بغض سنگینی دارم چهار ساعت همراه و ملازم ابراهیم حاتمی کیا بودم که دو ساعتش به بحث و تحلیل گذشت. طبیعتا برای من که از نوجوانی عاشق آقاابراهیم و علاقمند فیلم هایش بودم این همنشینی رودررو فرصت مغتنمی بود.
اما یک اتفاق به شدت من را متاثر کرد.
از سینما تربیت بیرون آمدیم. تعداد زیادی از مردم که اکثرا هم جوان بودند دور آقا ابراهیم جمع شده بودند. عمدتا قصد گرفتن عکس یادگاری داشتند. جوانی با سختی خودش را به حاتمی کیا رساند و مدعی بود فیلمساز قابلی است. از ایشان میخواست فیلمهایش را ببیند و نظر دهد. حاتمیکیا به جوان آدرس و قول داد. به زور سوار ماشین شد. دو جوان دیگر دست بردار نبودند. از ظاهر و چهرهشان نمیشد تشخیص داد که مذهبیاند. از جوانهای عادی همین شهر بودند. حاتمیکیا به اصرارشان شیشه ماشین را پایین داد. یکیشان سرش را از پنجره داخل آورد و آرام در گوش آقا ابراهیم چیزی گفت. صندلی عقب ماشین بودم و چیزی از حرفهای جوان نشنیدم.
حاتمیکیا فوری سرش را عقب کشید و گفت: نه آقاجان من نمیتوانم
پسر: به خدا من هیچ کس دیگری را نمیشناسم.
حاتمیکیا: آقا کار من این نیست! از من نخواه
قطرهی اشک را روی صورت پسر دیدم. فکر کردم او هم در مورد هنر و فیلمسازی کاری دارد لذا به آقا ابراهیم گفتم: بهش بگید بیاد حوزه هنری. من کمکش میکنم
آقا ابراهیم برگشت طرف من و گفت: نه بابا! این یه چیز دیگه میخواد؛ و دوباره رو به پسر که به پهنهی صورت گریه میکرد و گفت: از من نخواه؛ کار من اصلا این نیست. ارتباطی ندارم.
پسر: لااقل به بچههای #اوج بگید؟ تو رو خدا سفارش من را بکنید
حاتمیکیا: پسرم کار اونها هم نیست. اونها اصلا کارشان چیز دیگه است. راهش این نیست.
پسر: آقا تو رو خدا...
پسر عقب رفت و دیدم که مثل باران بهاری اشک میریزد. با حسرت به ما نگاه میکرد.
دلم برای خودم سوخت. افق آرزوهایشان و پاکی طینتشان حسرتی بزرگ روی دلم گذاشت.
از حاتمیکیا میخواستند وساطتشان کند تا بتوانند سوریه بروند
چطور در این دنیای مملو از پابست و گرفتاری جوانانی این قدر آزادگی و رهایی دارند که اینگونه عاشقانه پیجوی جهاد و شهادتاند؟
جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷ - ۲۰:۱۶
درخواست یک جوان از حاتمی کیا
فردا نیوز: چطور در این دنیای مملو از پابست و گرفتاری جوانانی این قدر آزادگی و رهایی دارند که اینگونه عاشقانه پیجوی جهاد و شهادتاند؟
ارسال نظر