پر از خاک است، در را روی همسرش بسته که بیرون را نبیند. یکی از همسایههایشان «حسن تمبکی» نام داشت که در عروسیها تمبک میزد و از بچههای حراست پالایشگاه آبادان بود. زمانی که خمپارهها اصابت کرده بود او در حمام بود و وقتی از خانه آوار شده بیرونش آوردهاند تکهتکه و بدنش پر از ترکش شده بود. وقتی شهید شد همسرش باردار بود و چند ماه بعد از شهادتش خدا به او یک دختر داد.
به اینجا که میرسد درباره شرایط سختی که باعث شده فیلمنامهای را بر اساس آن بنویسد، توضیح میدهد و میگوید: «روزی خانمم باردار بود و وقتی به خانه رسیدم دیدم توی حیاط روی زمین افتاده، از او پرسیدم چه شده و او گفت که درد شدیدی را در شکم خود احساس میکند. با دوچرخه به سمت مقری که داشتیم رفتم و یک ماشین درب و داغون ترکش خورده را برداشتم تا بروم دنبال همسرم و او را به دکتر برسانم. چون عجله داشتم در یک تقاطع با ماشینی دیگر تصادف کردم. سرنشینان ماشین مقابل و من را که سرم به ستون برخورد کرده بود به بیمارستان بردند و ۹ شب ولمان کردند. با عجله و با دوچرخه به خانه برگشتم و دیدم که همسرم همچنان در حیاط افتاده و درد میکشد. برادرهایم آمدند و یک موتور به من دادند تا بروم از مقر یک ماشین بردارم و بیایم، خلاصه یک ماشین آوردم و همسرم را ساعت ۱۱ شب به بیمارستان شهید بهشتی آبادان رساندم ولی چون درگیر زخمیها بودند گفتند که همسرم را به بیمارستان شرکت نفت ببرم. آن شب مدام آبادان را بمباران میکردند. در بیمارستان گفتند که همسرم را روی ویلچیر بنشانم و بعد از معاینه مشخص شد که آپاندیس دارد و بردند به اتاق عمل.»
با دقت بسیاری تمام وقایع را تعریف میکند، به شکلی که نادیده گرفتن حتی بخش ناچیزی از آن امکانپذیر نیست؛ «تا همسرم را به اتاق عمل بردند، چند زخمی را به بیمارستان آوردند و چون طبق قانون اول باید به زخمیها رسیدگی میشد، همسرم را بیرون آوردند. اتاق عمل ساعت ۴ صبح خالی شد و دکتر به من گفت که باید زیر یک برگهای را امضا کنم و رضایت دهم زیرا احتمالاً نه مادر و نه بچه زنده نمیمانند. امضا کردم و چون پُست داشتم و باید به مقر بر میگشتم از بیمارستان خارج شدم و ۸ صبح برگشتم و دیدم که همچنان همسرم در اتاق عمل است. دکتر بیرون آمد و گفت که هم بچه و هم مادر سالم است؛ مسیح همان بچه اول من است که از آن شب باقی مانده است. بعدها بر اساس آن شب سخت یک فیلمنامه نوشتم.»
اولویتمان جنگ بود اما دغدغه تئاتر هم داشتیم
در سخنان خود باز هم به این موضوع اشاره میکند که در زمان جنگ فقط ۲ نمایش «حافظین به حدودالله» و «والفجر» را اجرا کرده زیرا اولویت برای شان جنگ بوده و درگیر جنگ بودند ولی همیشه دغدغه تئاتر کار کردن را داشته زیرا به تئاتر علاقه پیدا کرده بود. بعدها با پایان جنگ تحمیلی، نمایشنامههایی که نوشته برگرفته از خاطرات و کاراکترهایی است که در جنگ داشته است.
با حسرتی که گویی برای آن پایانی نیست، میگوید: «وقتی جنگ شروع شد خانواده ما دیگر هیچوقت دور یک سفره کنار هم جمع نشد و یکی از حسرتهای بعد از جنگ ما است.»
بعد با همان لهجه زیبای آبادانی خود از خاطرات سر زدن مادرش به او در آبادان میگوید و به جای مادر با همان لهجه زیبایش از واژه «ننه» استفاده میکند؛ «ننه من وقتی میخواست پسرانش را ببیند پیش ما میآمد و یک ماه پیش ما میماند. وقتی پیش ما میآمد خانه ما تبدیل به یک خانه تیمی میشد و همه بچهها میآمدند و همه میشدند پسران ننه من و ننه برای همه مادری میکرد. یاد میآید یک بار برادرم رفت مرخصی، وقتی که برگشت گفت موتور یخچال ننه خراب شده و برایش یک چوب پنبه که همان یخدانهای کائوچویی است خریدم. بعدها من رفتم مرخصی و دیدم که ننه چوب پنبه را برای کمک به جبهه اهدا کرده بود.»
محمدرضا غلامی و رضا کریمی از دوستانی هستند که مالک هیچوقت از یادشان نمیبرد، دوستانی که شهید شدند اما یادشان در ذهن مالک حک شدهاست؛ «رفیقی به نام محمدرضا غلامی داشتم. در درگیری ذوالفقاری با هم بودیم، آنجا او یک اسلحه ژ -۳ داشت که نمیدانم از کجا برای آن اسلحه و دوپایه پیدا کرده بود و همه متعجب بودیم که از کجا این تجهیزات را برای ژ -۳ پیدا کرده است. محمدرضا غلامی همیشه دنبال ژستهای خوب بود و برای من همیشه دوست داشتنی و جذاب بود. محمدرضا در عملیات «ولایت فقیه» که منجر به آزادسازی میدان تیر آبادان و جاده آبادان به ماهشهر شد، شهید شد. رضا کریمی یکی دیگر از بچههای جبهه بود که داوطلبانه یکی از حمامهای از کار افتاده آبادان را دوباره راه انداخت تا رزمندهها بیایند و در آن حمام کنند. خودش در حمام همه کارها را از جمله روشن کردن حمام و غیره را انجام میداد و حتی برای بچههای رزمنده دلاکی میکرد در حالی که پاسدار رسمی بود. کریمی نیز شهید شد و همیشه در ذهنم هست.»
سینمایی که برای روحیه رزمندگان فعال شد
در بخش دیگری از خاطرات خود، به فعال کردن سینمای «متروپل» آبادان اشاره میکند و میگوید: «ما سینمای از کار افتاده از جمله سینمای «متروپل» در آبادان داشتیم که آن را برای پخش فیلم و روحیه بخشی به رزمندهها مجدداً فعال و دستگاه آپارات آن را روشن کردیم. یک سری فیلمها در آرشیو سینما پیدا کردیم از جمله فیلمی با عنوان «پارتیزان». ما این فیلم را بیشتر از ۱۰ بار و به نامهای مختلف برای رزمندهها اکران کردیم زیرا در آنجا دسترسی به فیلم زیاد نداشتیم. سالن پر میشد از بچههای رزمنده از بسیجی گرفته تا سپاهی با وجود اینکه فیلم تکراری بود.»
احمد یکی دیگر از دوستان خاطره ساز مالک است که در دوران جنگ شهید شد. احمد در کودکی فلج اطفال گرفته بود ولی بالاتنه تنومندی داشت. به گفته مالک احمد نجار ماهری بود و در عین حال نوازندگی هم میکرد و به دوستان خود روحیه میداد. روزی احمد به مالک گفته «مالک خسته شدهام، من با این وضع جسمانی که نمیتوانم با شما بیایم خط مقدم، یک کاری کن من رو از شهر نندازن بیرون»، به همین خاطر مالک، احمد را پیش بچههای تدارکات برده و گفته که نجاریاش خیلی خوب است. احمد مدتی همانجا ماند. در عملیات بیتالمقدس در مهندسی سپاه پلی درست کردند به نام «پل بشکهای» که ابتکار بچههای آبادان بود. به گفته مالک پیشتر بچههای آبادان در عملیات «مدن» این پل را درست کردند، انداختند روی رودخانه بهمنشیر و بدون اینکه عراقیها بفهمند معبر درست کردند تا امکانات نبرد را شبانه منتقل کنند. احمد در ساخت پل بشکهای در عملیات بیتالمقدس مشارکت خیلی زیادی داشته و در همان عملیات وقتی برای نصب پل همراه بچههای رزمنده رفته بود به دلیل بمباران عراقیها از روی پل به پایین پرت شده و شهید میشود.
بعد از صحبت درباره احمد، با تأکید میگوید: «ما باید یک نکتهای را یاد بگیریم، اینکه فکر نکنیم مقاومت و دفاع در جنگ فقط متعلق به ما است، بلکه توسط آدمهای متعددی که با منشهای مختلف در جنگ حضور داشتند این دفاع مقدس انجام شد و پیش رفت. فقط یک منش در همه مشترک بود و آن اینکه این خاک متعلق به همه ما است در نتیجه بین هم خط کشی نمیکردند که بگویند دفاع را فقط افراد نمازخوان انجام میدهند. همیشه در آثارم به کسانی پرداختهام که با منشهای مختلف در دفاع و مقاومت حضور پیدا کردند زیرا نباید این افراد فراموش شوند. به افراد نمازخوان در بسیاری از آثار پرداخته شده ولی به اینگونه افراد کمتر توجه شده است.»
خوابی که برای شهادت برادرم دیدم
در «والفجر ۸» و «کربلای ۴» ۲ بار شیمیایی شده است. وقتی به این موضوع اشاره میکند به ماجرای حضور برادر کوچکترش علیرضا میرسد که در ۱۹ سالگی به جبهه میپیوند و در قسمت مهندسی سپاه مشغول به فعالیت میشود. ماجرای علیرضا و خوابی که مالک درباره شهادتش دیده تأثیرگذار است و مالک با دقتی خاص این بخش از خاطرات را تعریف میکند؛ «جنگ که در آبادان جلو رفت برادرهای من به نقاط دیگر رفتند و من در آبادان تنها بودم. خیلی وقتها میرفتم و تنها در خانهمان مینشستم و در سکوت به فضای خانه نگاه میکردم تا یاد خانوادهام در ذهنم شکل بگیرد و آن را با خود حفظ کنم. تنها دلخوشی من وسایل خانوادهام بود که در خانه وجود داشت. بعدها ۵ سال بعد از شروع جنگ علیرضا که ۱۹ ساله شده بود، پیش من به آبادان آمد و در مقر مهندسی سپاه بود. یک شب بعد از اینکه به علیرضا سری زده بودم، خواب دیدم فردی به خوابم آمده و من را بیدار میکند و میگوید مالک بیدار شو، یک نفر را آوردهاند معراج الشهدا و میگویند شبیه برادرت علیرضا است. در خواب گفتم همین الان پیش علیرضا بودم ولی او اصرار میکرد و بالاخره من را به معراج الشهدا بردند. در خواب معراج الشهدا یک کانتینر سفید رنگ بود در میان حیاطی که کفش پر از ریگ و سنگریزه بود. وارد کانتینر شدم و دیدم ۵ تا جسد هست که ۴ تای آنها سوخته بودند و یکی تمام سر و رویش خاک است. شبیه علیرضا بود، خاک را از گلوی پیکر کنار زدم و دیدم همانند علیرضا یک خال بر گلو دارد. با گریه از خواب بیدار شدم.»
در خواب گفتم همین الان پیش علیرضا بودم ولی او اصرار میکرد و بالاخره من را به معراج الشهدا بردند. در خواب معراج الشهدا یک کانتینر سفید رنگ بود در میان حیاطی که کفش پر از ریگ و سنگریزه بود. وارد کانتینر شدم و دیدم ۵ تا جسد هست که ۴ تای آنها سوخته بودند و یکی تمام سر و رویش خاک است. شبیه علیرضا بود بعد از اینکه با اشک و گریه از خواب بیدار میشود، بلافاصله با موتور به مقر مهندسی سپاه میرود؛ وقت اذان صبح است و نماز را همانجا اقامه میکند و به سراغ علیرضا میرود؛ «دیدم در کنجی از اتاق خوابیده است. برای نمازخواندن که بیدارش کردم از من پرسید «اینجا چه کار میکنی؟»، گفتم «خواب دیدم که شهید شدی»، گفت «شهید که میشم ولی حالا زوده»، گفتم «حالا شهید هم میشی ولی تو هم بیشتر از خودت مراقبت کن»، گفت «خب یعنی چی کار کنم؟ نیازی نیست کاری بکنم». از آنجایی که علیرضا تنها عضو خانواده پیش من بود، به بودن او عادت کرده بودم و وقتی هفته یک بار او را میدیدم عطش دیدار خانواده از من گرفته میشد. چند سالی بود که هیچکدام از اعضای خانواده پیش هم نبودیم و خلاء نیاز به دیدار خانواده در من خیلی زیاد میشد ولی با آمدن علیرضا این خلاء کم و کمتر میشد و به هر بهانهای و حتی به دلیل اینکه از من کوچکتر بود به او سر میزدم و دوست داشتم هوایش را داشته باشم.»
با محبت خاصی از علیرضا یاد میکند؛ گویی که اگر زنده بود باز هم از او میخواست که مراقب خود باشد که مبادا اتفاقی برایش بیفتد. در ادامه تجربیات عجیبی که در خصوص شهادت علیرضا داشت به هفته دفاع مقدس در دوران جنگ و اینکه در مقر مسابقات فوتبال گل کوچک به راه انداخته بودند اشاره میکند؛ «زمینی که در آن فوتبال بازی میکردیم پر از سنگریزه بود و به این فکر میکردم اگر خمپارهای در آن منفجر شود تمام این سنگریزهها تبدیل به ترکش میشوند. به همین دلیل به علیرضا گفتم یک روز با لودر به آنجا بیاید و این زمین را از سنگریزهها خالی کند. روزی آمد و تیغ کشید و رفت. وقتی علیرضا کارش تمام شد و رفت، دوستم صفر رنجبر پیش من آمد و گفت «علیرضا رو دیدی؟»، گفتم «آره»، گفت «نه، دیدیش؟»، گفتم «آره»، صفر همینطور که علیرضا در حال رفتن بود به من گفت «قشنگ نگاش کن، نمیفهمی؟»، گفتم «یعنی چی؟»، گفت «نگاه کن، مشخصه که علیرضا داره شهید میشه»، گفتم «من نمیفهمم»، گفت «از بس خری که نمیفهمی، از صورتش مشخصه، تا میتونی نگاش کن»، من به علیرضا نگاه میکردم که روی لودر نشسته بود و میرفت.»
«یک هفته بعد عملیات کربلای ۴ بود. علیرضا در جزیره مینو که محور عملیاتی بود کار میکرد و شب تا صبح خاکریز میزدند. نصف شب آمد پیش من و سرتاپایش خاکی بود. به او گفتم «از خودت مراقبت کن خمپاره یا ترکش نخوری»، گفت «این حرفا چیه، اگه قرار باشه بخوره میخوره». با هم شام خوردیم و بعد من رفتم مقر. عملیات شروع شد، آنقدر شب قبلش در آبادان شیمیایی زده بودند که ما فکر میکردیم مه شده زیرا زمستانها صبحهایی آبادان پر از مه بود. علیرضا هم در عملیات آسیب دیده بود و ما را هم بردند بیمارستان شیمیایی. دوش شیمیایی گرفتیم و در بیمارستان گفتند که باید به بیمارستان اهواز اعزام شویم. ما برای اینکه به اهواز نرویم یواشکی فرار کردیم و راهی آبادان شدیم. علیرضا کنار در نشسته بود و من وسط نشسته بودم و خوابم برده بود. دیگر چیزی از آن موقع یادم نیست. بعدها راننده تعریف کرد که عراقیها جاده را بمباران میکردند و ماشین از جاده منحرف شده و همه آسیب دیده بودیم. من ۲ هفته بعد در بیمارستان به هوش آمدم.»؛ جملاتی است که مالک به زبان میآورد تا کمکم به تعبیر خواب خود نزدیک شود.
مادرم گفت خوب شد شهید نشدی!
از بازگشتش به نزد مادر بعد از بهبودی و رفتن به سراغ برادران خود میگوید: «همه فکر میکردند که من شهید شدهام. بعد از بهبودی به بروجرد رفتم و مادرم را دیدم. به من گفت «خواب دیدم ۶ تا بره دارم که بردهام برای نذری فقط یکی از آنها را قبول کردهاند، پس این خواب درباره تو بوده. خوب شد شهید نشدی چون زن و بچه داری. راستی از علیرضا چه خبر؟»، گفتم «خوبه»، گفت «برگشتی آبادان بگو مرخصی بیاید، ۹ ماه است که مرخصی نیامده». فردای آن برادرم باقر را دیدم. از من پرسید «از علیرضا چه خبر»، گفتم «آبادانه»، گفت «خواب دیدم شهید شده». به آبادان و ماهشهر رفتم و کسی از علیرضا خبر نداشت. با برادرم قرار گذاشتم در اهواز و آبادان به بیمارستانها و بین مجروحین سر بزنیم تا شاید علیرضا آنجا باشد. آمدیم اهواز پیش محمدعلی باشه آهنگر. او از سال ۶۲ به بعد در شرکت نفت کار میکرد. رفتیم اداره ارشاد اهواز که در آنجا برای اولین بار فرهاد مهندس پور را دیدم. به محمد گفتم که باید سری به معراج الشهدا بزنیم که در جاده سوسنگرد است. قبل از غروب به آنجا رسیدیم، پشت پیشخوان به فردی که بود ماجرا را تعریف کردیم و گفتیم که دنبال برادرمان میگردیم. گفت اینجا تمامی جسدها سوختهاند. با اصراری که کردیم اجازه دادند تا جسدها را از نزدیک ببینیم.»
به اینجا که میرسد حالش تغییر میکند، گویی سالهاست که دیدن تصویر پرقدرت رویایی که درباره شهادت علیرضا دیده و تعبیر رویایش در بیداری تجربه سنگینی بوده، به گونهای این لحظات را توصیف میکند که گویی دچار ضعف جسمانی شده؛ «در اتاق باز شد و من با کانتینر سفید و حیاطی که در خواب دیده بودم مواجه شدم. همانجا نشستم و زخمی شدنم را بهانه کردم که داخل نروم. برادر جعفر را داخل فرستادم، بعد از چند دقیقه صدا زد مالک، بیا نگاه کن، سر تا پایش خاکش است، گفتم خالش را نگاه کن، گفت دستم نمیرود، به داخل رفتم و خاک گلویش را پاک کردم و دیدم خال روی گلویش دارد.»
به دژبانی رسیدیم و دژبان داخل را نگاه کرد و گفت کجا؟ گفتم شهید داریم. به ما اجازه ورود داد و من خیلی تعجب کردم. رسیدیم، مادرم گفت خودم به دنیا آوردمش و خودم نیز به خاک میسپارمش. وقتی خاکسپاری تمام شد حالش بهتر شد نمیدانسته که چگونه ماجرای شهادت علیرضا را چگونه به مادرش خبر بدهد. بالاخره برادرانش خبر را به مادرم میدهند. مادر به آبادان میآید تا پسر کوچک خود را به خاک بسپارد اما در آبادان در شرایط جنگی اجازه ورود به زنان و بچهها برای کفن و دفن اعضای شهدا و اعضای خانواده شان داده نمیشد و تنها چند مرد از اعضای خانواده میتوانستند این کار را انجام دهند. مادر مالک به او گفته اگر در مراسم خاکسپاری علیرضا حضور نداشته باشد اجازه نمیدهد در آبادان خاکش کنند. میگوید: «مادرم گفت اگر من را راه دادند علیرضا در آبادان خاک میکنیم در غیر این صورت او را به بروجرد میبریم. قبول کردم و علیرضا را در آمبولانس گذاشتیم، مادرم وسط نشست و من کنار در. به دژبانی رسیدیم و دژبان داخل را نگاه کرد و گفت کجا؟ گفتم شهید داریم. به ما اجازه ورود داد و من خیلی تعجب کردم. رسیدیم، مادرم گفت خودم به دنیا آوردمش و خودم نیز به خاک میسپارمش. وقتی خاکسپاری تمام شد حالش بهتر شد. وقت برگشتن دژبان گفت این زن از کجا آمده، گفتم موقع رفتن هم بود ولی قرار نبود ببینی.»
مالک به یک سال بعد از خاکسپاری علیرضا اشاره میکند، زمانی که در عید نوروز سال ۶۶ به خانواده شهدا اجازه داده شد تا برای عید نوروز به بچههای شهیدشان در آبادان سر بزنند. به این بخش از خاطره که میرسد، بغض در گلویش حلقه میزند و چشمانش پر از اشک میشوند. میگوید: «یادم میآید که منتظر مادرم بودیم که از اتوبوسهای حامل خانواده شهدا پیاده شود، مادرم پیاده شد، چادرش باز بود و بال بال میزد برای دیدن علیرضا. نمیدانست او را کجا خاک کردهاند. او را به سر خاک علیرضا بردم و او خود را به روی خاک انداخت و زیر چادرش گم شد.» بغضش میترکد و اشک از چشمانش جاری میشود؛ یاد لحظهای که قامت مادر روی خاک علیرضا میشکند برایش دردآور و سخت است.
در حالی که اشک از چشمانش جاری است، میگوید: «روزی به کسی گفتم که ما مردها در جنگ کاری را کردیم که میخواستیم، اما مادران، خواهران و زنان ما چیزی را تحمل کردند که نمیخواستند. شرایط برای مادران، خواهران و زنان ما خیلی سختتر بود و شجاعت بیشتری داشتند. ما نمیدانیم بر آنها چه گذشته و چه سختیهایی کشیدهاند. در هشت سال جنگ یک بار نشد که مادرم به ما بگوید که نروید، یک بار نگفت بسه، یک بار نگفت خسته شدم از بس که شما نیستید.»
مالک تأکید دارد که نسلی که در جنگ و دفاع مقدس شرکت کرد مدیون مادران، همسران و خواهرانشان هستند.
کاش مدیریت تئاتر دفاع مقدس دست من بود
خاطرات به پایان میرسد و مالک از نگاه خود به تئاتر دفاع مقدس میگوید؛ نگاهی که شعاری نیست و اگر با شخصیت و کردار مالک حدپور سراج آشنا باشید میدانید که نگاهی صادقانه است؛ «تئاتر دفاع مقدس برای من و امثال من، بحث کسب فضیلت است و بحث مالیاش برایم مطرح نیست. انجام یک امر واجب است، قرار نیست من با تئاتر دفاع مقدس به شهرت برسم. کاش مدیریت تئاتر دفاع مقدس دست من بود.»
در ادامه با صراحتی که در کلام دارد میگوید: «من واقعاً خستهام، از بس در اتاق مدیران را زدم و بازیام دادند. مگر چقدر از عمر من باقی مانده که اینگونه با من بازی میکنند؟ به تئاتر دفاع مقدس باید به مانند خود دفاع مقدس نگاه کند. لزومی ندارد که حتماً جنگ را تجربه کرده باشد بلکه باید انگیزه داشته باشد نه به عنوان جایگاهی به آن نگاه کند که از طریقش کسب پول و مال کند.»
از نگاه اداره کل هنرهای نمایشی که از آن به عنوان مرکز هنرهای نمایشی یاد میکند، به خاطر نداشتن نگاهی درست به مقوله تئاتر دفاع مقدس گله مند است و میگوید: «مرکز هنرهای نمایشی سالهای سال است که قصدش گرفتن فرمان تئاتر دفاع مقدس است و تئاتر دفاع مقدس آینده خوشی نخواهد داشت با بینشی که در مرکز هنرهای نمایشی وجود دارد. مرکز جای بدی نیست اما اندیشه دفاع مقدسی ندارند.»
معتقد است تئاتر دفاع مقدس جای پریدن نیست بلکه برای پرش دادن است زیرا آنقدر در این کشور جوانان با انگیزه وجود دارند که میتوان آنها را با و برای تئاتر دفاع مقدس پرورش داد.
مالک از نسل خود به عنوان بچههای تئاتر دفاع مقدس یاد میکند و تأکید دارد که من هر وقت کار کردم کیسهای برای خودم ندوختم. لحنش تند است و انتقادی زیرا سالهاست که شاهد کم کاری در زمینه تئاتر دفاع مقدس است. تأکید دارد که تئاتر دفاع مقدس سفره برای نان خوردن نیست.
در پایان سخنانش به این اشاره میکند که «در بخش مسابقه نمایشنامه نویسی چهاردهمین جشنواره تئاتر دفاع مقدس، نمایشنامه «بن بست هنرمند، پلاک هشت» نوشته من برگزیده شد. اعلام شد که آثار برگزیده چاپ میشوند ولی بعد از آن هر چه از مدیرانی که آمدند و رفتند پیگیری کردم هیچ اعتنایی به چاپ اثر من نکردند. نمیدانم قرار است چه اتفاقی برای اثر من بیفتد.»
گفتگو به پایان میرسد، کمی اندوه در چهرهاش نقش بسته، شاید به خاطر مرور خاطرات گذشته است و شاید یادآوری «بازیهای مدیران تئاتری».لیوان آبی میخورد و لبخند به چهرهاش بر میگردد؛ لبخندی که از چهره مالک حدپور سراج جداشدنی نیست. ماسک را به چهره میزند و بعد از خداحافظی قدم زنان به پیش میرود.
به این فکر میکنم که در کنار ما انسانهایی زندگی میکنند که عمق نگاهشان به زندگی بسیار زیاد است؛ نگاهی که نشأت گرفته از معرفتی است که از کودکی و نوجوانی آموختند و در بزرگسالی با گذشتن از جان معرفت خود را برایمان معنا کردند.
*مهر
ارسال نظر