محمدرضا مهدویپور/ «ژانر» و گونه «وسترن» (Western) یک «فُرم هنری» ظهور یافته در پس تاسیس و شکلگیری «ایالات متحده آمریکا» است که توانست در «پیشبرد اهداف رسانهای» این کشور نقشی بیبدیل ایفا نماید. نقشی که مشخصا با استفاده حداکثری از ابعاد صنعتی و پتانسیلهای گسترده هنری ظهور یافته در «هنر هفتم» از گستردگی عمل ویژهای برخوردار شد و موفق شد تا الگوی «شهروندی» و «قانونمداری» نوینی را مبتنی بر «تفکر لیبرالیسم» ایجاد نماید و تودههای اجتماعی را به آن الگو رهنمون شود.
البته «تفکر لیبرالیسم» در تنظیم الگوی جدید «شهروندی» با چالش اصلی مواجه بود. زیرا پذیرش «قوانین» و تن دادن به هرگونه «مقرراتی» در حکم پذیرش «محدودیت» تلقی میشد و این همان چیزی بود که «تفکر لیبرال» (Liberty) در تعارض با آن اعلام موجودیت کرد. تفکری که اساس و بنمایه آن را آزادیهای فردی و رهایی انسان از هر گونه قیود و محدودیتی شامل میشد و بر این بستر بود که این تفکر اقدام به تعریف شاخصهای با عنوان «سبک زندگی اباحهگرایانه» و در قالب «سکولاریسم» (Secularism) مبادرت میورزید. سبک زندگی ویژهای که «بیدینی» و یا «بادینی» را اگر چه مشمول آزادیهای فردی میدانست؛ اما ظهور و بروز آن در «روابط اجتماعی» را مغایر با «آزادی» معرفی نموده و در تعارض با اِعمال محدودیتهای ایجاد شده توسط «قوانین دینی» و «مقررات شرعی» برآمد و داعیهدار آن گردید که به فرد فرد انسانها آزادی داده شود تا خواستها و هدفهای خود را مبتنی بر عقل و تجربه و بر بستر انگارههای «خِرَدگرایانه» خود دنبال سازد و مبتنی آن این «انسان لیبرال» است که تصمیم میگیرد تا با ایمان به خدا و یا عدم ایمان به وجود خالق، رنگ و معنیای جدید به زندگی فردی و شخصی خود ببخشد!
به عبارت دیگر «نظام لیبرالیسم» همچون هر نظام و ساختار دیگری در مسیر تحقق «حکومت» و بسط یک «حاکمیت اجتماعی» ناگزیر و ناچار در وضع یک سری «قوانین» و تالیف «مقررات» میبود. اتفاقی که از یک سو عدم تحقق آن موجب میشد تا ساختار و نظام شکل گرفته بر پایه «لیبرالیسم» در وضعیت «آنارشیسم» (Anarchism) قرار گیرد. و از سوی دیگر تحقق آن نیز «تناقش» (Contradiction) و «پارادوکس» (Paradox) در منطق «لیبرالیسم» را آشکار مینمود. زیرا «نظام لیبرالیسم» مبتنی بر شعار «خِرَدگرایی افراطی» (Rationalism) و با محور قرار دادن بَشر و با تمرکز بر «فردگرایی» (Individualism) و «اصالت بخشیدن به انسان» (Humanism) به عنوان تصمیم گیرنده مطلق در معنی بخشیدن به شیوهای متفاوت از زندگی تاکید میورزید. شیوهای که مبتنی بر آن تنها این انسانها هستند که از توانایی ساختن جهان خود برخوردار میباشند و در نتیجه پیگیری «قوانین دینی» و «مقررات شرعی» در امور حاکمیتی و تنظیم روابط اجتماعی امری مردود است؛ زیرا موجب ایجاد معذوریت برای انسان و محدودیت در ساخت جهان مدنظرشان خواهد شد! تفکری که با چنین منطقی بر آزادی مطلق انسانها تاکید میورزید و بر بستر این شعار توانسته بود جوامع را به غلبه خود درآورد و حالا همین تفکر برای تحقق «حکومت» و شکل دادن به یک ساختار «حاکمیتی» ناگزیر به وضع یک سری «قوانین» و «مقررات» است که موجب ایجاد محدودیت در روابط اجتماعی انسانها میشود!
در این شرایط بود که «نظام لیبرالیسم» با استفاده هوشمندانه از ظرفیت «رسانه» و مشخصا با خلق و بهرهگیری هوشمندانه از قابلیت «ژانر» و گونه «وسترن» توانست این «تناقش» و «پارادوکس» را بدون پاسخ منطقی رها کرده و الگوی «شهروندی» و «قانونمداری» نوینی را تعریف نماید که وضع قوانین و مقررات اجتماعی در آن به صورت یک مطالبه عمومی درآمده باشد و به هیچ عنوان عملی شیطانی برای حذف قوانین و مقررات الهی از زندگی اجتماعی انسانها خوانده نشود و در نتیجه شعار و ژست آزادی «نظام لیبرالیسم» را با چالش مواجه نسازد.
خلق «فُرم هنری وسترن» و تمرکز بر استفاده قدرتمند از آن در تولیدات هنری و بالاخص «صنعت سینمای آمریکا» سبب شد تا از یک سو شرایط روانی جامعه به مرور زمان برای اعمال و پذیرش یک «دیسیپلین» به شدت سفت و سخت فراهم شود و به شدت از تنظیم حاکمیت و قرار گرفتن فضای جامعه در سمت «آنارشیسم» (Anarchism) ممانعت به عمل آید و تئوریهایی همچون «آنارکو-کاپیتالیسم» (Anarcho-capitalism) و «آنارکولیبرتارینیسم» (Anarcho-libertarian) و ... را با عدم پذیرش و اقبال عمومی مواجه سازد و از سوی دیگر «تناقش» و «پارادوکس» منطقی در «تفکر لیبرال» را مخفی ساخته و ضمن حذف «قوانین دینی» و «مقررات شرعی» در امور حاکمیتی، مشروعیت لازم را برای «حاکمیت لیبرال» و در مسیر برخورد شدید با «حکومتمحوریستیزان» (Anti-statism) پدید آورد.
پُرواضح است که همین توجه ویژه «نظام لیبرالیسم» به کارکرد رسانهای «فُرم هنری وسترن» بود که سبب شد تا «صنعت سینمای آمریکا» در سال ۱۹۰۳ میلادی اقدام به تولید نخستین فیلم سینمایی در «ژانر وسترن» نماید. فیلمی ۱۲ دقیقهای که با حمایت مستقیم «توماس آلوا ادیسون» (Thomas Alva Edison) ساخته شده بود. شخصیتی یهودیالاصل و به شدت ذی نفوذ در آمریکا که از او میتوان به عنوان یکی از ارکان اصلی پیدایش «هالیوود» (Hollywood) نامبرد. شخصیتی که در قالب «کمپانی یونایتد ادیسون» (United Edison Manufacturing Company) توانست به بهترین شکل ممکن در آن زمان، از تولید و پخش این فیلم به کارگردانی و نویسندگی «ادوین استنتون پورتر» (Edwin Stanton Porter) حمایت مادی و معنوی نماید. فیلمی که با عنوان «سرقت بزرگ قطار» (The Great Train Robbery) توانست مخاطبان بسیاری را با خود همراه سازد و شروعی بر تولیدات گسترده سینمایی در این «فُرم هنری» شود.
تولیدات سینمایی در «ژانر وسترن» تولیداتی بودند که عموما از ضوابط و قواعد و الزامات آنچنان مشترکی پیروی میکردند که به وضوح در «لوکیشن» و یا حتی طرز بیان و «دیالوگ» شخصیتهای این گونه آثار را در بر میگرفت و تقریبا تمامی سکانسها در فیلمهای «وسترن» را دارای شناسنامهای مشترک مینمود و در مجموع آثاری جذاب و مخاطبپسندی را پدید میآورد که در محتوای مشترک خود بر ضرورت ایجاد یک «نظم اجتماعی فراگیر» تاکید میورزیدند و به این روش «تناقش» و «پارادوکس» موجود در ذات «نظام لیبرالیسم» را پوشش میدادند. آثاری که در آنها به شدت سعی میشد تا از عدم حضور جدی «قانون» و توانمندی «مجریان قانون» به عنوان عامل اصلی در ایجاد «ناامنی اجتماعی» تعبیر شود و از این طریق درخواست حضور قدرتمند طیفی را تحت عنوان «کلانتر» (Sheriff) موجه ساخته و به یک مطالبه عمومی مبدل نمود. «کلانترانی» که به مرور زمان و با حضور کلیدی در «سینمای وسترن» توانستند زمینهساز پذیرش و حضور گسترده و حاکمیت مقتدر «پلیس» (police) را در شئون مختلف زندگی انسان غربی شوند و نقشی کلیدی در بالابردن توان مجریان برای «اجرای قانون» (Law enforcement) و اعمال «محدودیت» را در «جامعه لبیرال ایالات متحده آمریکا» ایفا نماید.
پس اگر چه تصویرسازی و قاب گرفتن از «بیابانهای خالی از سکنه» و وسیع آمریکا در کنار «اسب» و «ششلول» و «ششلولبند» و ... را میتوان به عنوان عناصر مشترک و هویتبخش «ژانر وسترن» تلقی نمود؛ اما واقعیت آن است که الگوی روایی این ژانر با تصویرسازی از جدال «خیر» (Good) در کالبد تصویرسازی شده و قالب وجودی «قهرمان اصلی» یعنی «پروتاگونیست» (Protagonist) و «شر» (Evil) در صورت ظاهری و ترسیم شده «ضد قهرمان» یعنی «آنتاگونیست» (Antagonist) معنی و مفهوم مییابد. از این جهت است که حضور تعیین کننده «کلانتر» به عنوان یکی از عناصر قطعی و ضروری «ژانر وسترن» موجب گردید تا «افکار عمومی» به نحوی ویژه مهندسی شوند و پروژه باورمند ساختن جامعه به پذیرش «دیسیپلین» و تن دادن به قوانین به شدت سفت و سخت بشری و در عین حال نفی «قوانین الهی» و «مقررات شرعی» آن هم با ادعای نقض «آزادی» آنچنان به فرجام موفقیتآمیز خود برسد که عملا هیچ خدشهای در وجاهت ادعایی «تفکر لیبرالیسم» وارد نشود و حتی تا به امروز نیز بر «آزادی مطلق» به عنوان یکی از نماد «آرمانشهر غرب» در جهان تاکید شود.
البته ظهور پدیده «سینمای ناطق» (Sound film) در دهه ۱۹۲۰ میلادی و شیوع فرایند تجاریسازی و غلبه فیلمهای صدادار در میانههای این دهه سبب رکود «ژانر وسترن» شد؛ پدیدهای که با سرمایهگذاری ویژه یهودیان و در ابتدا با تولید آثاری با محتوای کاملا تبلیغاتی برای جامعه یهودیان آمریکا و در قالب فیلم سینمایی «خواننده جاز» (The Jazz Singer) در سال ۱۹۲۷ میلادی در «صنعت سینمای آمریکا» ظهور یافت و در ادامه به خوبی توانستند با جذب طیف گستردهای از مخاطبان، اقدام به تصویرسازی از «رویای امریکایی» (American Dream) نماید و مفاهیم «سبک زندگی امریکایی» (American Way of Life) را به عمق جان مخاطبان خود حقنه سازد.
با این همه نیاز مبرم «نظام لیبرالیسم» برای استفاده هوشمندانه از ظرفیتهای «رسانهای» و خلوص ویژه «گونه سینمایی وسترن» و اتکای استثنایی آن به «فرهنگ عامه» (Popular Culture) موجب شد تا به سرعت این «فُرم سینمایی» در «سینمای ناطق» مورد جایابی واقع شود و با حضور اسطورههایی همچون «جان مارتین فینی» (John Martin Feeney) جایگاه خود را تا به امروز در «صنعت سینمای آمریکا» تثبیت نماید.
ادامه دارد...
ارسال نظر