حمید غفاریان/ با پایان فصل سوم و موجی از واکنش ها نسبت به نوع پایان بندی «شهرزاد»، کلیپی در فضای مجازی منتشر شد که در آن کل داستان این سه فصل خلاصه شده بود در رفت و آمد شهرزاد نزد قباد و فرهاد که این خط داستانی در افول دیگر شخصیت ها و داستانک ها بیشتر شبیه سریال هایی است که در جم تی وی مورد استقبال قرار گرفته است.
این روزها سریال سازی در دنیا برای کمپانی ها و شبکه های اینترنتی و کابلی به اندازه ای فراگیر شده است که میزان رقابت در آن بسیار رو به افزایش است اما در ایران تجربه های ناموفقی در به سرانجام رساندن تجربه های گذشته که جزو تجربه های اول کار در مدیوم پخش نمایش خانگی بودند موجب سلب اعتماد مردم نسبت به دیدن اینگونه آثار شده بود و «شهرزاد» به پشتوانه سرمایه ای که داشت، توانست راه دیگری را برای خود در ارتباط با مخاطب ایجاد کند از همزمانی پخش سریال محبوب «بریکینگ بد» با «شهرزاد» در یک پکیج تا آثار پرمخاطبی که محسن چاووشی برای آن خواند که به سرعت تبدیل به آهنگ پرطرفدار روز شد اما مخاطب ایرانی شبکه نمایش خانگی تا امروز نشان داده که به قصه اهمیت بالایی می دهد و فصل اول این مجموعه هرچند دیر راه افتاد اما توانست با بهره گیری از آثار گانگستری (البته در اشل کوچک) سینمای دنیا به تعریف خانواده های مافیایی بپردازد و روایت های عاشقانه خود را دل این مناسبات رفتاری خانواده ها مطرح کند، البته مناسباتی که در فصل دوم و سوم تنها شمایلی از آن اقتدار به تصویر می کشد و در بسیاری از جاها این مناسبات به هجو هم کشیده می شود.
شخصیت هایی که یک به یک به دل ماجرا می آیند و کارکترهای فرعی را تشکیل می دهند اما به یک باره در غیاب شخصیت های اصلی، برجسته می شوند و همان الگوهای عاشقانه برای آنها پیاده می شود به طوری که ظهور هر کارکتری در مجموعه مصادف است با خلق گره ای برای روایت عاشقانه آن و در نهایت پرداخت به سرانجام آنها به طوری که این میزان تکرار روابط عاشقانه می توانست در خلق روابط مناسبات کاری و خانواده ای میزان وفاداری اثر را به همان الگوی موفق تکرار شده اش با بن بست ها و کشمکش های جذاب تری جایگزین کند اما نبود یک تیم نویسندگی با ایده های قابل بسط، برخلاف آثار مشابه دنیا که در کارگردانی و نویسندگی با حجم بالایی از افراد مواجه هستیم اما در اینجا بعد از سه فصل مواجه ایم با همان الگوهای تکرار شونده که به آن الگوریتم داستانی چیزی را اضافه نمی کند و این حلقه داستانی همچنان به انتها می رسد و دوباره تکرار می شود. الگوریتمی که بعد از معرفی آدمها و ایجاد یک رابطه عاشقانه آنها همزمان با دیگر روایت ها جلو می رود و سرنوشتش نرسیدن است.
این میزان بالای عناصر تکرار شونده در فیلمنامه نویسی به کارگردانی هم سرایت می کند و فتحی در اندازه نماها و لوکیشن های مهم به انتخاب های محدود خود بسنده می کند و نتیجه اش این می شود که همه خیابان ها یک شکل و لوکیشن دارد و نماها هم آنقدر بسته گرفته می شود تا میزان لو رفتن آن کمتر شود مثلا برای سکانس ترور هاشم دماوندی به فضای بازتری می رود؛ هرچند که این لوکیشن هم قبلا در جلسه هم اندیشی سران خانواده به اتفاق سرهنگ تیموری در فصل اول و یا ترور حشمت هم استفاده شده بود اما در سکانس ترور هاشم با اجرای ظریف تری به مدد بازی خوب رضا کیانیان و تکنیک اسلو مواجه هستیم و مانند رویا نونهالی در نقیش بلقیس دیوان سالار، بار مثبت بالایی را برای شکل و فرم بازی بعد از علی نصیریان به سریال و اعتبار آن اضافه کردند.
استفاده بیش از حد فتحی از لوکیشن های تکراری در طول سریال به طوری که اگر این لوکیشن ها با میزانسن متفاوت تری گرفته می شدٰ، می توانست شاید این میزان لو بودن آن را کاهش دهد اما برای مثال دیگر سکانس همین فضاسازی مشابه به تعامل رسیدن بهبودی و قباد در همان جایی گرفته می شود که بعدا فضایی می شود برای خداحافظی فرهاد با شهرزاد، درحالی که نیاز داستان است که باید لوکیشن را انتخاب کند و کارگردانی در این مرحله می تواند این شباهت ها را برهم بزند و با تدوین هم می تواند در این کار کمک کننده باشد که او هم غفلت و شتابزدگی را مانند کارگردان پیش می گیرد.
فصل دوم و سوم «شهرزاد» در غنای داستانی و میران وفاداری اش به فصل اول کمتر بود به طوری که این انتظار می رفت در جایگزینی جدید با دنیای دیگری از این مناسبات کمتر ساخته شده در آثار تلویزیونی روبرو شویم و شاهد کاهش اعتبار خانواده دیوان سالار نباشیم و در کنار فعالیت های مافیایی و رانتی خانواده ها، شاهد رقابت و یا صلح پیش رو با خانواده بهبودی با فراز و فرودهای آن باشیم اما با تزلزل شخصیتی قباد و پیش روی دیگر شخصیت ها مانند صابر عبدلی با بازی امیرحسین فتحی با موقعیت هایی مواجه می شویم که برای این سریال و دنیایش غریبه به نظر می رسد، در طول سریال از دیوان سالار نبودن، قباد گفته می شود اما شخصیت پردازی کامل نمی شود و هیچ فکتی در این موضوع دیگر داده نمی شود و اشاره ای به گذشته او نمی شود و همه چیز در اندازه یک خطی باقی می ماند، آن هم در شرایطی که تنهایی قباد باید او را به سمت گذشته اش بیشتر سوق می داد و از طرفی در مناسبات رفتاری او تغییرات جدی را بوجود می آورد اما وقت بیشتر سریال به دارودسته فرهاد دماوندی و نجات دکتر مصدقی تلف می شود که اصلا جایگاهش در سریال مجهول است و آرمان های فرهاد که به شب نامه و انجام یک سری گفتگو های کافه ای محدود می شود که موقعیت آن به لحاظ شروع وسط و پایان مشخص نیست، در حالی که پیش از این در سریال «مدار صفر درجه» شخصیت حبیب پارسا با بازی شهاب حسینی در آنجا به قامتی سراسر مبارز تبدیل شده بود که تفاوت بین جهل و عقل را به خوبی واقف بود اما «شهرزاد» در بیان فکت های تاریخی بسیار محافظه کار و در برخی موارد بی اطلاع جلو و در کلیت ساده انگارانه پیش رفته است.
برگ برنده مجموعه «شهرزاد» قطعا همذات پنداری مخاطب در فصل اول با شخصیت هایی است که ساخته شده اند به دور از هرگونه برداشت از نام های حقیقی مانند مصدق اما چه می شود که از دیدن قسمت آخر شاکی می شود!؟ برای حسن فتحی یک بار موقعیت ساخت فینال سریالش پیش می آید اما اجرای شتابزده کاملا در آن حس می شود، در قیاسی مع الفارق، شرایط ساخت آخرین قسمت «مختارنامه» محصول تلویزیون به کارگردانی داود میرباقری را در نظر بگیرید، میزان ظرافت در حفظ سمپات با مخاطبش به قدری حساس روایت می شود که یه وقت چیزی جا نماند و قهرمانش را به قدری دوست دارد که مرگ او را به یک حماسه تبدیل می کند اما اینجا خیلی راحت با اجرای فینال مواجه می شویم، مرگ قهرمانش و شخصیت محبوب داستان برای مخاطب به قدری ساده اجرا می شود که برای مخاطب این شائبه بوجود می آید که فیلمساز چرا انقدر ساده با این اتفاق مواجه می شود و همواره نقش اصلی هر سکانس را به مردی می دهد (صابر عبدلی) که حضورش همچنان برای مخاطب به یک جایگاه تثبیت شده تبدیل نمی شود، چرا که این هدف گذاری، شاید برای ادامه داستان با شخصیت دوست داشتنی کارگردان باشد که بهتر است فتحی به فکر پروژه تازه باشد و «شهرزاد» و خاطره آن را به یادگار بگذارد.
ارسال نظر